Designed by Aziz

 
 


بارون.... نم نم.... ابر.... يه خوشيد که اون پشت داره يه خط دوست داشتني دور تا دور ابر مي کشه.... يه جنگل کوچيک که مي شه توش نفس کشيد.... رعد و برق... تگرگ... تند و بي وقفه.... يه گوشه اي که بشه يه لحظه از اون حجم بارش بهش پناه برد... يه آرامش دوست داشتني... با يه حجم بي نهايت احساس هاي خوب....




خواب آلودگي مفرط.... آقا اين نامرديه.... تا سه نصفه شب بشيني راجع به دولت الکترونيکي داستان (دقيقا داستان!!!)‌ بنويسي که تاخير تحويل پروژه ات از سه روز بيشتر نشه... بعد امروز هيچ کي نباشه، پروژه رو ازت تحويل بگيره... بمونه براي شنبه با شش روز تاخير....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



آقا من دچار گرفتگي فرياد در گلو شدم.... جنسش هم خوبه ها... نه از دلتنگيه... نه از ناراحتي... نه از تنهايي.... نه از هيچي ديگه.... ريشه اش رو، خودم هم درست نمي دونم،‌ولي خوبه... بد نيست... به هرحال فعلا اينجا گير کرده و من يا بايد يه دوست خوب براي حرف زدن گير بيارم... يا... يه راه ديگه هم داره... اگه يه چايي بود که همين طور هورت بکشي و بره پايين... نمي دونم شايد اين فرياده رو هم با خودش مي برد....




به يه پايه اساسي جهت قدم زدن زير بارون نيازمنديم...... بحث تنهايي نيست ها... فقط اون طوري بهتره.....




آقا نمي شه نوشت.... کارهاي علمي همين طور ريخته هوار تا.... از صبح نشستم اين جا دارم می چرخم ببینم می شه یه دو تا مقاله بدرد بخور گیر بیارم یا نه....دریغ از... بابا کار علمی به ما نیامده.... باز باید بشینم قدرت نوشتاری (!!!) خودم رو به کار بگیرم و راجع به تاریخچه و چگونگی شکل گیری ایده دولت الکترونیکی داستان فرسایی کنم....

یه بنده خدایی می گفت که اگه تونستی راجع به یه موضوعی که اطلاعی نداری در عرض یک ساعت شش صفحه مطلب بنویسی و یا یک ربع حرف بزنی جوری که حرفهات به درد بخور به نظر بیان، الفبای مهندسی صنایع رو یاد گرفتی... با این تعریف فکر کنم اصولا تو ادبیات صنایع به درجه ملک الشعرایی رسیدم چون شش صفحه رو تو یک ربع می نویسم و بجاش یک ساعت صحبت می کنم.....




همه این ماه رمضون یک طرف... اون لذت آب خوردن اشتباهی یک طرف.... اصلا یه کیفی داره که نگو..... ماه رمضونی یه بار هم بیشتر پیش نمی امد ها ولی کیفی داره که همه ماه رمضون رو جبران می کنه.....خدا تو این ماه رمضونی همه روزه داران رو به این فیض نائل کنه....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



نمي خوام.... يه هجوم بي نهايت حرف و حس و کلي چيزهاي خوب.... بعد مجبور باشي باز هم براي همون ادم احمق ( شرمنده ديگه ادب جواب نمي ده) همه همون توضيحات قبلي رو تکرار کني..... آخ اين قده دلم مي خواد الان بشينم اينجا بنويسم.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



من خوب خوب خوب خوبم..... لبريز لبريز....

چقدر از اين شنبه هايي خوشم مي آد که صبحش همين طور با خودت زمزمه کني

اي مهربانتر از برگ در بوسه هاي باران
بيداري ستاره در چشم جويباران
آيينه نگاهت پيوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران
.....




آقا چي از اين بدتر مي تونه باشه که يه وقتي که باز از فرط خوب بودن حتي نخواي بنويسي يا فکر کني يا هر چيز ديگه و بخواي که فقط همه چيز هاي خوب کم کم تو وجودت نفوذ کنه و جا بگيره.... بعد مجبور شي براي يه آدم پرت يه موضوعي رو که ديگه کوچکترين ارزشي نداره،‌ چهار ساعت کامل توضيح بدي..... از دست اين نظم اجتماعي....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



هان مشو نوميد چون واقف نئي زاسرار غيب
باشد اندر پرده بازيهاي پنهان غم مخور




همه سختي آدم بزرگ شدن يک طرف... اين که تو دنياي ادم بزرگ ها هيچ کي حال هيچ کي رو نمي پرسه يک طرف.... نمي دونم چرا... ولي بايد بزرگ شم.... اون قدر بزرگ که خودم حال خودم رو بپرسم....




آخر که داشت خداحافظي مي کرد گفتم مرسي... واقعا مرسي.... براي همه احوالپرسي هات تو اين چند روز....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



خيلي توپ بود. اصلا نيامدم بنويسم.... بعد يه دفعه يه حس دلتنگي شديد براي نوشتن... يه دفعه يه هجوم احساس.... نمي دونم از کجا.... شايد همه همه اش از اون حس دلسوزانه دوست داشتني لاله نازنين.... راستش رو بگم... مرسي... واقعا مرسي....

دارم کم کم به قولهام وفا مي کنم... دارم کم کم سعي مي کنم همه چي برگرده سرجاي خودش... دارم سعي مي کنم بزرگ شم... آدم بزرگ هم نشم... بچه بمونم و بزرگ شم... نمي دونم... بالاخره يه چيزي مي شه ديگه، مگه نه؟

من درس هم مي خونم..... من سر کلاس هم مي رم... من گاهي کلي تنها مي شم.... بعد همه اش فکر مي کنم کي گفته من تنهام... بعد باز خوب مي شم... بعد خوب که شدم باز مي ترسم..... بعد اگه اين ترسه زياد بشه.... بعد همين طور زياد بشه... بعد خيلي که زياد شد... ديگه همه چي مي ره تو يه فاز ديگه.... بعد باز فقط يه لحظه کافيه که همه چي برگرده سر جاي خودش..... بعد باز همه چي خوب مي شه... اونقده خوب خوب خوب مي شه که فکر مي کنم اصلا همه اون قبلي ها مال اينه که اين خوبيه اين طوري بچسبه.... نمي دونم بالاخره يه چيزي مي شه ديگه... مگه نه؟

خوب ما که ندونيم چي خوبه،‌ دليل نمي شه که يه چيز خوب نباشه.... بالاخره يه چيزي خوب هست ديگه... بعد اصلا نگران نباش... هيچ خوبي نبوده که تونسته باشه پيدا نشه... بالاخره خودش رو لو مي ده.... بالاخره يه روز رو مي شه.... مگه نه؟

من خوبم تو هم خوب باش.... اگه نشد هم.... من سعي مي کنم خوب باشم.. تو هم سعي کن... اين که مي شه ديگه.....باشه؟




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



خيلي سخت بود... ولي همه چي رو به فال نيک گرفتم.... و بقيه اش هم....
توکل بايدش.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



گفتم که.... از بخت ياري ماست....
از بخت ياري ما...
از بخت ياري ما...
بخت ياري ما...
بخت ياري...
ياري... ياري... ياري....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



فعلا فقط همين مي تونه آرومم کنه

«از بخت ياري ماست شايد
که آنچه مي خواهيم
يا به دست نمي آيد
يا از دست مي گريزد.....»




ديروز براي فرار از کلي ترس، شب سکوت کوير رو گذاشتم و گوشي ها رو هم گذاشتم تو گوشم و صداش هم تا جايي که مي شد بلند کردم.... اون قدر که ديگه حجمي از مغز براي فکر کردن باقي نمونه.... بعد کم کم همه چي عوض شد... يه آرامش عجيبي بهم داد با کلي حس خوب... حيف که زود تموم شد....




ساقي بيار باده که ماه صيام رفت
در ده قدح که موسم ناموس و نام رفت
مستم کن آن چنان که ندانم ز بي خودي
در عرصه خيال که امد کدام رفت
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نياز به دارالسلام رفت

خوب بابا من هم که همين رو مي گم....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



استواري امن زمين را.....

يعني ممکنه؟




خيلي سخته... خيلي خيلي سخت تر از اون چيزي که حتي فکرش رو مي کردم.... وقتي قول بدي اشتباه نکني.... قرار نبود اين طوري باشه... اون هم وقتي که اشتباه ها.. نمي دونم.... نمي گم دوست داشتني.. شايد بيشتر اجتناب ناپذير... شايد يه سري چيزهايي که يه جوري حس کني مجبوري... گاهي اوقات اشتباه ها هستند که مجبورت مي کنن انجامشون بدي... شايد هم اشتباه ها بتونن چيزي رو بسازن... ولي آخه من قول دادم اشتباه نکنم.....




کارگاه از ۱۶ نفر فقط ۹ نفر حاضر بودند... به صورت کاملا عادلانه به دو گروه ۸ تايي تقسيم شديم... همه يه گروه... من هم يک گروه.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



اين چند روز، همه اش حرف بود که مي خواستم بنويسم و وقتش رو پيدا نمي کردم... امروز همه اش وقت هست که بنويسم و حرفش رو پيدا نمي کنم.....




به خاطر نظم هم که شده و به خاطر اين که اشتباه نکنم.....

اي مهربانتر از برگ، در بوسه هاي باران
بيداري ستاره در چشم جويباران.....
گفتي به روزگاري مهري نشسته گفتم
بيرون نمي توان کرد، حتي به روزگاران....
پيش از و من تو بسيار، بودند و نقش بستند
ديوار زندگي را زين گونه يادگاران
وين نغمه محبت، بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقي است، فرياد باد و باران

خيلي بايد سرحال باشي که سر کارگاه جوش و در حال جوش کاري، زمزمه اش کني....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com