Designed by Aziz

 
 


رفته بودیم مراسم تحویل سال نو این ها... خیر سرمون سوال هم کردیم که کجا بریم و جشن اصلیشون کجاست که الکی حیف نکنیم سال نو رو... اگه اون قسمت آتیش بازیش رو بذاریم کنار، بقیه اش یه چیزی بود تو مایه های همون برنامه های جشن عاطفه های خودمون که از تلویزیون نشون می دن... دو تا مجری پرحرف و گاهی هم یه خواننده اون وسط... محل برگزاری هم طوری بود که به جز آتیش بازی که طبیعتا دیده می شه، حتی تلویزیون های عظیم نصب شده هم هیچی دیده نمی شد ازشون... خلاصه که آقا این جا هم همون آشه و همون کاسه...

یه چیز دوست داشتنی بود اون وسط... شمردن معکوس آخرین ثانیه های سال که همه با هم می شمردند... قشنگ بود... :)




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



می ری یک موس ۱۰ دلاری معمولی بخری... می بینی اون هست و یک موس ۷۰ دلاری که تخفیف داده و ۲۰ دلار می فروشه... نه نیاز خودت رو می بینی نه اون ۱۰ دلار اضافه رو... بیشتر از همه اون ۵۰ دلار تخفیف جلب توجه می کنه... چیزی می خری با امکاناتی غیرلازم با قیمت بیشتر،‌ احساس برد هم می کنی...

زندگی این جا تو اکثر زمینه ها این جوریه...




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



خوب همون طور که انتظار می رفت تعطیلات ته کشید و موجی موند و حوضش... امروز رفتم دانشگاه برای اولین بار تو تعطیلات، اون هم برای اینکه یه سری فرم برای خودم پرینت بگیرم که ببرم پستشون کنم... داشتم از اطاق در می امدم استاد نازنین امد تو، حالا مرتیکه تو سال ساعت ۱۱ می اد ۴ میره ها. احتمالا اون هم پرینت لازم داشته امده دانشگاه :) خلاصه منو که دید کلی ذوق مرگ شد که دانشجوش تعطیلات هم امده داره کار می کنه...

یه تشکری کرد که دارم کار می کنم و گفت خوب فلان چیزها رو اماده کردی پس؟ یه کم نگاهش کردم و گفتم راستش روز اوله که امدم و هنوز کاری نکردم... گفت باشه من هستم امروز تا بعد از ظهر، بیارشون اطاقم، یه نگاهی کردم و در کمال اعتماد به نفس گفتم راستش امروز باید برم چیزی پست کنم و نمی رسم کاری بکنم...

یه نگاهی پر معنایی کرد و رفت... خوب به من چه؟‌:))




در راستای این که هر دم از این باغ بری می رسد:

در ادامه پست قبل یادم امد که یه بار یکی از این کلمه هایی که خودم تو دیکته جایگزین کرده بودم، رو غلط نوشته بودم :)




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



در راستای اون قسمت رسیدن به نتیجه دلخواه با استفاده از ابزارهای غیر مجاز، یه چیز دیگه هم بگم... کوتاه می گم که لولوی مهربون هم نخوردم :))

املاهایی که چند تا کلمه آخرش داشت رو همیشه اگر کلمه ای بلد نبودم نمی نوشتم، جاش رو هم خالی نمی گذاشتم. معمولا موفقیت آمیز بود. یه سال که معلم گرامی تعداد ثابت ۱۰ تا کلمه می گفت دیدم جواب نمی ده این روش. یه کلمه تو مایه های وزنی و آوایی کلمه مورد نظر جایگزین می کردم... :)




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



وقتی خانم مهندس لاله یه دستوری بدن، ما از همون اول ها هم گوش به فرمان بودیم...حتی اگه ۵-۶ روز از شب یلدا گذشته باشه :) ولی جدا ها.. دیروز داشتم فکر می کردم که دنیای وبلاگ ها حتی از دنیای اورکات هم بزرگتره که این یکی دیگه با هیچ واسطه ای به ماها نرسیده :)

۱) من تا سه سالگی حرف نمی زدم.. در حدی که به تست های عقب موندگی ذهنی هم رسیده بودن اطرافیان... بگذریم که در طول سالیان بعد سعی کردم جبران کنم موضوع رو :)

۲) از بچگی متخصص رسیدن به نتیجه از راه های عوضی بودم... ۴-۵ سالم که بوده دوست مامانم که روانشناس بوده ازم یه تست می گیره که صورت یک آدم رو بکشم و از روی دقت نقاشی و کامل بودن اون وضعیتم رو بررسی کنه. نتیجه خیلی خارج از انتظار می شه و نقاشی خیلی دقیق و با جزییات کامل از آب در می آد. بعدا ها می فهمن که من اون روز رفتم جلو اینه و شکل خودم رو کشیدم :)

۳) همیشه این حس رو دارم که تو دوستیهام، دوست هام رو اذیت کردم... خیلی وقت ها حس می کنم که خیلی خودم رو به دوستهام تحمیل کردم و می شینم که فکر می کنم که تو دوستی هام، خودم بودم که دوست داشته شدم یا حجم دوست داشتنهام و یه خصوص نشون دادنهاشون موجب شده که طرف مقابل رفتار دوستانه داشته باشه... این رو فکر کنم تو تمام روابط دوستانه ام تا حالا داشتم... و چیزی هم که تشدیدش می کنه فهمیدن دیرهنگام دو سه مورد تحمل شدنه...

۴) به دور از هر ادعای روشنفکرانه باید بگم که دوست داشته شدن و دیدن دوست داشته شدن برام خیلی اهمیت داره... اما جون هیچ وقت هیچ انتظاری از هیچ کسی نداشتم تو دوستی هام، همیشه مهربون بودن دیگران برام لذت بخش کامل بوده و هیچ وقت بهش عادت نکردم...


۴.۵)‌با پارامترهای شخصی معتقدم که بر خلاف اون چیزی که (حداقل من فکر می کنم که) دیگران تصور می کنند، تو ادبیات و ریاضی ضعیفم و اصلا فهم درستی ازشون ندارم. سرعت عملم تو فهم عمق قضایا کمه و نمی تونم ادبیات رو درست حس کنم، حتی اگه بتونم بفهمم... و باز هم بر خلاف نظر عده ای از دوستان نزدیک (اکثریت قریب به اتفاق افرادی که این حا رو می خونن) بقیه من رو به شدت آدم کم حرف و نجوشی می دونن که همیشه سرم به کار خودم گرمه و خیلی اهل معاشرت نیستم... به نظرم عملا حق جوشیدن اون ها رو دادم به گروه اول...

۵) کلاس اول برای این که مزاحم مامان و بابا نشم خودم به خودم دیکته می گفتم و خودم هم تصحیح می کردم و نمره می دادم... یه روز از این روزمرگی خسته شدم و دیکته ۷ روز رو جلو جلو با فاصله های ۳-۴ صفحه ای نوشتم. بعد از ۲ روز گند کار در امد و همه زحماتم هدر رفت.


من هم برای این که به هر حال حیفه که این حلقه نصفه بشه باید ۵ نفر رو بگم... مشکل این جاست که فکر کنم به زحمت می شه ۵ نفر رو پیدا کرد که این جا رو بخونن و وبلاگ هم بنویسن... :)) ولی خوب حالا من فعلا موژان و احمدعلی و علی و لیدا و حسین عزیز رو پیشنهاد می دم....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



موضوع: آن ۶:۳۰ خود را چگونه گذرانیدید؟

نیم ساعت اولش که صرف وبلاگ گردی شد که در نهایت به اون پست رسید... بعد نیم ساعتی به دمیدن روحیه و حس اعتماد به نفس برای حل مساله سپری شد... بعد طبیعتا فرایند حل مساله شروع شد که این یکی خوشبختانه بعد از ۴ ساعت تموم شد... و بعد هم یک ساعت و نیم انتهایی به سرزنش خودم گذشت که مرتیکه تو که می دونی حل نمی شه، چرا وقتت رو تلف کردی....

بعد من می گم بصیرت دارم، لولو مسخره ام می کنه :))




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



هیچ چی بدتر از این نیست که بعد از این که خودت رو قانع کردی که باشه بابا حالا نمره این پروژه که خیلی زیاد نیست، ولش کن وقت هم که تموم شده همین طوری نصفه تحویل می دم.... استاد زمان تحویل رو تمدید کنه اونهم ۶ ساعت و ۳۰ دقیقه !!! نه دلم می اد حالا ولش کنم نه دیگه حالا که یه بار ولش کردم حوصله دارم دوباره بشینم سرش.... البته این بی حوصلگی از این بصیرت ناشی می شه که اگه ۶۰ ساعت و ۳۰ دقیقه هم وقت بده جواب همینه که هست :)




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



نشسته بودم داشتم روزمه ام رو نگاه می کردم و به این نتیجه رسیدم که چه خوبه که استاد نازنین این قدر شلخته است و حتی اگه هم بخواد بعیده بتونه این چیزی که پارسال به اسم رزومه براش فرستادم پیدا کنه!!! کلی از این کارهایی که هر روز مثل خر در گل مانده می رم پیشش و ازش سوال می کنم اون جا در قسمت :Proficient in نوشته شده :))




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



ساعت تقریبا ۵ صبح شده... و من همچنان نشستم این جا... تنها... اولین شبه که این جا تنهام... حس هام قاطی شدن... تنهایی و خلا بعد یه امتحان مشکل و تلفن صحبت کردن ها و همه همه....

یه مقدار ترس و یه مقدار امید... تجربه های جدید... زندگی... این جا یه خوبی که داشت یه سری بت ها رو برام شکست... دیدم که می تونم کم بیارم... استیصال رو گاهی حس کردم کامل.... و این خوبه... قبول ضعیف بودن ادمی مثل قبول تنها بودن ادمی یه ازادی عمل خوب بهت می ده... لازم نیست خودت رو سرزنش کنی یا سعی کنی شکست ناپذیر بمونی... می تونی راحت حس کنی... بدون جدل با خودت حتی...

آرومم... و خوشحال... مهربونی حس شده....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



پست دیروز فکر کنم دلیل کافی باشه که استاد نازنین که روی میزم پیغام گذاشته بود که یه سر برم اطاقش (بعد از سه ماه که تقریبا هر روز می رم پیشش) شماره اطاقش رو هم زیرش نوشته بود...




وحشت کردم امروز... وقتی که دیدم این قدر سیستم تبلیغات ضد ایرانی زیاده که این استاد نازنین که تمام (۱۰۰٪) دانشجوهاش تا حالا ایرانی بودن و خودش هم ترکه و ایران رو می شناسه، بهت می گه که فکر می کرده تو ایران اگه خودکشی ناموفق انجام بدی، به علت زیرپا گذاشتن دین دارت می زنن....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



خیلی باحاله... یه سری چیزها هستن که مرز نمی شناسن... همیشه و همه جا همراه آدم هستن... حتی اگه نه تنها مکان که زمان هم عوض بشه... من از الان دارم کلی برنامه ریزی می کنم برای همه کارهایی که قراره تو تعطیلات سال نو بکنم.... اطمینان هم دارم که اجراش هم مثل هر سال موفقیت آمیز خواهد بود....




استاد نازنین ما ۴ تا دانشجو داره... این ۴ تا پا شدیم با هم بریم یه مهمونی... به قدرت خدا از اون جا که این استاد خیلی ما رو گلچین کرده، وقتی رسیدیم سر قرار که از اون جا با هم بریم، دیدیم هیچ کدوم آدرس مقصد برنداشتیم با خودمون بیاریم :))




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



خیلی قضیه واضح و شفافه... هر عملی دارای عکس العملی است برابر و در جهت مخالف... وقتی سر کلاس درس می خوابی، شب قبل از تحویل تمرینش تا صبح بیداری :)

فعلا ساعت ۴ صبحه و به این نتیجه رسیدم که این راه حلی که تقریبا بین ۸ تا ۱۰ ساعت صرف به دست اوردنش شده، جوابش غلطه:) غصه ای نیست... به جز این سوال فقط 3 تا سوال دیگه مونده که اونها هم اول باید درس بخش مربوطه خونده بشه تازه، بعد ببینم اصلا صورت سوال چیزی به جز اون جریان بسیجی های تو پارکه یا نه ؟؟؟؟؟

البته الان دو شب قبل از زمان تحویله... ولی خوب این امر تاثیری در کاهش عمق فاجعه نداره... مرامی شما امیدی دارین استادی که زمان تحویل تمرین رو از سه هفته قبل به صورت 8 دسامبر ساعت 14:10 بعد از ظهر تعیین کرده، حاضر باشه حتی یک دقیقه تاخیر بندازه این زمان رو :)




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com