با تشکر از ّرهاّ ي نازنين:
...و چه زيباست باد بودن... بي رنگ و بي شكل...و نفس شدن براي او كه تن به باد مي سپارد و تو را پذيرا مي شود بي أنكه بداند كيستي و چگونه اي .... وه كه آنگاه تو چه "جان" مي گيري و چه "جان" ميبخشي...
...................................................................................................
هر چند توي نظر سنجي بود، ولي به هيچ وجه دلم نيامد اينجا نگذارمش... فکر ميکنم سنگين تره من ديگه ننويسم و هر چي رها نوشت، بذارم توي بلاگ... خيلي قشنگتر ميشه....
آي حال ميده ببيني از اون ور دنيا(!!!) هم که شده، لولو برات نظر داده....مرسي....
...................................................................................................
فکر نميکنم بعد از ۵-۶ ساعت شهرام ناظري گوش کردن، براي برگشتن به حالت عادي، هيچي بهتر از يه نوار عاصف نباشه، مخصوصا اگه آهنگ ّحاجي...ّاش رو داشته باشه.....
...................................................................................................
براي!!!none عزيز.... من خودم هم هنوز نتونستم خودم رو بشناسم... اصلا يه مقدار فلسفه اين جا نوشتنم همينه... اين قدر از خودم بنويسم که بالاخره بتونم يک کمي سر در بيارم.... ولي جدا اين قدر گيج کننده است؟ البته تقصير از آينه نيست، چون که بالاخره وجود موجي در آينه نميگذاره همه چي به همون راحتي طبيعي ( که هيچ وقت نميذاره کسي توي عمق واقعي تصويرها گم بشه) ديده بشه.....
□ نوشته شده در ساعت
3:05 PM
توسط واحه
◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘
باد که به صورتم خورد، ديگه هيچي نفهميدم... هيچي آروم کنندهتر از اين نيست که تو ماشيني که داره با يه سرعت نسبتا بالا توي يه راه سرسبز ميره، سرت رو بذاري لبه پنجره و هجوم واقعي باد رو با تموم بدنت حس کني... هيچ چيز نشنوي جز باد، هيچ چيز نبيني جز باد و هيچ چيز حس نکني جز باد.... بادي که سراسيمه در هراس پايان يافتن راه تمام وجودش را تقديمت ميکند بي هيچ چشمداشتي... عاشقانه چنان در برت ميگيرد که عاشقي در هراس رفتن معشوق...
و به باغ روياها، باد تو را با خود خواهد برد.....
□ نوشته شده در ساعت
2:48 PM
توسط واحه
از وقتي اين مصاحبه محمود کلاري با جامجم رو خوندم،خيلي ويرم گرفته، يک جوري ّرقص با روياّ را گير بيارم،نگاه کنم..... ديد کلاري خيلي شاعرانه،عاشقانه است، عجيب احساس قشنگي به من داد...
اون دو تا سرو راست قامت؟
آن سروها با آن دو تاي ديگه که در حياط بغلي هستند، به گمانم سر و سري با هم دارند. اينها فقط واسه اينکه بتونند همديگر را خوب ببينند و گاهي اختلاط کنند، اين طور قد کشيدهاند..
همين انار؟
اين واقعا شگفت انگيزه. نظام چيدهمان تنگاتنگ و فشرده دانههايش از اين الفت غريب و حسرت انگيز حکايت ميکنه. هر کدوم از اين دانهها روي ترکيب و فرم ديگري تاثير ميگذارند. اين، آدم رو ديوونه ميکنه...
اگر ليلي افسانهاي را ميديد توي تهران؟
حتما شبيه زنم ليلا بود، وقتي براي اولين بار ديدمش...
و هنرمند؟
کسي که بقيه رو هم به اندازه خودش دوست داره و غذاي روحش رو -حتي اگر خوشمزه هم نباشه- با اونها قسمت ميکنه....
نميدونم، وقتي ميرين سراغ يه مغازه شيريني فروشي، ساعت ۱۲:۳۰ شب ميرين؟ اگر رفتين ديديد يه قفل به اندازه اين هوا رو درشه باز هم در ميزنين؟ اگر در زدين و يه کارگر با لباس خواب اومد دم در، روتون ميشه ازش يه جعبه دو کيلويي شيريني بخواين؟ اگر خواستين و گفت بايد از در پشتي بياي و خودت از آشپزخونه ورداري، ميرين تو؟ حالا مرامي، همه اين کارها رو وقتي تو جيبتون فقط ۱۵۳۰ تومن پول دارين هم انجام ميدين!!!! بابا نگفتي ممکنه مثلا بشه ۱۵۵۰ تومن.......
....................................................................................................
امروز رفته بوديم يه جايي مهموني... همسايه طبقه اول يک زوج جووني بودند که يه چهار ماهي ميشد که اومده بودند اونجا، قبل از اون هم يک سالي رو خونه مادرِ خانمه زندگي کرده بودند... بعد امشب اونجا چه خبر بود؟ هيچي، به سلامتي، تازه بعد از يک سال ونيم، امشب عروسي گرقته بودند!!!! انشاءا... خوشبخت بشند...
....................................................................................................
يک تشکر صميمي از دوست نازنيني که پيغام پر از لطفش کلي به من انرژي داد، ولي حتي آدرس ميلي براي تشکر من، نگذاشته بود.....(بابا، بنده خدا، چهار بار خونده، سر در نياورده که چهار بار خونده، چي خوشت اومده تو هم.....)
يه چيز برام خيلي جالبه، درسته که از همون اول نوشتنم رو براي دوستام آغاز کردم، ولي خودم هم فکر نميکردم، اين قدر وابسته به کساني بشم که ابن بلاگ رو ميخونند. يک چيز رو مطمئنم و اونم اينه که نوشتنم رو مطابق ميل اونها تنظيم نميکنم، چرا که تنها حرفي برايم ارزش داره که از اون ته اعماق وجود يک نفر بدون هيچ مصلحت انديشي نوشته بشه، ولي خودم رو اين روزها خيلي مقيد ميبينم.... براي من سر زدن حتي يک نفر به اين بلاگ اونقدر ارزش داره که حاضرم از خيلي چيزها بگذرم، براي نوشتن براي او.... اويي که ديگر در اينجا ميتوانم بي بزرگترين دغدغه زندگيام، بيترس از احساس تحمل شدن، راحت و صميمي به گفتگو بنشينم.... بگويم و او بخواند...بگويد و من نوش کنم.... حتي اگر اين او را نشناسم، چه، برايم بيشترين ارزش را دارد که کسي هست که بي آنکه من از او خواسته باشم، اين جاست.... نه به خاطر من، نميايد که مرا شاد کند، و چقدر از اين بيزارم که کسي من را براي خودم دوست بدارد، و آن چه ميبينم اين جا که من را به خاطر خودشان دوست دارند..... حتي اگر يک نفر اين جا باشد....
گله ميکرد که من امروز جايي ديدم که کسي نوشته بود که هر که را ديدهام عاشقش شدهام و از سادگي او ميگفت... و من، خود، هر که مرا ديد عاشقش شدم.......
ميترسيدم....ميترسيدم که اين واحه، سرابي بيش نباشد..... ميترسيدم که آينه به جاي موج، اعوجاج داشته باشد.... ولي حالا، حس ميکنم که بدهکارم، بدهکار به همه آنها که اين جايند بي دعوت، بي اصرار، و بدهکار به ّرهاّ يي که رها و آزاد از عشق ميگويد و من اين روزها چه اندازه ظرفيت عشق ورزيدنم بالا رفته.... عشق ورزيدن به هر آنچه در عالم هست... عشق ورزيدن و غمگين شدن حتي.... غمي شيرين، غمي با خيال معشوق و چه زيباست که بتوان به بينهايت معشوق پرداخت و چه خوش عالمي دارد خدا که معشوقش از حد شمار بيرون است و جه غمي دارد خدا از اين معشوق ها و چه خوش عالمي دارد خدا.....
و من «چه سبزم امروز» حتي اگر اينجا «بس دلم تنگ» باشد، چرا که «آدم اگر تن به اهلي شدن داده باشد، بايد پيه گريه کردن را به تن خود بمالد...»
و در آن روز که همه گردآمده بودند، او غايب بود.
و در آن جا که همه به پيشوازش رفتند، او نرفت.
و آن گونه که همه بودنش و ماندنش را خواستند، او نخواست.
او حتي حاضر به ديدنش هم نشد.
پس باز، تنها ماند، تنهاتر از هربار و اين بار متهم نيز....
متهم به فراموشي، متهم به خودخواهي، متهم به سنگدلي.
ولي، هيچ نگفت. دفاعي هم نکرد، حتي نفي هم نکرد....
و هيچکس نفهميد که چطور قلب خود را آتش زد.
و هيچکس نفهميد که چطور دست به قتل روحش زد.
و هيچکس نفهميد که چه کرد....
چرا که او عاشق نبود.
او مادر بود.....
روز بزرگترين عاشق بيدرخواست، بر تمام مادران عالم مبارک.....
..............................................................................................
و خدا مادر را آفريد، چرا که نميتوانست هميشه و در همه جا حضور داشته باشد.
«ناشناس»
به مناسبت روز زن:
....
شما که عشقتان زندگي است.
شما که خشمتان مرگ است.
شما که روح زندگي هستيد
و زندگي بي شما اجاقي است خاموش.
شما که نغمه آغوش روحتان
در گوش جان مرد فرحزا است.
شما که در سفر پرهراس زندگي مردان را
در آغوش خويش آرامش بخشيدهايد
و شما را پرستيده است، هر مرد خودپرست.
عشقتان را به ما دهيد
شما که عشقتان زندگش است
و خشمتان را به دشمنان
شما که خشمتان مرگ است.
«شاملو»
براي عذرخواهي از دوست نازنيني که اميدوارم فرصت خواندن اين نوشته را داشته باشد:
نميدونم، من قرار بود كه توي بلاگ بنويسم كه ديگه مزاحم مردم نشم، آخه اين دل كوچكولوي من هميشه خيلي هيجاني عمل ميكنه، و منهم اصلا دوست ندارم كه اين هيجان و حيرت كه ارزشمندترين چيزيه كه از بچگيهام برام مونده از دست بدم.....هنوز هم دوست دارم كه مثل اين بچههاي كوچيك سريع تحت تاثير قرار بگيرم...هنوز هم دوست دارم كه هيچ چيز نتونه جلوي ابراز احساسات حتي شديدم رو بگيره.... بذارم دلم هر جور كه دوست داره، دوست داشته باشه و نترسم، نترسم از اون چيزهايي كه ممكنه برام به ارمغان بياره..... از اون بزرگونه فكر كردنها و عاقبت انديشيها دوست دارم كه جدا باشم، رهاي رها با يه احساس جاري و پويا، نه مثل اونها كه حتي دوست داشتنشون هم از رو عادته، خوب ۱۰ ساله با هم دوست بودند پس باز هم با هم دوستند، دوستيشون از خودش روحي نداره، ميراث دوستي سابقه كه اون هم ميراث..... اونها كه ميترسند كه خوب اگر الان دوست شدم آخرش چي؟ چي بعدا پيش مياد و چطوري ميشه اين دوستي را ادامه داد.... نه قدرت تحمل دوستيهايي رو دارم كه ديگه جز پوستهاي ازشون چيزي باقي نمونده، نه قدرت پنهان كردن محبتي از ترس آينده.... نميتونم جز اونچه در ذهنم هست و جز تمام اونچه در ذهنم هست، بزبون بيارم و از اين گذشته و آيندهنگريها هم بيزار، حتي اگر متهم شوم، كه شدهام، به دوستيهاي ناپايدار....حتي اگر متهم شوم، كه باز هم شدهام، به نشناختن مرز دوستيها. آخر من دوست را براي رها شدنم ميخواهم و نه براي ساختن مرزي و زنجيري تازه..... و اما اين ميان در دوستيهايم، از دنياي آدم بزرگها، تنها يك چيز فرا گرفتهام ( كه خود آدم بزرگها البته رعايت نميكنند) و آنهم احترام است به حقوق دوست و اجازه دادن به او براي حتي احساس تنفر(!!!!)، عدم ايجاد مزاحمت روحي براي او و عدم تبديل عشق به زنجير براي او..... دوست دارم كه هر چقدر كه گنجايش دارم، به وسعت بينهايت، دوست بدارم ولي اين دوست داشتنم، حتي به قيمت يكطرفه ماندن، مزاحمتي ايجاد نكند.... و حتي شايد اين نوشتنم هم ريشهاش در همين باشد كه بگذارم، هر كه، هر چه خود ميخواهد، از احساساتم بشنود و نه هر چه من برايش ميگويم..... ولي خوب، ديشب باز در يك فوران احساسي كه يك هفتهاي بود به دنبال بهانهاي ميگشت،...... شرمنده.....
..................................................................................................
من شاعراني را ميشناسم كه هرگز خود را به تمامي آشكار نميسازند، چون ميترسند شناخته شوند و تنها بمانند، اين را نميخواهند، چون در درك ارزش يك دوست خوب ناتوانند......
باز هم از «جبران»
روزي که زهرا از ديد ليلي از آزادي نوشت، دلم نيومد ديد مجنون رو به اون اضافه نکنم....
*دنيا كه شروع شد زنجير نداشت خدا دنياي بدون زنجير آفريد
آدم بود كه زنجير را ساخت . شيطان كمكش كرد
دل، زنجير شد . عشق، زنجير شد . عشق، زنجير شد.دنيا پر از زنجير شد
و آدم ها همه ديوانه زنجيري
خدا دنياي بي زنجير مي خواست . نام دنياي بي زنجير اما بهشت است
امتحان آدم همينجا بود . دستهاي شيطان از زنجير پر بود
خدا گفت : زنجيره ات را پاره كن . نام زنجيرتو عشق است
يك نفر زنجير هايش را پاره كرد، نام اورا مجنون گذاشتند
مجنون اما، نه ديوانه بود و نه زنجيري
اين نام را شيطان بر او گذاشت . شيطان آدم را در زنجير مي خواست
ليلي مجنون را بي زنجير مي خواست
ليلي مي دانست خدا چه مي خواهد
ليلي كمك كرد تا مجنون زنجيرش را پاره كند
ليلي زنجير نبود
ليلي نمي خواست زنجير باشد
ليلي ماند
زيرا ليلي نام ديگر آزادي است .......
* ولي مجنون،
مجنونِ بي زنجير، مجنون نبود.
مجنون، معنايش، در زنجير شكل ميگرفت.
زنجير مجنون، خود، ساخته خداوند بود،
و چشم بشر، پستتر از آن، كه بتواند هنر خداوند را بنگرد.
پس مجنونش ناميدند و ليلي را جانياش.
و تنها مجنون بود كه ميدانست اين زنجير چه رهايي بخش است.
و تنها مجنون بود كه ماند، با زنجيري كه او را به آزادي ليلي پيوند ميداد....
سه تا دف که با هم به صدا درآمدند، کافي بود که لحظهاي چشمهايت را روي هم بذاري، تا براحتي خودت رو توي امواج صدا غرق شده حس کني....اصلا صفاي ديگري داشت....
خدايا، چقدر راحت ميشه ساعتها ايستاد و اين همه زيبايي رو، طوري حس کرد که انگار خودت در اوج احساس آوازي هستي که ممکن است حتي کلمهاي از معني آن را هم درک نکني.....آخ اگه ميشد هفتهاي يه بار آدم يه جايي باشه که توش همهاش پر باشه از شعر و موسيقي، پر باشه از احساسي که در جمع جاري است و نه در فرد، پر باشه از رهايي و پر کشيدن از اون روزمرگيهايي که هيچ وقت تا تمام وجودت رو ازت نگيرن، دست ازت بر نميدارن....آخ اگه ميشد....
□ نوشته شده در ساعت
3:21 PM
توسط واحه
ديروز که براي يه کار خيلي مهم(!!!)، سحرخيز شده بودم، هر چي حساب کردم ديدم نميشه، آخه اگه قرار بود که آدم کمتر از ۹ ساعت بخوابه که خوب خود خدا، اون بالا نميشست کلي برنامهريزي کنه که چطوري ۱۲ ساعت روز بذاره، ۱۲ ساعت شب، آخرش هم ته هر سال يه ۶ ساعتي کم و زياد بياره... از همون اول ۱۸ ساعت روز ميذاشت، بقيهاش هم که اينها همه خوابند، براي کي داري ميروني آقاي رانندَه.....؟
هيچ دقت کردين که اين موسيقي محلي ما چقدر شاده، و چقدر دور از هر چي غم و غصه است...حتي عاشقي شون هم با شادیِ نه با غم....و چقدر دوره از اين روزمرگيهاي زندگي....حتي سازشون هم ساده است، دهل و سورنايي شايد و يا چيزي همانند.....تمام چيزها ميره و همه چيز خلاصه ميشه توي همون حرکات....دوري و نزديکيهاش همه معني ميده، همه حرکات آخرش به يک چيز ختم ميشه، هر چقدر از هم دور ميشن باز آخرش تبديل به يک حلقه متحد ميشه، حلقهاي که آمال همه افراد قبيله است......
□ نوشته شده در ساعت
3:20 PM
توسط واحه
اين قبضهاي برق رو ديدين، ميگن اگه تا سه دوره، شماره کنتور ثابت بمونه، محل خالي از سکنه تلقي ميشه و انشعابش رو قطع ميکنن....حالا فکر ميکنم تا دو-سه روز ديکه از stats4all هم يک همچين پيغامي براي من بياد که محل عاري از هر موجود جانداره...آخه بي انصاف، حالا هيچکي به من راي نداد، پس اون يک دونه راي خودم چي ميشه؟ حکايت منه، حالا فرض کن، هر کي تا حالا راجع به بلاگم و حرفهاي اون تو گفته، الکي و دلخوشکنک، بابا من خودم که دارم روزي ۱۰ بار ميرم، پس چرا اون Counter خوشگل تو دو روزه صفر مونده....من که سر در نميآرم، هر کي مياد اينجا،(حالا انگار چنان استقبال زياده که نزديکه خود Blogger سايتش down بشه)داشتم ميگفتم، هر کي مياد اينجا، يک لطفي کنه حداقل هيچي نه يک فحش توي اين نظرخواهي بنويسه، بلکه من بتونم يک جوري بفهمم که بالاخره تو اين خونه، حرف، حرف کيه؟ من يا Stats ؟
چشنواره موسيقي محلي و هنرهاي آييني کشور، بدون کوچکترين سر و صدايي در گوشهاي از نمايشگاه جهانگردي مشهد، داره برگزار ميشه...قشنگيهاش که براي شنيدنه، نه براي گفتن، اما اين وسط کلي نکته بامزه هم داشت....
اداره ارشاد، طي حکمي فيلمبرداري از مراسم رو ممنوع کرده،البته نه فيلمبرداري از نوازندگان و خوانندگان و رقاصان(همون حرکات موزون سنتي)، بلکه فيلمبرداري از حضار و شنوندگان ممنوع شده!!!!!!
آخ عجب مردم باحالي داريم....سر اجراي دو ني نوازي استاد....، به خاطر جلوگيري کردن از رقص يک دختر ۵-۶ ساله توسط مجريان مراسم، اين قدر هو کردند که برنامه تقريبا مختل شد...بعد همين مردم، ۵ دقيقه بعد به عنوان ّ عذرخواهي از اسائه ادب به ساحت متبرک مشهد و متدينيني که خاطرشان مکدر شده است....ّ يک صلوات بلند ختم کردند.... کار ندارم که اصلا اون رقص درست بود يا نه (آخه رقص محمد خردادياني چه ربطي داره به دو نوازي ني) و باز هم کار ندارم که اون ّهوّ و يا اون ّصلواتّ کدوم درست بود، فقط ميخوام بگم مگه شما خودتون نبودين که پنج دقيقه پيش هو کردين،پس چرا خودتون رو نفي ميکنيد؟؟؟
منهم خودم اون وسط کلي ماجرا داشتم، آخه آقاي عزيز شما که نميتوني تحمل کني که يک پسر در فاصله ۲۵ سانتي خانمت وايستاده باشه، خوب پس چرا خانمت تشريف آورده وسط بخش برادران؟ حالا اين وسط خيلي جالب بود، اين آقا متدينه(قيافش خيلي ديني کلاسيک بود) براي اينکه بين من و خانمش فاصله بيفته، يک خانمي که اونور تر وايستاده بود رو دعوت کرد و بزور بين ما جا داد که هر چي گناه باشه، از خانواده نازنينش دور شه......
حالا اين وسط رديف جلويي من، يک دختر بچه ۵ ساله ناز و تپلي وايستاده بود که اين قدر اين ناز بود، اين قدر اين ناز بود که هر وقت اين طرف رو نگاه ميکرد،آدم بايد آهنگ رو بيخيال ميشد و يک کم شکلک بازي در مياورد تا با اون قيافه مامانياش يک کم بخنده و لپاي نازش گل بيفته ....بعد، چي، آخر مراسم سر درآوردم که اين دختره، دختر همون آقا قبلي است.....
آخ اين مردم ما چقدر شم موسيقي دارند: «خانم، بيا بريم، رقص که نداره، فقط ميزنن ميخونن، اونهم که صداش شنيده ميشه....ديگه چرا اينقدر اينجا وايستيم، علاف شيم؟»
در هر حال، خود را در دستان تو ميگذارم. يک انسان تنها زماني ميتواند خود را در دستان کسي بگذارد که عشقش چنان عظيم باشد، که نتيجه اين تسليم، آزادي مطلق باشد...
«جبران»
□ نوشته شده در ساعت
1:53 PM
توسط واحه
فکرش رو هم نميکردم، اصلا براي اين نرفته بودم، رفتيم يه دوري با هم بزنيم و يک کمي هم حرف....شروع که شد با حافظ بود....جوابش با مولانا....شجريان و ناظري رو، نميتونست بينشون تبعيض قائل بشه.... گاهي هم از خودش....همين طور گفت و گفت، خواند و خواند..... ديگه هيچ احساسي رو نميشد حبس کرد، هيچ وقت حتي با خودم هم اينقدر رو راست نبودم.... هيچ وقت حتي فکرش رو هم نميکردم موسيقي اين طوري منقلبم کنه... خدايا، ممنون.....
ساعت چهار و نيم صبح که شد، گفت که ميخواد بره سهتار بزنه....موسيقي اونهم زير نور ماه شب چهارده.....لجم گرفت، حسوديم شد...آخه من هم دوست داشتم اونحا باشم و به صداش گوش بدم....آخه من هم خيلي دلتنگ بودم....فقط تونستم بگم اون وسط به فکر من هم باش....
□ نوشته شده در ساعت
1:42 PM
توسط واحه
خدايا،
خدايا،
تو با آن بزرگي
در آن آسمانها
چنين آرزويي
بدين کوچکي را
تواني برآورد
آيا؟
«شفيعي کدکني»
زماني در حدود ۹-۸ ماه پيش، به انتظار يک ميل، تقريبا يک ماه، هر شب، دو ساعتي را پاي کامپيوترهاي سايت شبانه به انتظار مينشستم.... و اين زماني بود براي آشنايي با وبلاگها. هر چند قبل از اون از طريق بچهها و به خصوص عزيز، با اين جريان آشنا شده بودم، ولي چيزي را که ميخواستم، در آن نمييافتم و در نتيجه تمايل چنداني براي خواندن وبلاگها هم نداشتم، تا اين که در اون زمان، از طريق ليست برگزيدهاي که در آن زمان حودر داشت، با بلاگهايي آشنا شدم که ديگر نتونستم از اونها دل بکنم....
اولين اونها، بلاگ زهرا بود که با اون قيافه ساده و بيشيله پيلهاش، بدجوري مرا جذب کرد. البته مهمتر از اون مدل نوشتن زهرا بود، نوشتني بر پايه يک صداقتِ خاص، که تقريبا اون زمان جاي ديگهاي نميشد پيداش کرد... اون راستي که هنوز هم توي وبلاگش به خوبي به چشم ميخوره و اون صداقتي که بارها من رو قلقلک داده که بهش ميل بزنم و به خاطرش تشکر کنم...(آخه بچه پررو مگه به خاطر تو مينويسن که تشکر کني!!!!)
بعد بلاگ نرگس بود: «ای که از کوچه همسايه ما ميگذری، بگذر کوچه بن بست است، باز خواهی گشت» بلاگي که اول اون عشق و علاقه به زندگيش و جستجويش براي عشق برتر من رو تحت تاثير قرار داد، اما بعد پاسخ پر مهر خود نرگس به ميلي که ميتوان گفت در يکي از متلاطمترين دورههاي زندگيم نوشته بودم.....حيف که ديگر نمينويسد........
و بعد از آنها، دخترک شيطان بود، نوشتههايي با يک سادگي و شيطنت خاص دخترانه، شيطنتي که بيش از اين جذاب بود که بتوان از آن گذشت، تا جايي که حتي ترس از راست بودن حرفهايش و امکان لو رفتن و ديگر ننوشتنش را هم گاه حس ميکردم.....يک زمان يک بحثي بود که آيا واقعا اين نوشتهها بوسيله او نوشته ميشود يا خير، و کليها ميخواستند ثابت کنند که اينها داستاني است بوسيله نويسنده توانايي براي مردم....نميدانم، ولي اصلا هم نوست ندارم يک چنين چيزي را هيچوقت بفهمم، تمام لذت خوندن اون نوشتهها به اينه که فرض کني همه اش واقعيته، نه هيچ چيز ديگه...
اَه که من چه قدر حرف ميزنم، همش دارم از گذشته ميگم، آخه کي به الان ميرسم...آخه نميتونم، نميتونم که مثلا لينک مسيحا را بگذارم و از آرامشي که گاه به من ميدهد ننويسم.... بلاگي که اول تنها به خاطر قداست نامش براي من، سري زدم ولي بعد.... اول حس کردم که دخترک شيطاني است که بزرگ شده، همون صداقت و همون شيطنتها، به خصوص زماني که از خاطراتش ميگفت.... و اما الان ميبينم که تنها شيطنت و صداقتش نيست، بزرگياش و زيباييش....(هر چند، چند روزي است که به پري کوچک غمگيني بدل شده....)
اين بلاگ بدبخت هنوز به دنيا نيومده، سر اسمش دعوا است، آخرش هم شد مثل اين اسم گذاريهاي عجيب غريب ايروني. شناسنامهاش رو واحه گرفتيم، موج صداش ميزنيم، اگه اين بزرگ بشه، چي بشه....؟
□ نوشته شده در ساعت
1:07 PM
توسط واحه
آئينه، بازتاب آنچه در واقعيت است. هر چيز همان گونه که هست، بي هيج تغييري، متظاهر است و به اصل بياعتنا، هر چيز همان گونه که ميشود ديد و بازتاب هيچ گاه فروغ اصل را نخواهد داشت..... نميدانم همه به همين بسنده کردهاند، ديدن آنچه هميشه ميتوان ديد، حال گاهي سخت و گاهي با راحتي بيشتر.... اما آينهايي،که چيزي ديگر را باز بتاباند، ذات شي را و نه ظاهر را..... و که ميگويد آنچه که ما ميبينيم همان است که هست؟ براي نماياندن آنچه در ظاهر نيست، موجي بايد، موجي در آينه......
حرف زدن براي دوستانم، در طول اين زمانها، به خصوص در اين دو سال، هر چند، گاه بسيار آرامم کرده و انرژي لازم را همواره به من ميداده، اما هميشه يک موضوع مرا آرار ميداد و ان هم ترس از ناراحت کردن آنها بود....
يک روز که داشتم روي کاغذ با خودم بحث ميکردم(!!!) به اينجا رسيدم که پرسيدم اين احتياج به گفتن بعضي حرفها به بعضي فردها تا چه حد، بوجود آورنده حق گفتن آنهاست؟ ميداني که محتاجي که بگويي و ميداني که حتي مخاطبت اظهار تمايل ميکند براي شنيدن، اما آنچه که هيچ وقت نميتواني بفهمي، اين است که اين تمايل چقدر از دل نشات گرفته و چه اندازه، تنها، به خاطر دوستي است، و چه گناهي بالاتر از اين که از دوستي استفادهاي يک جانبه کني.... به هر حال نميتوان ديگران را هميشه مخاطب قرار داد، چرا که به قول حجاريان، امروزه، «ندانستن حق مردم است» و ميبايست حق انتخاب مطلب را به مخاطب داد، پس من هم در اينجا خواهم نوشت، به اين اميد که آنچه ميخواهم به آنها که ميخواهند برسانم و مهمتر اين که اين ميان احساس جايي بيابد براي جاري شدن...
□ نوشته شده در ساعت
7:04 AM
توسط واحه
نميدانم، راستش هنوز براي چه نوشتن و حتي چگونه نوشتن تصميمي نگرفتهام، چرا که احساس ميکنم که بهتر است بگذارم هر زمان همه انچه که دارم، خود به جريان بيافتد، روحم را راحت و رها بگذارم، براي رها کردن هر آنچه که در درونش اش است، از يادآوري خاطرههاي کوچک (و حتي مبتذل=پيش پا افتاده) تا بزرگترين حرفهايي که حتي در کلمات نگنجند.....
نميدانم، حتي نميدانم که از خودم ميخواهم بنويسم و يا از حرفهايم براي ديگران و يا از اعتقادات و بحثهايي که در ذهنم است، نميدانم حتي شايد اين دفعه تنها نوشتههايي باشد که بنويسم و ديگر هيچ، اما جدا از راهش، که تصميمي برايش ندارم، در هدفش، اطمينان کاملي دارم....دوست دارم اين وسيلهاي باشد براي ارتباطم با دوستاني که اکنون به صورتي بيش از هر وقت حس ميکنم که تمام زندگيم محتاج و وابسته به اونها شده، حتي بيشتر از آنچه بايد،حتي طوريکه گاه آن احساس امنيت فردي را هم نميکنم، و دوست دارم حالا که بيشتر از هر وقت احساس ميکنم که اطرافم تقريبا در حال کوير شدن است، اين بتواند واحهاي باشد براي آرام گرفتن.....
اين وسوسه نوشتن، سرآخر مرا مغلوب کرد، شايد هم وسوسه نبود، لزوم بود، لزوم نوشتن براي مني که اينقدر در تنهاييهايم با دوستاني که در کنارم نيستند، حرف ميزنم که احساس ميکنم حتي در نبودنشان نيز از دست احساسات زياده از حد من، خسته ميشوند. نوشتن حرفهايي که گاه همه را نميتوان گفت، نتوانستني که از لزوم گفتن و يا شنيده شدن آنها نخواهد کاست. نوشتن حرفهايي براي همه و براي خودت و براي هيچ کس، حرفهايي براي گفته شدن و نه براي شنيده شدن....
واحه، مرکز آمال گمشدهاي در کوير است، گمشدهاي که براي يافتن بسيارها پاي در اين سفر نهاد، ولي آنچه داشت کم بود يا هيچ نبود و يا....
حال او است و راهي که هنوز پايان نگرفته، و يا شايد هنوز آنگونه که شايستهاش بوده، آغاز نشده و واحه، پناهگاهي در ميان اين کوير، جايي که بتوان لحظهاي آسود و باز حرکت کرد، جايي براي يافتن قدرت حرکتي دوباره.....