خدايا ياد او برايم، با شبهاي قدر، بدجور درآميخته.... حضورش، وجودش و تاثيرش همه در شبهاي قدر بود... خدايا شب قدر ثابت کرد که تقدير انسان را ميشود رقم زد، نه براي يک سال که براي يک عمر، حتي به دست خودش، حتي به دست او..... خدايا ديدن از دور، خواستنِ نه خودش که يادش.... خدايا روحش.... خدايا گردابي عظيم بود بي او، و ناجياي بود به انتخاب تو و چه بهتر از منتخبت.... خدايا نزول روحت را حس کردم و هنوز هم حس ميکنم، حتي اگر احساس ديگر جوابگويم نباشد، حتي اگر احساس ديگر جاني نداشته باشد، حتي اگر زائري بر آن آتش زيارت نکند،آتش پابرجاست، آتش عشقي که از لطف تو برافروخت و از روح او، از پاکي اش و از پاک خواستنش شعله کشيد..... خدايا روحش را، روحمان را و روح همه آنها که عشق را ارزشي ديگر قائلند، درياب، ياريشان کن در اين دنياي پرشيطان، دورشان گردان از هر آنچه جز در راه عشق، جز در راه نيکو خواستن و جز در راه تو......
□ نوشته شده در ساعت
4:50 PM
توسط واحه
خدايا...
هر چي ميخواستم بنويسم، نمي دونم، چيزي يادم نمونده..... نوشته مسيحا رو که خوندم بدجوري دلم گرفت.... يادم امد از خودم، از قولهايي که خودم هر سال ميدم... از اون فاصلهاي که هر سال بيشتر بايد سعي کنم که از بين ببرم..... نميدونم از خودم خجالت کشيدم.... از اين که به اين راحتي... نميدونم اگه اين شبها نبود، اصلا وقتي پيش ميامد که من هم فکري بکنم.... نميدونم.... خدايا شرمندگيام بيشتر از اونه که بخوام با اشک فکري به حالش بکنم.... روي اشک ريختن هم ندارم.... خدايا، ....
خدايا تو اين چند سال هر بار که دعاي جوشن رو خوندم، تصميم گرفتم به اون هدف دعا، به آموزش دعا و نه آمرزشش، تقليدي از صفات خدا، انساني خداگونه شدن.... خدايا هميشه براحتي فراموش شد.... فراموش کردم که بايد ديد و ستار بود حتي اگر تاب نياري... فراموش کردم که بايد سميع بود حتي اگر گفته اش با ذات و تمام شخصيتت تناقض داشت.... فراموش کردم که بايد غفور بود حتي اگر گناهش نابخشودني است.... فراموش کردم که بايد بصير بود حتي بر هر آنچه نميخواهي..... فراموش کردم که رحمانيت بايد همه را در برگيرد حتي تکذيب کننده را.... فراموش کردم که بايد انسان بود، آن گونه که خدا انسان است، و بايد خدا بود، آن گونه که انسان خداست....
□ نوشته شده در ساعت
4:50 PM
توسط واحه
به خاطر يک اجبار و به خاطر تعهدم به يک دوست......
حرف من، فکر من، ايده من، روش من، کار من، برنامه من، آينده من....و من ومن و من... ومفهومِ ما؟
خوشبختي مترسک پير در آن است که خود از بينقشي خود بيخبر است.....
□ نوشته شده در ساعت
4:49 PM
توسط واحه
جملهاي از بلاگ زهرا که ميتونم بگم پايه تمام سيستم فکريم است....
اينکه تمام عشقت رو به کسي بدي، تضميني بر اين نيست که اون هم همين کارو بکنه .پس انتظار عشق متقابل نداشته باش. فقط منتظر باش تا اينکه عشق آروم توي قلبش رشد کنه و اگه اينطور نشد، خوشحال باش که توي دل تو رشد کرده...
پرسيد خوب ديگه کاري نداري؟ تمام وجودم احتياج بود.... دل تنگيهام براش تازگي نداشت، اما محتاج شنيدن حرفهايش بودم... ميخواستم حرف بزند، بگويد و مرا در حرفهايش غرق کند.... از آنچه بود، از آنچه که بودنش آرزويم بود و آرزويش بود.... تنهاييم را، نه حتي با حضورش، که برايم کافي بود که با تنهاييش پر کند.... حضورش بي حتي کلامي، در حس و با زبان سکوت.... و نه حتي زبان سکوت، بي حرفي مطلق... سکوتي محض و تهي هم برايم کافي بود.... ولي.....
محبت هم قديمي شد......
دوستی وقتی که دیده بشه.... محبت وقتی که حس بشه... نمی دونم چرا، ولی بد جوری محتاج دیدن محبتم.... نمي دونم تقصير از کجاست ولي برعکس اون قديما، احتياج مطلق دارم به دوستيهايي که با تمام وجود حس بشه، ديده بشه، نترسن نشونش بدن.... نميدونم اعتمادم رو از دست دادم، نميتونم دوست داشته شدن رو باور کنم ، مگر به من اثبات کنند... نمي دونم احساس ميکنم که هر لحظه بدتر ميشه، تو لوپ انزوايي افتادم که بدجوري خودش رو تشديد ميکنه..... يه جايي بايد اين رو قطع کرد......
□ نوشته شده در ساعت
12:34 AM
توسط واحه
◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘
مسيحا نازنين هميشه يه لطف عجيبي به من داره که..... نميدونم، هر وقت که دلم تنگ شده سعي کردم که حرفي بزنم... بعد اين مسيحاي نازنين....
راستش به نوعي نوشتنم رو مديون مسيحا ميدونم، چرا که اون جرات دوباره نوشتن رو بعد از چندين سال به من داد..... وقتي تابستون مسيحا تبديل به پري کوچک غمگيني شده بود ( که دلش را در نيلبکي چوبين مينواخت آرام آرام...) راستش يه نيرويي منو وادار کرد به نوشتن، نوشتني از دل و براي دل.... آنهم زماني که ديگه خودم هم هيچ اميدي به باز يافتن اون روح گم شدم نداشتم.....
با اجازه مسيحا:
«نميدونم، نميخواهم بگم که نه، همه صادقند و عاشق، هر عشقي حقيقي است وهر تعهدي، ديگر حتي نميخواهم بگويم (هر چند هنوز هم کورسويي اميد دارم) که عشق، بگذار يکطرفه باشد، بگذار تو عاشق باشي بي نظر معشوق... فقط يک چيز، نااميد نباش، نگذار که عشق فراموش شود، نگذار که بدي جلوي ديدن خوبي رابگيرد، نگذار که روح، که آن امانت الهي، از دست برود..... نگذار که زندگي پوچ و پوشالي ديده شود، حتي اگر خودش خواست، حتي اگر کوشيد، و حتي اگر هرکس ّبي هيچ دليلي ترکت کرد و تو را با تمام غصههايت بر جا گذاشتّ، بدان که او باقيست و عاشق، که گوش ميسپارد، نه براي شکايت از بديهاي دوستان و حتي نه براي خواستن خوبيهايشان، تنها براي خواستنش، براي دوست شدن و براي عاشقش شدن....»
□ نوشته شده در ساعت
1:02 AM
توسط واحه
خدايا، عشق.... نميدونم يه چيزي هميشه به من ميگفته که خيلي مسخره است که آدم همين طوري بي هوا عاشق بشه..... همين طوري قبل از اين که از تموم طرز فکر و ايده هاي طرف خبر نداري حق نداري ازش خوشت بياد.... اين قدر اينو گفته که من مجبورم براي يه مدت هم که شده، اصلا به حرفش گوش نکنم... براي يه مدت دوست دارم که همين طوري عاشق بشم..... همين طوري الکي از هرکي داره باهام حرف ميزنه خوشم بياد... اين قدر خوشم بياد که بگردم پيداش کنم دوباره باهاش حرف بزنم... اين قدر که دوباره نفسم از هيجان حرف زدن بگيره..... اين قدر که..... اصلا هم کار ندارم که بعدا چي پيش مياد... شايد هم همه اينها يه تمرينه براي اين که دوباره روحم شکل بگيره... براي اين که دوباره تازه بشم... براي اين که بفهمم که نفس کشيدن چه مفهومي داره... براي اين که گاهي اوقات هم دوست داشته باشم که زمان زود بگذره....
□ نوشته شده در ساعت
1:01 AM
توسط واحه
«اين اتوبوس جهانگردها سالي يه بار از اينجا رد ميشه اونهم بايد امروز باشه...»
حالا منهم امروز همين طوري شدم، بعد يه عمر امدم يه چيزي بنويسم، اين قدر اينجا شلوغ بود، منهم که اصولا دوست ندارم کسي من رو بشناسه.... خوب فعلا که خلوته تا ببينم ميشه امروز چيزي نوشت يا نه.....
□ نوشته شده در ساعت
1:01 AM
توسط واحه
◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘
پرسيد،خوبي؟ نفهميدم منظورش چي بود؟ اصلا يادم نمياومد خوبي چي بود.... چنان درگير حجم بينهايتي از کارهاي روزمره شدم که حتي فرصت خوب يا بد بودن رو از دست دادهام... فقط بايد باشم..... نميتونم راجع به چگونه بودن تصميم بگيرم... دوست دارم دوباره برم سفر... دوياره يه جايي باشم که هيچ کي هيچ چي ازم نخواد، حتي تصميم هم لازم نباشه بگيرم... فقط زندگي کنم و احساس... بي هيچ دغدغه..... با اونهايي که دوستشون دارم، اونهايي که لازم نيست که بگردم ببينم پشت هر حرف و لبخندشون چي پنهونه.... اونهايي که هموني هستند که ميبينم، که حس ميکنم، که ميخواهم و شايد حتي نميخواهم، ولي به هر حال مطمئنم که همين گونهاند.... سفر براي رهايي... سفر براي جدايي ... و سفر براي اتصالي دوباره به عمق زندگي....
□ نوشته شده در ساعت
3:18 AM
توسط واحه
خيلي دلم براش تنگ شده... يه روزي خودش ميگفت از رفتن ميترسم، وقتي که ميري، وقتي که نيستي حتي همونهايي که ميگن دوستت دارند، همونهايي که سعي ميکني خودت رو قانع کني که دوستيشون واقعيه، ميگفت، ميترسم همونها هم فراموشم کنن.... ميگفت وقتي نيستي اون دو سه روز اول غيبتت حس ميشه، بعد يه چند روزي دنبالت ميگردند، بعد ميگن چرا نيست و بعد.... نميدونم خودش دوست نداشت بره، ميگفت دلش تنگ ميشه.... ميگفت......
نميدونم، نميدونم چقدر راست ميگفت، هيچ وقت هم نخواستم که بدونم، ولي نميدونم... ولي خيلي وقتها دوست داشتم که يه شعر رو براش زمزمه کنم«....آغاز جداسري، شايد، از ديگران نبود...»
الان چند وقته که واکس ميزنم،
فقط سياه
جلوي يه خونه بزرگ
که آدم گندههاش کفش سفيد ميپوشن
يا جلو يه خونه کوچک
که آدم کوچولوهاش کفش ندارند بپوشن.
الان چند وقته که واکس ميزنم.
چيزي که من لازم دارم
يه کفش سياه با يه قلب سفيده
کاشکي کسي اونها رو واکس نزنه.
الان چند وقته که واکس ميزنم
خدا منو دوست داره
چون کارشو راحت کردم.
همه آدمهايي که کفش سياه دارن
بهشت ميرن.
الان چند وقته که واکس ميزنم
فقط سياه!
آقا ميخواين بهشت برين...؟
حس اهلي شدن... حس نياز به اهلي شدن... احساس روباهي که از يک نفر ميخواد که اهلياش کنه...
ّ تو الان واسه من يک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی ديگر. نه من هيچ احتياجی به تو دارم نه تو هيچ احتياجی به من. من هم واسه تو يک روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتياج پيدا میکنيم. تو واسه من ميان همهی عالم موجود يگانهای میشوی من واسه تو.ّ
ّ آدم فقط از چيزهايی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها ديگر برای سر در آوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نيست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست... تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن... ّ
خب منو اهلي کن....
خب منو اهلي کن....
خب منو اهلي کن....
خب منو اهلي کن....
خب منو اهلي کن....
خب منو اهلي کن....
اين دو سه روز، دوباره برام يه سري تجربه خيلي باحال داشت.... يه کاري که خودت درست ياد نداشته باشي رو بخواي براي کسي انجام بدي... بعد کاري هم باشه که بتوني بدي يکي که درست وحسابي ياد داره، دو سوت درستش کنه... ولي خوب تمام لطفش به همينه که آدم خودش وقت بذاره.... نميدونم ولي هيچ چيز برام لذتبخشتر از اين جور وقت گذاشتن براي کساني که دوستشون دارم نيست.... نميدونم چرا اصلا دوست داشتم که اين کار همين طور ادامه پيدا کنه.... يه احساس واقعي، که دارم سعي مي کنم يه کوچولوي کوچولو از اون لطفهاي اونها رو دارم جبران ميکنم، حتي اگه کارم از ديد يک ناظر بيروني اصلا کار آنچناني نباشه.... از همه دوستان نازنين خواهش ميکنم که هر چي از اين جور کارها دارند بريزند سرم.... باور کنيد تمام انرژي من از اين جور کارها تامين ميشه.......
□ نوشته شده در ساعت
11:14 PM
توسط واحه
◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘
خيلي وحشتناک بود... ديگه حتي ّشد خزانّ با صداي خود بديع زاده اون هم کنار موجهاي دريا نمي تونست هيچ حسي رو تو اون اعماق دلم بيدار کنه.... بدجوري از خودم بدم اومده بود.... آخه هنوز دو هفته نمي گذشت که اون طوري تو جنگل حس مي کردم... نمي دونم درسته که يه موضوع اصلي کساني بودند که تو جنگل حس مشترک منو تقويت ميکردند اما اصلا دوست نداشتم که اين طوري جلوي اون همه زيبايي حتي قدرت درک زيبايي دريا رو نداشته باشم و بشينم همين طور هي به دريا زل بزنم و هي حواسم پرت بشه به يکي از اين همه کار روزمره اي که رو سرم ريخته.... عذاب وجدان گرفته بودم که يه آدم اين قدر بي احساس حق نگاه کردن و خيره شدن به دريا رو نداره.....
روز آخر ديگه بدجوري دلم گرفت.... رفتم نشستم روي يه سنگ و زل زدم به اون ته ته دريا... بعد شروع کردم برايش دعا کردن... شروع کردم به خواستن هرقشنگ ترين احساسي که مي تونه داشته باشه.... شروع کردم به خواستن لطفِ لطيف خدا..... بعد کم کم همه چي عوض شد... کم کم موجها معني پيدا کردند، کم کم دريا خود يک لطف شد، شد قشنگ ترين موجود عالم... بعد شروع کردم دعا کردن براي همه اونها که واقعا دوستشان داشته ام، کساني که با دوستيشان زندگي کردهام..... دونه دونه براي همهشون هر چي خدا لطف داشت، خواستم...... بعد کم کم اون جايي که ديگه آسمون خودش رو واگذار مي کرد به دريا، اون ته ته، ميشد خدا رو ديد.... هر چي بيشتر دعا ميکردي، خدا واضحتر ميشد.... ديگه يه جايي رسيد که نمي شد تحمل کرد... بايد تسليم ميشدي..... و شدم.......
نمي دونم، واقعا خودم هم نمي دونم که تو اين مدت چي به من گذشت که نذاشت هيچي بنويسم... نمي تونم بگم که وقت نداشتم، که هم داشتم و هم نوشتن برايم مهمتر از هر کاري بود.... نمي تونم بگم که حرف نداشتم که اين سه هفته سراپا حرف بودم و خاطره و احساس.... نمي تونم بگم که از نبودن ( و يا کم بودن) خواننده هاي اينجا دلسرد شده بودم که تنها، بودن لاله و حسام و مسيحا و رها (و تمام آن ها که دوستشان دارم...) برايم کافي است که تا آنجا که بتوانم، بنويسم.... حتي نمي تونم بگم که از دلتنگي و شايد دلگيري بود، هر چند که هم دلتنگ بودم و هم تا حدودي دلگير... فقط مي تونم بگم که هر دليلي داشت، هنور هم هست اما ديگر نمي خواهم تسليمش شوم.....
□ نوشته شده در ساعت
11:44 PM
توسط واحه