Designed by Aziz

 
 


استاد نازنین سر دعواش با دانشکده برای این که ثابت کنه که چقدر خوب دانشجوهاش رو مدیریت می کنه و موجب رشد علمیشون می شه، اسم من رو گذاشته به عنوان نویسنده اول یک مقاله خودش (که البته من یک چیزی در حد باقالی و برای فرار از بیکاری مزمن، روش کار کردم و اصلا نمی دونم تئوری قضیه چیه) و فرستاده برای submit :))




وقتی یه نوشته رو این جوری شروع کنی که ّ بعد از دو روز تا یک شب کار کردن تو دانشگاه، درست نیم ساعت مونده به زمان تحویل پروژه... ّ تابلو معلوم می شه که پروژه تمدید شده :)




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



وقتی استاد نازنین آدم خودش وبلاگ نویس باشه، دیگه از دانشجوهاش چه انتظاری می شه داشت؟ حس خوبی بهم می ده وبلاگ نویسی اش.
و حس خوب بیشتر از ترکی نوشتنش. حس اصیل بودن حتی بعد از این همه سال زندگی تو غرب.

*فکر کنم واضحه که اصلا منظورم این نیست که انگلیسی وبلاگ نوشتن اصالت از دست دادنه یا هر منظور متحجرانه(!) و جمادجویانه دیگه :) فقط حس بود. همین.




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



بلاگر گرامی تا هنگام خاموش شدن لپ تاپ بدون باتری و شارژر شما تنها دو دقیقه باقی است.




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



آدم اصلا لذت می بره از این دانشجوهایی که جواب مساله بهینه سازی هزینه های یک کارخونه رو منفی در می آرن. خود سود آوری اند این ها به مولا :)




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



خاطره نگاری می کنم... این هم یک روشه...




استاد نازنین زنگ زد گفت بیا بریم برگه های امتحانی رو با هم بیاریم از دفتر دانشکده. رفتیم. استاده دو دسته برگه رو تحویل گرفت و دستش رو به طرف من دراز کرد که بگیرمشون. من هم در کمال اعتماد به نفس دسته بالایی رو برداشتم و گذاشتم اون بسته زیری رو خودش زحمتش رو بکشه :))




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



امروز روز اول یک هفته تعطیلی عجیب و غریب دانشگاه این جاست. یه هفته تعطیلی به اسم reading week که بچه ها برن توش برای میان ترم ها درس بخونن.

نکته جالب این جاست که به خاطر تاریخ حذف W استادها مجبورن پنج شش روز بعد این هفته نمره ها رو رد کنن و از اون جا که استادها حاضر نیستند به خودشون (و به هکذا به حل تمرین های بدبخت) فشار بیاد همشون قبل از این هفته میان ترم ها رو گرفتن که تو این یک هفته عملیات نمره رسانی انجام شه. کلا هفته دو دره بازی صرفه و جالبیش این جاست که این هفته فقط تو ترم دوم هست و ترم اول از این خبرها نیست! حتما میان ترم های ترم اول ساده ترن دیگه :))




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



یه شباهت کانادا که نه، تورنتو با تهران اینه که این جا هم صف اتوبوس تشکیل نمی شه :) کلا سیستم خر تو خره و با رسیدن اتوبوس همه می دون جلو.

فقط فرقش اینه که به محض این که راننده می گه که ظرفیت تکمیله همه پشت در مونده ها با یه لبخند برمی گردن و می آن تو ایستگاه. اون لبخند خونسردشون رو هم دوست دارم و هم لجم رو در می آره :) بابا شما ها هیچ وقت دیرتون نمی شه؟ یک کم نگران بشین، عصبانی بشین، یه چیزی بشین دیگه :))

در همین راستا چیزی که فکر منو خیلی به خودش مشغول می کنه که تو این سوار اتوبوس شدن ها همیشه آخر می شم :) نمی فهمم چطوریه، نه کسی بهم تنه می زنه، نه هل می ده و نه هیچ چی. فقط همه جلو می افتن :)) فکر کنم این هم برای خودش تخصصی شده این جا...




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



روز جشن ورودیهای جدید دانشگاه، ساختار مثل همون ایران بود با تنوع بیشتر. روز بعدش توی نشریه دانشجویشون جاهایی رو که احتمالا تور لیدرها روز اول معرفی نکرده بودن توضیح داده بود. یک سری، جاهایی بود که اگه خواستین با دوستی مشغول باشین ؛) و دیوارهای نازک و نگاه های حسود* بچه های خوابگاه این امکان رو به شما نمی داد، چه جاهای خلوتی تو دانشگاه هست که بشه از این کارهای بی ناموسی کرد :)

تو روز معارفه توی شریف که شنیدم دلگشا جلوی کامپیوتر جاییه که ضلع نهایی مثلث محوطه خواهران و محوطه برادرانه، تا مدتها وقتی می خواستم از اون جلو رد شم عذاب وجدان می گرفتم که خلوت مردم رو بهم می زنم :) این جا پس باید چه کار کرد :))

* این هم فرق بعدی ایران و کانادا. اون جا نگاه ها فضوله و این جا حسود :)




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



فرق ایران و کانادا اینه که تو ایران در بهترین حالت بالای مایکروفر می نویسن که ّلطفا از قرار دادن ظرف فلزی در داخل مایکروفر خودداری نماییدّ ولی تو غذا خوری ما یک کاغذ زدن که ّ به این علت خواسته شده که ظرف فلزی داخل مایکروفر گذاشته نشود، که از دید شرکت تولیدکننده این کار می تواند موجب فرایند زیر شودّ بعد ۷ خط توضیح داده و آخرش هم ریفرنس!!! داده به کاتالوگ محصول و شرکت تولید کننده :))




-مجی هوا رو چک کن ببین چطوره؟
- خوبه امروز. شده منفی ۱۸ دیگه :)

پوست کلفت شدیم رفت. دیگه رو کمتر از منفی ۱۵ دستکش و شال گردن به زور برمی دارم. داشتم فکر می کردم اگه عاطفه حالا این جا بود از دست من چه کار می کرد؟ ؛)




مدل رفتار با یک آدم سرماخورده هنوز هم یه مدل خیلی ساده و قوی برای سنجش خودخواهی آدمهاست حتی اگه ۱۰۰۰ تا دلیل منطقی پشت رفتارها باشه. حالا خوبه که سرما نخوردم وگرنه چی به روز حس هام می آمد خدا می دونه :))




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



مشکل این جا است که ولنتاین که هیچ، حتی خود کریسمس و خرید سال نو و این ها که کلی ادم رو یاد خاطرات عیدش می انداخت خیلی تو این حجم تبلیغاتی این جا گم می شه. به جای کل حس خوبی که می شه از دیدن این همه کادو خریدن این ها تو کریسمس داشت، همش این ایده به ذهنم می رسید که کریسمس رو هم همین مغازه ها و کارخونه ها ساختن که بتونن فروششون رو زیاد کنن...
شاید هم دارم اشتباه می کنم ولی حس می کنم که بیش از حد رفتارها و عادتهای زندگی این جا تحت تاثیر خواست شرکت های بزرگ تعیین می شه. ترسناکه...




بر خلاف دوستان، بدون این که اعتقادی داشته باشم، می تونم درک کنم و به نظرم احمقانه نیاد که دقیقا تو یه روز مشخص یه عده به یه عده دیگه بگن دوستت دارم و کادو بدن و این حرفها... می تونم یه جوری مثل عید یا تولد توجیه اش کنم... ولی به هیچ وجه نمی تونم بفهمم که چرا باید همه مغازه ها دقیقا یه جور کادو داشته باشن؟ حالا روزش دست خود آدمها نیست، کادوش هم نیست؟




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



یه چیزی بنویسیم از ننوشتن نمیریم :)

متروی نزدیک خونه ما دو تا پله برقی داره که دائم یکیشون خرابه و در حال تعمیرات. یعنی یا جلوی این یکی رو بستن نوشته از این راه پله اون وسط رد شین یا جلوی اون یکی رو. امروز هر دو تا درست بود و جلوی راه پله رو بسته بودن :))




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



صادق باشم هیچ وقت از شعر خوندن تو وبلاگ خوشم نیامده و با تقریب خوبی شعرهای وبلاگهای دوستان رو نخوندم... ولی از اون جا که وبلاگ در درجه اول جایی برای نوشته شدن صاحبشه نه برای خوندن دیگران، و از اون جا که گاهی فقط یه شعره که می تونه کارت رو راه بندازه گاهی شعر هم نوشتم این جا...

صادقتر باشم متنهای انگلیسی نسبتا بلند رو تو وبلاگهای دوستان هیچ وقت نخوندم (این دیگه از تقریب گذشته کارش :) حالا دیگه پیدا کنین حس منو نسبت به یه شعر انگلیسی تو وبلاگ...

ولی الان به صورت کاملا اتفاقی یه کلیپ پیدا کردم از یک آهنگ ABBA که تابستون سال دوم دانشگاه فکر کنم حداقل در روز سه بار گوش می دادم... کلی حس خوب انباشته دارم الان :)


Chiquitita, you and I know
How the heartaches come and they go and the scars theyre leaving
Youll be dancing once again and the pain will end
You will have no time for grieving
Chiquitita, you and I cry
But the sun is still in the sky and shining above you
Let me hear you sing once more like you did before
Sing a new song, chiquitita
Try once more like you did before
Sing a new song, chiquitita


این هم لینک یوتیوب اجرای یونیسف شون برای دوستان خارج نشین :) من عاشق این کلیپها و تیپهای سی چهل سال پیششونم...




داشتم برنامه فیلم های جشنواره فجر رو نگاه می کردم که دوباره دیدم چقدر دلم تنگ هر چی به ایران ریط داره شده... من فیلم مهرجویی می خوام... تا وقتی اون تو بودم خودم حالیم نبود. جشنواره رو کمتر حاضر بودم تو صفهای طولانیش وایستم. مسابقه ورزشی ها رو فقط نتیجه اش رو گاهی گوش می کردم. اخبار هم که خوب به هر حال تیترهای روزنامه ها رو می شد خوند دیگه. در این حد که یه وقت رییس جمهور عوض نشده باشه و ما تو خوابگاه بی خبر بمونیم....

ولی این جا که هستی موضوع فرق می کنه... سر بازیهای دوحه حتی جودو، که تا حالا حتی یک بار نشده که بشینم بادقت نگاه کنم، زمان بازی های ایرانی ها رو هم به تفکیک جنسیت :) می دونستم. اخبار هم که خوب فکر نکنم روزی باشه کمتر از دو ساعت براش وقت گذاشته باشم. خلاصه که ملت آسوده بخوابین که ما بیداریم. :)




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com