Designed by Aziz

 
 


فقط به خاطر کوه و ماهي که توش بود.....




نمي دونم، باز هم طبق معمول نمي دونم... همه چي رو بايد فراموش کنم... شايد هم داشتم فراموش مي کردم... باز دوباره يه کمي حرف همه چي رو برگردوند سرجاش.... باز کلي فکر که واقعا چي درست بود؟ تقصير من تا چه حد بود و ناراحتي من ناشي از چي؟

درست رفت سر اصلي ترين دغدغه همه اين چند سال من... اين که ريشه احساساتم چيه و يا حتي شناخت اين که فکر هام چقدر اصالت دارند.... هيچي وحشنتاکتر از اين حس نيست که ندوني حسهات چقدر واقعي اند؟ تشکيک تو حس هايي که هميشه باهاشون درگيري، همه همه همه چيز رو مي بره زير سوال... نمي دونم يه حس دو رويي،‌ ترس از يه حس دورويي.... ترس از اين که اين کارهايي که مي کني به خاطر ذات کارها نباشه، و فقط نتيجه رو در نظر بگيري و تاثيري که مي ذاره... ترس از اين که خوب جلوه کردن برام مهم تر از خوب بودن باشه....

شايد هم خيلي حق داشت... شايد هم همه اون چيزي که اسمش رو گذاشته بودم عذاب وجدان، همه اش ترس از بد جلوه کردن و يا حتي خوب جلوه نکردن بود... شايد هم خيلي وحشتناکتر از اون چيزيه که فکرش رو مي شه کرد... شايد هم قهرمان سقوط کامو دوباره برگشته... ولي اون خودش مي دونست اما من خودم نمي دونم..... واقعا اين طوريه؟....

خيلي مي ترسم، خيلي مي ترسم..... همه ترسم از اينه که واقعي نباشم... ترسم از اينه که يک روز بفهمم دوستي اي نيست و تظاهر جلوه وجودي خيلي چيزها باشه.... نمي دونم تشخيص واقعي بودن دوست داشتنهام، حتي اگر همه احساسم به اون شهادت بدن، از دست آدم جانبداري مثل خودم ساخته نيست، مخصوصا که اصلا الان به هيچي از اون احساسات اطمينان ندارم.... يکي بايد بهم کمک کنه.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



اين رو تازه امروز ديدمش... مال يه زماني بود که....
شيفتگي نديدن مرد يا زني است که در زير اون لايه قهرمان لحظه اي فرده و نفهميدن اين که قبل از هر چيز او همان فرد است و زماني که بر اثر ريختن ديوار نا آشنايي اون مرد يا زن عيان مي شه آشنايي با اون چهره نا آشنا اما حقيقي سخت ترين مجازات عالمه....




بابا ايها الناس، با اين پارسي ميل ميل نزنيد که ياهو اونها رو bulk ميل تشخيص مي ده و شما فکر ميکنين ميلتون نرسيده و دوباره مي نويسين و باز نمي رسه و ..... اگه تو هر دفعه نوشتن يک کلمه هم کم بشه، بعد از يک روز واقعا Bulk ميل مي فرستين!!!!




يه احساس فاصله که بد جوري داره اذيتم مي کنه.... نمي تونم با اونها که دوستشون دارم، ارتباط برقرار کنم.. .هر لحظه حس مي کنم که داره فاصله ام بيشتر مي شه و داره دورم يه ديوار کشيده مي شه که نمي ذاره هيچ چيز به اون عمقي که لازم دارم برسه.... نمي دونم يه چيزي تو مايه هاي همون حلقه هايي که ّفلوّ تو ّ رفت و آمدّ احساس مي کرد... يه سري حلقه که ازدواج فقط يه نوع خيلي ساده شده اونه..... از کار بگير تا روحيه و خستگي و درس و خيلي چيزهاي ديگه که بين خيلي ها فاصله اي اون قدر زياد مي اندازه که..... برام راحت حس کردن و راحت حس شدن داره تبديل مي شه به يه آرزويي که اون قدر گاه گاه و به زور حاصل مي شه که.....
نمي خوام تو صداقت همون لحظه ها هم شک کنم... ولي آخه اگه اصله چرا هميشه نيست و اگه... نه، نمي تونه اصل نباشه....
فاصله هايي که هيچ کس در آنها مقصر نيست و لازمه زندگي معمول هر آدميه... فاصله هايي که منطق وجوديشون خيلي واضحتر از ناراحتي هاي منه...




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



يه ترس از غربتي که ديروز بدجوري همه تکه هاي فکريم رو مال خودش کرده بود، نمي دونم مي ترسيدم... فقط مهدي مي تونست تنهايي ديروزم رو پر کنه، هر چقدر هم که کار داشت، برام مهم نبود... همش ازش مي خواستم که پيشم بمونه، اون ترس رو برام از بين مي برد..... نمي دونم، ترس اونهم اين طوريش رو انتظار نداشتم... اون پر بودن هميشگي دور و برم اجازه ترسيدن رو از من گرفته بود، مخصوصا اين هفته که حتي اجازه فکر کردن رو ازم گرفته بود..... يه دفعه يه روز طولاني و تنها که هجوم اورد....




صحبت کردن با دوستهام اگه يه بازه زماني کوتاه محدودش کنه*، بدجوري برام دلتنگي مياره، دلتنگي و يه سرگشتگي که درست نمي دونم ناشي از چيه... خوب دلم تنگ مي شه.... يه دفعه اين دلتنگي که شايد فراموشش هم کرده بودم، يه دفعه هجوم مي آره.... نمي دونم ضعف حافظه ام و فراموش کردنهام چيزيه که سهم بزرگي از آسايشم رو بهش مديونم، ولي هجوم ناگهاني احساسات همواره کنترل نشده ام.... من چقدر عاشق اين هجوم بي حساب و بي آلودگي محاسبات آينده نگرانه ام.....

* مخصوصا اگه تکنولوژي جاي صحبت رودررو رو گرفته باشه....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



يه خانه اي روي آب دوباره با درک کلي چيزهاي جديد، کلي حرف که هنوز کم بود، کلي حس که دوباره داشتم.... چيتگر با همون تازگي هميشگي اش...
اه اينها همه رو که لاله گفته بود، پس:
يک که نه، دوتا ميان ترم که هيچ کدوم رو نخوندم، دو فاز از پروژه اي که هنوز هيچ کاري نکردم، ۲۰ تا برگه که بايد تصحيح شوند، يه اطاق شلوغ و پلوغ و ......
مي خوام برم اداره خوابگاه ها تقاضاي تجديد نظر بدم براي ساعت ممنوعيت ورود و
خروج!!!! روزي يه ساعت هم يه ساعته.....




براي فقط يک فرد:
يه احساس دين براي نوشتن براي کسي که خيلي بيشتر از اينها گردنم حق داره که بتونم فکر نکرده براش بنويسم..... کسي که خيلي بيشتر از اينها..... بعدا برات خواهم نوشت، روزي که بتونم خيلي حرفها رو بنويسم....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



مي گفت من دلم لک زد يه بار ببينم تو همچين با عجله و هيجان يه کار مهمي داشته باشي و وقت نداشته باشي، خيلي سرت شلوغ باشه و خداحافظي کني بري.....
نمي دونم اين همه اي که اون مي گفت به خاطر بي کاري منه يا به خاطر اون حس وابستگي که اونروز مي گفتم.... به خاطر اينه که فقط دارم دنبال کارهايي مي رم که اون چيزي باشه که دوست دارم نه اون چيزهايي که ازم مي خوان، نه به اين خاطر که کاري نداشته باشم يا ازم چيزي نخوان..... شايد هم همش ناشي از يک فرار از مسئوليت پذيري باشه که خيلي وقتها حسش مي کنم.....
نمي دونم همه اش دنبال چيزهايي ام که بيشترين جذابيت رو برام داشته باشن، مشکل خودشونه يا جذابيتشون رو کم کنن يا اين که يه نفر برام پيدا کنن جذابيتش بيشتر باشه!!!




کلي حس خوب با يه عالمه سرزندگي..... کلي حس تحويل گرفته شدگي با يه دنيا دوست خوب..... من کلي سرحالم حتي اگه ندونم با اين سرحالي چه کار بايد بکنم.... برام اين تغيير سريع روحيه ام خيلي عجيبه... هر چقدر هم که داغون باشم، دوباره خوب مي شم و باز دوباره داغون مي شم و خوب مي شم و داغون مي شم و...... من کي اونقدر خوب مي شم که داغون نشم.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



اين قدر ازم پرسيد خوبي و من گفتم خوبم (و واقعا فکر مي کردم خوبم) و اون گفت ولي تو خوب نيستي که بالاخره اون بغض نگفته هام ترکيد و....
گاهي اوقات حس مي کنم که منو از خودم بهتر مي شناسه.......




سردردي که داره سرم رو مي ترکونه و مني که هنوز نمي خوام تسليم يه برنامه منطقي زندگي بشم.... نمي دونم اين سردرگمي موقعيتهايي که توشم.... موقعيتهايي که ازشون در نيامدم و شايد هم نمي خوام که در بيام.... يه سري انتظارهاي تعريف نشده که بيشتر انرژي فعالم رو ازم مي گيرن.... و من معتاد به چيزي که خودم هم تعريفي از اون ندارم، معتاد به وابستگي..... وابستگي شديدي که يک بار برام ميگفت که تو يه دفعه غرق مي شي در اون چيزي که مي خواي بي اين که فرصت شناختش رو به خودت بدي.... و من در جستجوي.......




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com