براي دوست ناديدهاي که اميدوارم اين نوشته رو بخونه....
نميدونم... راستش يک چيزي داره بدجوري اذيتم ميکنه، اون هم اون پنجرهاي که احساس ميکنم که تصوير من و کارهام داره از چشمانداز اون نگريسته ميشه.... پنجرهاي که شايد من در شکل گيريش کوچکترين نقشي نداشتهام، اما امروز حس ميکنم که پاک ترين و سادهترين احساساتم، لحظات اوج و فرودم و حتي تنهاييهايم داره تحت تاثير اون چيزي که اسمش رو ميشه گذاشت جبر اجتماعي و يا حتي جو اجتماعي نگريسته ميشه... نميدونم حس ميکنم که صداقتم به ناحق، داره ناديده گرفته ميشه و زير سوال رفته.. حس ميکنم که.... نميدونم، ننوشتن هر چند برام خيلي سخته، ولي خوب زير سوال رفتن نوشتههام و حرفهام و به خصوص احساساتم، حتي غير مستقيم، آنهم به دليلي که احساس ميکنم به من ارتباط مستقيمي نداره، برام غيرقابل تحمله....
نميدونم، خيلي وقتها فکر ميکردم که نبايد بدون اجازه براي کسي نوشت... هميشه اين ترس برام وجود داشت که ممکنه که کسي خواندنش را دوست نداشته باشه، ولي حالا از مرز ترس گذشته و به حس رسيده... هميشه اين تسکين برام وجود داشت که ممکن نيست که ّ آنچه از دل برايد لاجرم...ّ اما....
بگذريم.... نگفتم که گلهاي کنم و نگفتم که جوابي بشنوم... حتي نگفتم که بگويم ديگر نخواهم گفت.... تنها گفتم که گفته باشم... گفتم که رها شوم در گفتههايم.... گفتم که بگويم بعد از اين سکوت، نبودن حرف نخواهد بود، نگفتنش است... بعد از اين، سکوت، سرشار از ناگفتههاست...
تا حالا فکر ميکردم، بزرگتر از اين حرفهام... خيلي وقت بود که اين جوري اون احساس اعتماد به نفسم رو از دست نداده بودم... نميدونم... وقتي که به محض ورود به مشهد، مجبور شدم که به مجلس ختم کسي برم که بعضي وقتها جاي پدربزرگ رو برام پر ميکرد.... کسي که هيچ وقت بين من و نوههاش تقاوتي قائل نبود... نميدونم، اون جا اولين جايي بود که بدجوري به من فهموند که براي بزرگ شدن هنوز خيلي کوچيکم... فهموند که هنوز در برابر خيلي چيزها، تو خيلي موقعيتها کم ميارم... بعدش هم که اين بازي موش و گربه براي مخفي کردن اين خبر از خيليها... و از همه مشکلتر تصميم گيري براي يک سري مراسم، که همزمانياش با اين اتفاق بدجوري همه چيز رو قاطي پاطي کرده.... تصميم گيريهايي که باز موجب شد که خدا رو شکر کنم که بچه بزرگ خونه نيستم و فقط کافيه يک گوشه وايستم و نگاه کنم..... نميدونم، بدجوري احتياج به يک موقعيت دارم که خودم توش يک نقش کليدي داشته باشم... جايي که بتونه يک جوري اون حس اعتماد به نقسم رو به من برگردونه... فعلا که حتي از تلفن جواب دادن، فرار ميکنم...
ميگفت بيا اونجا گم شدهها رو هم پيدا ميکني.... نميدونست که من براي دوباره يافتن گم نکردم... من براي جُستن و براي هميشه جُستن گم کردم.... گمش کردم چرا که جرات يافتنش را نداشتم... گمش کردم چرا که از دور ديدنش را آرزو داشتم.... من فقط خواستن را ميخواستم نه رسيدن را... برايم هدفي قابل دسترس - و يا حتي غير قابل دسترس- نبود، برايم اميد بود و شور، توان و نيرو براي هدف.... نميدونم، حرفهايم که در تنهاييم با او و به او ميگفتم براي شنيدنش نبود، ارزشش به گفتن بود براي نشنيدن.... تمام درد دلهايم، تکتک خاطراتم با او بود ولي براي او نبود.... ديدنش، نديدنش، هر چه بود جزئي از او بود، بدون او....
اما نميدانم چه شد که باز هم رفتم به جستجويش، براي يافتنش....
□ نوشته شده در ساعت
5:05 AM
توسط واحه
◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘
نميدونم.... آرامش با او بودن حتي اگر کلمهاي نباشد.... آرامش با او گفتن حتي اگر سکوت هم ساکت باشد و نه سرشار از ناگفتهها.... آرامش حضور و تنها حضور حتي زماني که.... آرامش بودن فردي که حرفي براي گفتن به تو دارد، حتي اگر نگويد... آرامش بودن فردي که توانايي حس کردن احساست را دارد حتي اگر احساست را در تنهاييت با خودت تقسيم کني... آرامش توان دوست داشتن....
□ نوشته شده در ساعت
12:59 AM
توسط واحه
يک اردو با يک دنيا خاطره... اسمش رو گذاشته بودم تحقق يک روياي کلاسيک... يک حجم بينهايت سبز که ميشد تا ابد توش گم شد... سبزبي که تنهايي آدم رو پر ميکرد.... برام مثل يک خواب بود که هيچ وقت انتظار نداشتم تعبير بشه... ولي عجيب همه جا برام آشنا بود، فکر ميکردم همه اين مسيرها رو قبلا، يک بار، يک جايي، رفتم، شايد توي خواب.... وسط جنگل، تاريکي مطلق، گرماي شعلههاي آتش و آتش در نيستان شهرام..... ولي از هر طرف که بخواي وارد جنگل بشي نوشته: ّهر که عشق نميداند، داخل نشود....ّ
...................................................................................................
نميدونم... قشنگترين لحظهها بود، سختترينشون هم بود... تحمل نميکردم.... ديگه کم آورده بودم ولي داشتم از لذت همون لحظهها هم خفه ميشدم.... خيلي دوست داشتم که يک جور ديگهاي بود ولي همون هم داشت سرشارم ميکرد...
نميدونم، نميتونم اون لحظههايي که برام يک دنيا ازرش داشت رو اينجا فرياد بزنم.... چقدر دوست داشتم ميشد که لحظه به لحظهاش رو اينجا حک کنم.... اين قدر حس بود که.....
...................................................................................................
تو، شما، مجتبي، آقاي ع...؟ بالاخره من کيام؟ کسي نيست بتونه رابطهها رو برام تعريف کنه؟ يکي نيست تو پيدا کردن اين هويت گمشده من رو راهنمايي کنه؟ چقدر دلم ميخواست.....
معلم پاي تخته داد مي زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زير پوششي از گرد پنهان بود،
ولي آخر کلاسيها
لواشک بين خود تقسيم ميکردند
وان يکي در گوشهاي ديگر ّجوانانّ را ورق ميزد
براي اينکه بي خود هاي و هو ميکرد
و با آن شور بي پايان تساويهاي جبري را نشان مي داد
و با خطي خوانا بروي تخته اي
کز ظلمتي تاريک غمگين بود
تساوي را چنين نوشت: ّ يک با يک برابر است....ّ
از ميان جمع شاگردان يکي برخاست.
هميشه يک نفر بايد که برخيزد...
به آرامي سخن سرداد:
تساوي اشتباهي فاحش و محض است...
نگاه بچهها ناگه به يک سو خيره گشت
و معلم مات بر جا ماند.
و او پرسيد: اگر يک فرد انسان واحد يک بود،
آيا باز يک با يک برابر بود؟
سکوت مدهشي بود و سوالي سخت
معلم خشمگين فرياد زد: آري برابر بود.
و او با پوزخندي گفت:
اگر يک فرد انسان واحد يک بود،
آنکه زور و زر بدامن داشت بالا بود
آنکه قلبي پاک و دستي فاقد زر داشت، پايين بود.
اگر يک فرد انسان واحد يک بود،
آنکه صورت نقرهگون، چون قرص مه ميداشت، بالا بود،
وان سيه چرده که ميناليد، پايين بود.
اگر يک فرد انسان واحد يک بود،
اين تساوي زير و رو ميشد.
حال ميپرسم يک اگر با يک برابر بود
نان و مال مفتخوران از کجا آماده ميگرديد؟
پا چه کس ّديوار چين ّ ها را بنا ميکرد؟
يک اگر با يک برابر بود
پس که پشتش زير بار فقر خم ميشد؟
يا که زير ضربت شلاق له ميشد؟
يک اگر با يک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس ميکرد؟
معلم ناله آسا گفت:
بچه ها در جزوههاي خويش بنويسيد
ّيک با يک برابر نيست....ّ
چنين گفت زرتشت، نيچه :
پرتگاه هولناک است، نه بلندي.
پرتگاه آنجا که نگاه به پايين ميافتد و دست در بالا چنگ ميزند. آنجا که دل از خواستِ دوگانه خويش به سرگيجه ميافتد.
آه، دوستان من، آيا شما نيز به خواست دوگانه دلم پي بردهايد؟
اين است، اين، پرتگاه و خطر من، که نگاهم به بلندي دوخته شده است، اما دستم همچنان در ژرفنا چنگ ميزند و بدان ميچسبد.