Designed by Aziz

 
 


زنبور کوچيکي که همه سعي اش مکيدن شيره گل خشکيه که افتاده زير يه درخت پرگل.....




حس نوشتني که همين طور همه منو گرفته..... يه سري حسهاي عجيب غريب که نمي دونم سر و ته شون کجاست....کلي خواب* و سر دردي که همه قدرت تمرکزم رو ازم گرفته.... ديروز حتي قدرت نوار گوش کردن هم نداشتم چه برسه به تياتر نگاه کردن!!!! فقط راه رفتن تو محيط دانشگاه بود که مي تونست يه کم آرومم کنه...... يه سرماخوردگي عجيب غريب** با کلي مراقبتهاي ويژه*** که از همين جا اعلام مي کنم که ديگه خيلي بايد ّآي کيوّ پاييني داشته باشم که با اين همه قرص و چايي و مراقبت تا ۱۲ ساعت ديگه خوب نشم، يه چيزي تو مايه همون ۹۳ درصد مردم.....
............................................................................
*(هر روز تمام ساعتهايي که دانشگاه نيستم رو خوابم)
**( بابا سارسه ديگه چه قدر جوش مي زني تو هم...)
***(ديروز ساعت ۱ نصفه شب بيدارم کردند برام شير داغ درست کرده بودند....)

اين همه زير نويس گذاشتم بگم من هم بلدم. از پروپوسال درس CIS ما ايراد گرفته که چرا زيرنويس نداره!!!




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



وقتی اديتور نداشته باشی، هيچی هم نباشه باهاش بنويسی، اون قدر هم خوش شانس باشی که سايت لامپونويس خراب باشه... مجبوری ديگه چه کار کنی.... يه پرشين بلاگ باز مي کنی، صفحه نظر سنجی اش رو می آری و شروع می کنی به تايپ...... ولی وقتی اون قدر سرت درد کنه* که حتی نتونی بنويسی چه کار می کنی؟
.......................................................................................
*توصيه ايمنی: تا می تونيد از مونيتور فاصله بگيرين... مرض به شدت شديده و مسری... بين خودمون بمونه يه از تورنتو برگشته هم رو تازگيها ديدم.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



حالا تو ببخش.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



رو در کلاس اخلاق نوشته بود کلاس دکتر ... امروز استثنائا تشکيل نمي شود.... تو ۱۰ جلسه اي که از ترم گذشته فقط ۳ بار کلاس تشکيل شده، يک بارش هم تازه يه استاد ديگه امده بود سر کلاس.....
*******************************
دوتا امتحان که واقعا براي هيچ کدوم چيز به درد بخوري نخونده باشي و هر دو خوب بشه..... حس جالبيه... همين موفقيتهاي کوچولو هم بدجوري بهم حس اعتماد به نفس مي دن.... ولي جدا سابقه نداشت شب ميان ترمي که نصف جزوه اش رو هم نخونده باشم، تا ساعت۹:۳۰ برم گردش....
خب آخه چه کار کنم... هيچ چيزي آينده رو تضمين نمي کنه.... نمي تونم هيچ چيز رو از دست بدم.......




پايان يه شيفتگي (هر چند لزوما شروع نشده بود).....
يه حجم عظيمي از يه غروري يه دفعه برات رو بشه که قبلا فکر مي کردي يه حس اعتماد به نفسه.... يه دفعه ببيني که هر اعتباري که براي خودت قائل بودي همه و همه فقط در راستاي خودش و با محوريت خودش تعبير مي شه و اين وسط به جز واسطه اي براي اثبات يه سري ايده نبودي..... مي ترسم، يه زير نظر گرفتن اون چيزهايي که گذشته، خيلي چيزهاي ديگه رو هم زير سوال مي بره.....




حس ديده نشدن، بدجوري غرورم رو خدشه دار کرده بود، حس تعريف شدن همه چيز بي حضور من و حس فراموش شدگي (البته نه ظاهري)....
يه سينما و يه بيرون رفتن کوچيک با يه مقدار گپ دوستانه.... چيزي که تونست تمام اون غربتي که منو گرفته بود از بين ببره.....
مرسي.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



خوب بابا منم آدمم،‌ اشتباه مي کنم.... بخشيدن که کار سختي نيست... همه همه اش يه سري چيز خيلي ساده بود که من نفهميده بودم.....مال همون IQ عمومي بود.... آخه چه کار کنم،‌ کوچولوٍ کوچولو ام با يه دلي که اونهم همون قدريه.... يه وقتها به سرش مي زنه ديگه .... بگذريم.....
داشتم همين طور داد مي زدم... همين طور داد مي زدم... بعد دوست داشتم تا شنبه همين طور داد بزنم... بعد که هيچ کي نشنيد، بعد دوباره شروع کنم مثل يه بچه آدم،‌ با يه خيال راحت،(همون طور که شايد خيلي ها انتظار دارند) گل بگم و گل بشنوم و اين جا بنويسم و ديگه هم اصلا به فکرم هم نرسه که نشنيد، حتي سکوتم رو نشنيد، اون همه داد و بي داد رو نشنيد.....
بعد نمي دونم چرا اين قدر سخت بود... نمي دونم برام قابل تحمل نبود... اين همه روز ننوشتن يه دفعه يادم رفته بود، شده بودم يه آدم عقده اي که نوشتن رو به زور ازش گرفتن و اون هم عاشق نوشتن.....
بعد يه دفعه ديدم بابا ساکت، چته... چرا اين قدر شلوغ مي کني..... تو اصلا چي مي گي.... کي گفته حرفت شنيدنيه که داري دنبال مخاطب مي گردي.... تازه فرض کن حرفت درست،‌ کي گفته کسي نشنيده ( و اين از همه مهمتر بود)..... کي گفته گوش نکرده... تو که از همه چي خبر نداري (و اين يه واقعيت بود نه يک دل خوشکنک)....
بعد ديدم که اي بابا... باز تو چقدر پرتي... اين همه..... يعني جدا تو چطوري اين قدر پرتي... اونها اصلا قبل از اين همه داد و بيداد.....
گفتم همين الان، هر چي زودتر بگم من چقدر شرمنده ام، دير نشه....
من شرمنده.....
من واقعا شرمنده....
من واقعا کلي شرمنده....
بابا من اصلا آب شدم... معذرت.... باشه؟




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



يعني جدا فهميدنش اين قدر سخته؟ يعني بايد حتما داد زد.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



بابا به بعضي ها بعضي کارها نيومده، وقتي فقط يه سوال شانسي بزني همون درسته، وقتي ۴ تا سوال حل مي کني، حتما دو تاش تو امتحان مي آد.... حالا بري مثل اين بچه خر خونها همه ۲۲ تا سوال کتاب رو حل کني،‌بعد همون يکيش رو که نتوتنستي حل کني،‌ سوال کوييز باشه.....




امامي کاشاني:
ّمردم عراق قدر نعمتي را كه خدا به آنها داده، کامل بدانند.ّ




وقتي يکي رو خواب مي بيني به چه معنيه؟

اين که خيلي به فکرش بودي و اونهم به فکرت بوده
اين که خيلي به فکرش بودي و اون به فکرت نبوده
اين که به فکرش نبودي و اون خيلي به فکرت بوده
اين که به فکرش نبودي و اونهم به فکرت نبوده

حالا وقتي يکي رو دوبار پشت سر هم تو خواب مي بيني به چه معنيه؟




اون سالها هر وقت خواب مي ديدمش، بحث فکر و اين حرفها نبود،‌ مال اين بود که بايد مي ديدمش و نديده بودمش.... مال اين بود که باز بايد يه حرفي مي زد و نبود که بزنه يا نبودم که بزنه يا بوديم و نخواسته بوديم که بزنه..... مال اين بود که.... خوابهام مال خودش بود نه مال يادش....
اون سالها هر وقت خوب بودم،‌ مي امد تو خوابم.... هر وقت اون قدر خوب بودم که...... يعني تو اين سه سال ديگه هيچي خوب نبودم؟؟؟؟؟




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



[با لحن لوسترين بچه اي که مي تونه باشه]:
من اون باغبوني رو که موقع آب دادن چمن ها سيگار ميکشه رو دوست ندارم......




باز امروز چهار شنبه بود، باز من کلي کوک بودم، باز هيچ بني بشري تو دانشگاه پيداش نبود.... باز اون کلاس کذايي چهارشنبه ها حال منو گرفت (آخه يعني چي ۴ جلسه نرفتم همه رو غيبت زده، امروز که مي رم، حاضر غايب نمي کنه...)
من نمي خوام... حداقل آخر برنامه چهارشنبه ها هميشه خوب بود....




نشسته بودم با عجيب غريب ترين حس ممکن جهالت ميلان کوندرا مي خوندم... هيچ حسي نداشتم، فقط سعي مي کردم تمومش کنم.... نمي دونم چرا، بدون هيچ دليلي مثل کپ زدن يه تمرين که هيچي نمي فهمي... حتي اون هم نه چون که براش دليل داري... کتاب رو مي فهميدم ولي حتي براي فهمش هم نبود که مي خوندم... يه کار پر مشقت که با سختي زياد انجام بدي و بخواي هر چه هم سريعتر انجامش بدي فقط ندوني چرا..... کامل ترين تشبيهي که مي شه کرد نشستن تو يه تاکسيه به مقصد ۱۰ دور چرخيدن دور آزادي... تازه يه پولي هم بدي که سريعتر بره که کلي کار داري.....




از قرار معلوم اسمون هم نمي تونه تولد گيگيلي رو تحمل کنه و زده زير گريه.... ولي عجب هديه محشريه، آدم کادو هم مي گيره از اون بالا بالاها بگيره..... غلط نکنم خود روز تولدش هم داشته به همين قشنگي بارون مي امده.....
اين هم يه تولدت مبارک کوچولو براي اون شقايقي که وسط اون کوير غريب سبز (قرمز)‌شده....




خوب به من چه که هيچ کي تو اين دانشگاه اين قدر هم که شده حاليش نيست که زير اين بارون بايد راه رفت نه دويد يا اين که زير بارون بايد راه رفت نه زير چتر يا خيلي چيزهاي ديگه که خيلي کس هاي ديگه حاليشون نيست....خوب دليل نمي شه که به من بخندند... اصلا همينه که هست، من مي خوام خيس شم....
امروز فکر کنم خود بهشت هم تو اين دانشگاه مجسمه... ( به اين مي گن يه آدم جو گرفتهِ بارون و سبزه نديدهِ ذوق زده) ولي مرامي خود اون ادم (که تازه پيامبر هم بود و همه حواسش پيش خدا!!!!) هم تو اون بهشت تنهايي قدم نمي زد.... ):




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



ديروز حس ابن سينا وقتي اغراض ما بعد الطبيعه رو مي خوند درک کردم.... به صورت کاملا اتفاقي يه دفعه همه تکه هاي ّخانه اي رو ي آبّ کنار هم قرار گرفت....




حوصله ام سر رفته، دلمم کلي براي بچه ها تنگ شده.... پس چرا هيچ آشنايي اين دور و برها پيداش نمي شه؟ (شانس ما وقتي هم پيدا ميشه يه دقيقه قبل از شروع امتحان صف بايد باشه)....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



بشيني ۲ ساعت تمام تمرين کپ بزني، (و از اون مهمتر از يک چايي و گپ دوستانه محروم بشي) بعد بفهمي تمرينات گروهي بوده و تا حالا داشتي از روي هم گروهيت کپ مي زدي.....




هوا بد جوري بهاريه... اونقدر که ديگه حتي نمي شه تو سايت نشستن رو تحمل کرد چه برسه به نشستن سر کلاس.... بعد تو اين وضعيت ميان ترم هم داشته باشي و طي يک نصيحت مادر بزرگانه هم ازت خواسته باشند که اون روحيه نمرهاي اجق وجق گرفتن رو هم حفظ کني، بعد مجبور شي بري تو اردوي امادگي امتحان ميان ترم.... با توجه به خاصيت بي حافظگي درس خوندن من (که بعد از تابع توزيع نمايي دومين تابع بي حافظه پيوسته است) مجبور شي دوباره از تعريف احتمال و تقسيم تعداد حالت به تعداد فضاي نمونه شروع کني.....
اين وسط يک خاصيت اساسي وجود داره، در هيچ دو ساعت متوالي،‌ بيش از يک ساعت نمي تونم درس بخونم... به زبون ديگه به ازاي هر حداکثر يک ساعت درس خوندن، حداقل يک ساعت استراحت.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



مي گفت آبشار همه ابهتش تو فرو ريختنشه... اگه هم پايين مي‌آد با همه وجودشه، با تمام توانيه که داره.... چنان ابهتي داره که همه فقط جذب ابهتش مي شن و يادشون مي ره که اين يک سقوطه.... مي گفت اگه بالا نرم، مثل يه آبشار سقوط ميکنم، نمي ذارم کسي دلش به حالم بسوزه يا منو کوچيک فرض کنه... مي گفت سقوط رو کوچک فرض نکن، ارزشش بيشتر از اين حرفهاست.....
ديروز خيلي به يادش بودم......




ديروز هر کاري کردم نمي تونستم بنويسم... يه اشپزي کوچولو کلي سر حالم آورد، يه حس به درد بخور بودن... نمي دونم گاهي اوقات ( شايد هم خيلي اوقات) دنبال يه چيزهايي هستم که بهم ثابت کنند که منهم زنده ام و تو اين دنيا يه نقشي دارم بازي ميکنم، اگه همين بهانه هاي کوچيک هم نبود... نميدونم حس اعتماد به نفس ذاتي ندارم، همه چي عارضيه.... شايد اين گاهي دنبال اون نمره هاي احمقانه بودنم هم ناشي از همين حس اعتماد به نفسيه که بهم ميدن....




آشپزي!!! دو سه سال پيش چند روز هر چقدر هم که وسط آشپزي به غذا نمک مي زديم، باز هم غذا بي مزه بود... يه روز بعد از کلي نمک زدن براي اين که غذا يه کم مزه بگيره، آبليمو هم تو ش ريختم که يه دفعه ماهيتابه تبديل شد به ظرف آزمايشگاه دکتر بالتازار و شروع کرد به جوشيدن.... شيمي که هنوز يه کم يادم مونده بود مي گفت که.... هر چي گشتم جوش شيرين هايي که هفته پيشش خريده بودم پيدا نشد!!!!!

ضمنا با عرض معذرت از همه هم اتاقيهاي عزيز اون چيزي که دو ماهه داريم به عنوان گرد غوره مي خوريم، امروز به صورت اتفاقي کشف شد که سماق بوده!!! حالا اين دو تا چه شباهتي بهم دارند، بماند....




عاشقِ جدیِ خيطِ کچل.....
ديگه نبود؟




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



يه امتحان فوق العاده....
۴ تا تست بود سه تاي اول رو حل کردم چهارمي رو شانسي زدم، شدم ۱ از ۴، فقط چهارمي درست بود....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



ديروز صبح بدجوري حس عيد داشتم... يه سحرخيزي با چايي و نون داغ... چيزهايي که معمولا تو خوابگاه ما پيدا نميشه( مگه اين که باباي يکي از بچه ها نقش مامان همه بچه ها رو بازي کنه...) با اون هواي خوب ديروز صبح... بگذريم که تو اين دانشگاه بي در و پيکر هيچ کي پيدا نشد باهاش گپ بزنيم، کلي حالم گرفته شد.....




دفعه اولي که خاک غريب رو خوندم، اون چيزي که بدجوري منو جذب کرد و مجبورم کرد همه آرشيوش رو بخونم، يه سري حرفايي بود که هميشه دوست داشتم بنويسم، اما يا نمي تونستم بگم، يا.... وسط خوندن بعضي قسمتهاش دوست داشتم هي کپي پيست (!!!) کنم، بذارم تو وبلاگ....
امروز همون چيزي که تو قطار برگشت سعي داشتم توضيح بدم رو نوشته بود....
ّ تمام مدت فیلم هرچی از ذهنم میگذشت در تصورم می نوشتمشون؛می ترسم اسیر نوشتن بشم،می ترسم زبون مخصوص حرف زدن راجع به دغدغه هام روزیر لایه های تنهایی ونوشتن در تنهایی فراموش کنم.ّ
همون چيزي که اسمش رو گذاشته بودم تغيير ديد انسان به مجموعه تمام وقايع در اثر نوشتن.... اين که حتي در زيبايي هر چيز، گاهي وقتها، دنبال جنبه نوشتاري اون بگردي... اين که احساساتت ملموس بشن....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



پرسيد سبزه گره زدي؟
نمي دونم، يه جورهايي يه حس وحشتناکي داشتم، چيزي که بود يه ترسي بود که از آرزو کردن داشتم.. نمي دونم يه حس عجيب تقدس براي اين گره زدن، اين که وقتي مي خواي گره بزني، بايد اون بزرگترين آرزوي اون سالت رو پيدا کرده باشي و با يه حس اطمينان از برآورده شدنش، و من بدون چيزي که مطمئن باشم همه هدفم رسيدن به اونه، نمي خواستم چيزي بخوام... از آرزوي اجباري مي ترسيدم......
جالب بود، حس مي کردم که اين چيزي نيست که الکي و براي سرگرمي باشه، يه حس اطمينان و بزرگي داشت که يه جورهايي بزرگتر از حد تحمل من بود..... هر کار کردم نتونستم خودم رو راضي کنم چيزي بخوام که خودم هم نمي دونستم چيه.....




تهران رفتن داره عجيب و بصورت غير قابل تصوري مي ترسونم..... شده برام يه جاي عجيبي که دفعه اوله مي خوام برم..... با يه سري وقايع پيش بيني نشده که منتظرمند.... نمي دونم مي خوام برم چه کار کنم.... حسي به شدت ناشي از اون بلاتکليفي انتخابهايي که نکردم.....
حس ترس به اضافه عدم وجود مطلق حس درس خوندن..... اصلا نمي دونم چه چيزهايي مي خواد پيش بياد..... يه جورهايي دوست دارم مشهد بمونم با همين روزمرگي که داره برام قابل درک مي شه..... بدون احتياج به تفکرات و تصميم گيريهاي تهران....




ديروز يه سري حس داشتم که خيلي وقت بود دنبالشون مي گشتم... يه حس راحتي و لذت بردن تو يه جمع فاميلي معمولي.... اين که بتونم راحت باشم و بي خيال.... اين که يه سري آدم دور هم باشن با همون بهانه هاي کوچک خوشبختي که گيگيلي ميگه، اين که ديگه هيچ کي نگران عراق و اتفاقاتش نباشه، هيچ کي يادش نياد که کي چه کار کرده، همه تلاش بزرگترهاي فاميل اين باشه که چطوري توپ رو بزنند که کسي که وسطه، بال نگيره.... دنبال هم دويدنهايي که خيلي وقت بود از خيليها نديده بودم....

و پيدا کردن کسي که اون حس حرف زدن رو برات به وجود بياره.... لزومي نداره حرفي زده بشه، همون حس خودش خيلي حرفها رو مي زنه... وقتي دو نفر بدونن که مي خوان با هم حرف بزنن، خودش بيشترين حرف رو مي زنه..... ياد بچگي هام افتاده بودم، وقتي که هميشه حوصله مون از حرفهاي بزرگترها سر مي رفت و با هم حرف مي زديم.... نمي دونم همون زمانها هم خيلي رو خط ّما چقدر گليمّ بوديم، فکر مي کرديم که اونهايي که اونها مي گن به هيچ دردي نمي خوره و فقط اون حرفهاي ما ارزشمنده.... احساس يک دوستي ناب.....




ديشب کلي حرف زدم، فکر ميکنم مي شد به جاي همه اونها همين دو سه خط کوروش علياني رو گذاشت.....
يك چيزهايي هست كه فرار ازش نمي‌شود كرد. اين آب از سرازيري فرار نمي‌تواند كند. تو هر چه هم كه هلش بدهي و بكشيش همين كه به سرازيري برسد و ولش كني مي‌رود پايين. دلش هم نمي‌خواهد كه فرار كند. براي چه فرار كند؟ اصلـا فرار مال آب نيست، مال آدم است. آب كه عقل ندارد همان كاري را مي‌كند كه مطابق فطرتش است. آدم عقل دارد، فكر مي‌كند شايد اين كار را كنم بهتر باشد يا آن كار را كنم بهتر باشد. بعد كار خودش را سخت مي‌كند. براي خودش سختي درست مي كند. حالـا اگر اين عقلش را ببري همان جاي خودش، كمكش كني كه سر جايش كار كند. آن وقت يك جاهايي كه فطرتش مي‌كشد به آن سمت نمي‌آيد با «شايد» و «اگر» جلويش سد سكندر بكشد. آن وقت اين آدم هم همان راه خودش را مي‌رود. همان راه قشنگي را كه بايد برود مي‌رود.




خوب قبول... آخه چه کار کنم..... وقتي حالم خوش نبود، نمي تونستم چيز ديگه اي بنويسم.... نمي تونم هم ننويسم... ديروز همون يه خط کلي سرحالم آورد.... آره قبول دارم، بلاگم کاملا داره به همون تعريف توي چلچراغ مي رسه که (با عذر خواهي از تمام دوستان نازنين بلاگ نويس) که بلاگ ( بلاگ خودم رو فقط دارم مي گم) يه جاييه مثل .... خودت رو راحت ميکني وحالت خوب ميشه ولي حال بقيه رو بهم ميزنه.... ولي چه کارش کنم، همينه که هست.... صفر و يک، يا حالم خرابه اراجيف مي نويسم، يا حالم خوبه چرت و پرت......




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



اگه درجه کلوين رو به جاي دما براي حوصله تعريف کرده بودند، الان دانشمندا مي تونستند به صفر مطلق دست پيدا کنند......




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com