Designed by Aziz

 
 


به قطار نازنيني که داشتي، نرسي... پات که به مشهد رسيد، يک جبهه هواي سرد به مناسبت ورودت وارد مشهد بشه (و دقيقا هم زمان با بليط برگشتت خارج بشه)... بعد همون چند ساعت اول عينکت بيفته شيشه‌اش بشکنه... شماره قبليش رو هم نداشته باشي و مجبور شي يک ۲-۳ ساعتي تو مطب دکتر بشيني... اين وسط سرما هم بخوري... همه برنامه‌هات هم به خاطر يه برف سنگين بهم بخوره..... بعد با يه اينترنت که معلوم نيست چند ساعت(يا حتي دقيقه) ازش باقي مونده، خسته، بشيني پاي کامپيوتر.....
بعد ببيني هيچ کدوم از اون همه دوست نازنيني که اين کنار اسماشون قد علم کردند، يک کلمه هم چيز جديد ننوشتند....
(باز هم خدا همين گيگيلي خاک غريب رو نگهداره، که مي‌شه حداقل با نوشته‌هاش يک مقدار احساس آرامش پيدا کرد، آرامشي ناشي از بودن يک دوست، واز شنيدن حرفهاش...)




شروع کردم خوندن منطق الطير.... خيلي روونه و يه جاهايش هم تکراري و مثل بقيه همه اين حرفهايي که هميشه مي‌شه شنيد... ولي يه جاهاييش هم خيلي خداست، بدجوري تشبيه هاي قشنگي داره.... جريان اصلی‌ داستان هم فوق العاده است، فقط احساس مي‌کنم که بايد يه جورهايي حواسم باشه که اين دنبال داستان رفتن خيلي جدام نکنه از اون سيستم حرفهاش ومعاني اصلي.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



-شب بخير....
-شبت بخير....

چقدر دلم براي اين دو جمله تنگ شده بود.....




داشتم کتاب خاطرات چه گوارا رو مي خوندم.... اصلا تو ذهنم يه جور ديگه بود... باورم نمي‌شد که با اون عظمت و شهرتي که ازش سراغ داشتم، فقط يه رهبر چريکي يک گروه ۱۵-۲۰ نفره باشد.. فکر مي‌کردم دامنه عملياتش خيلي گسترده‌تر باشه... ولي اون حس مبارزه (خودش و افرادش) عجيب تحسين برانگيز بود.... روبرو شدن با يک ارتش با يک گروه که در بهترين حالت به ۲۰ نفر مي‌رسيده هدفي و ايماني بالاتر از اون چيزي مي‌طلبه که بتونم درک کنم..... گروهي که حتي گاه تعداد تفنگهايش از افرادش کمتر مي‌شده... گروهي که از دست دادن هر تفنگ برايش اين قدر مهم بوده که در نوشته‌هايشان ثبت شود... گروهي که در بسياري مواقع همين تفنگهاي محدود تنها وسيله بدست آوردن غذا برايشان محسوب مي‌شده... چنگ چريکي زماني که مجبور مي‌شوي که اسبت را فداي گرسنگي‌ات کني و بعد گوشت ران اسب را به عنوان ذخيره غذايي براي روز بعد انبار کني.... اون ايماني که افراد رو تو اين وضعيت بتونه مقاوم کنه برام خيلي ارزش داشت، زماني که بخواهي با اين وضعيت با ارتش بوليوي روبرو شوي، ارتش از محل پناهگاهت نسبتا مطلع باشد، و بخواهي ادامه دهي......
و تحمل تمام اين مسايل تنها براي يک هدف، مبارزه با امپرياليسم.... و نه حتي نجات هموطنانت که آزادي مردمي ديگر ( در گروهش به جز دو سه نفر، تقريبا همه کوبايي بودند...) حالا مي‌تونم بهتر بفهمم که چرا ّچه گواراّ اين گونه به سمبل مبارزه اصلاح طلبانه بدل شده......




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



-.....
- من شرمنده‌ام.....
- نگفتم که شرمنده بشي.....





من دارم بدجوري از خودم نااميد مي‌شم... تبديل شدم به يک بطالت کامل.... در روز اگر خواب رو حذف کني، بيشتر از ۳ تا ۴ ساعت کاري که يادم بياد انجام داده باشم و بتونم بشمرم (به ميزان مفيد بودنش کاري ندارم) وجود نداره... نمي‌دونم، دوست دارم کار داشته باشم، خيلي، خيلي زياد.. تا حدي که بتونم از يک استراحت ۵ دقيقه‌اي کمال لذت رو ببرم.... دوست دارم اين قدر کار رو سرم ريخته باشه که نفس کشيدن برام نعمت باشه... دوست دارم ارزش لحظه‌هام خودشون رو به رخ همديگه بکشند... دوست دارم که مجبور شم از بعضي کارها صرف نظر کنم تا به بقيه برسم..... الان بطالت هم جزو کارهام حساب مي‌شه.... الان براي چه بودن رو فراموش کرده‌ام.... مثل اين که بايد دوباره رو بيارم به کتاب.... درس اونقدر منو ارضا نمي‌کنه که بخوام بيشتر از گرفتن نمره قابل قبول براش وقت بذارم... کار هم نمي‌دونم چرا قبول نمي‌کنم(پيشنهاداتي که در شهر به ما شده بود، رو رد کردم)... به نوعي مي‌ترسم، هرچقدر کار رو دوست دارم، از مسئوليت مي‌ترسم.... دوست دارم هميشه تنها وتنها کارهايي رو انجام بدم که وظيفه‌ام نيست، که کسي از من نخواسته و به ميل خودم برايش انجام داده باشم... و يا حتي اگر خواسته به عنوان يک وظيفه من به اونا نگاه نمي‌کنه.... هيچ وقت دوست نداشته‌ام که براي انجام دادن و يا ندادن و يا حتي چگونه انجام دادن يک کار به کسي توضيح بدم، البته به کسي که براي دونستن اونها و اظهار نظر راجع به اوناها خودش رو محق بدونه، محقتر از مني که در اون موقعيت بودم و اون تصميم ويا اون اجرا رو داشته‌ام....
کتاب مي‌خوام... دوست دارم کتاب بخونم... ديگه بدم اومده از روزنامه خوندن.... از خوندن همه اون چيزهايي که مدام تکرار مي‌شن توي موقعيتهاي گوناگون.... وقتي رو که براي روزنامه خوندن صرف مي‌کنم بدجوري به نظرم عبث مي‌اد.... نمي‌دونم چرا اين قدر از اين دعواها و بحثها بدم امده...
دوست دارم براي کتاب خوندن دنيال وقت بگردم، دوست دارم با يک سري خواستها دعوا کنم تا وقت کتاب خوندن پيدا کنم، اون کتابه که برام ارزش پيدا مي‌کنه، وگرنه شب از بيخوابي بلند شي بري کتاب بخوني، نمي‌دونم، نمي‌تونه اون جوري ارضام کنه.....
پريشب تصميم گرفتم آدم شم....تصميم گرفتم که کاري انجام ندم، جز اون کارهايي که ميل قلبي وادارم مي‌کنه... تصميم گرفتم که کاري انجام ندم از سر بي‌حوصلگي، از اجبار اينکه بايد بالاخره انجام داد.... ولي سخته... خيلي سخت... اونهم تو اين محيطي که همه، همه کارهاشون از سر اجباره و بي‌حوصلگي... نمي‌دونم يه محيط انرژي‌زا احتياج دارم..... شايد تمام اون تعلق خاطرم به اون جمع هم سر همين شور و هيجانيه که توش موج مي‌زنه، توي تک تک لحظه هايي که با هميم... و شايد... و شايد... و شايد...




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



- رو سر بنه به بالين، تنها مرا رها کن...
- شب بخير




حس خاصي دارم، امروز... نمي‌دونم چي شده، نمي‌تونم يه جا دوام بيارم.... دوست دارم راه برم، حرف بزنم، دوست ندارم تنها باشم.... نمي‌دونم شايد حتي.... نه نوشتن رو دوست دارم، وقتي مي‌نويسم، اون احساس تنهاييم رو ازم مي‌گيره... حس مي‌کنم تا فردا با کساني هستم که اين حا مي‌اند.... حس مي‌‌کنم که اگه اين نوشته‌ها نباشه، يه قسمتي از من، از حرفهاي من و از اون بخشهاي دروني من، هيچ وقت فرصت ابراز وجود پيدا نمي‌کنند..... نمي‌دونم، گاهي فکر مي‌کنم که بيش از حد نوشته‌هام شخصي شده و فقط براي دل خودم مي‌نويسم، حس مي‌کنم که اگر از ديد يک ناظر بيروني به اين نوشته‌‌ها نگاه کنم، بيش از حد تکراري است و خسته کننده... ولي....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



مي‌گفت: خوش به حالت، تنها ناراحتي‌ات به هم خوردن يه برنامه است....
نمي‌دونست که اون تنها مرهمم بود.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



نه رياضي يک و دو، و نه حتي معادلات ديفرانسيل نتونسته بودند منو با اعداد مختلط آشنا کنند، دنياي رياضي من بدون راديکال منفي بود حتي اگر به عنوان موجودي از سياره بغلي، امکان وجودش ثابت شده بود....
براي مباني برق، من دو روز مسافرت رفتم....
امروز برگشتم....





روز اولي که براي ثبت نام اومده بودم دانشگاه، يه سال بالايي تو تالار ۵ نشسته بود و سر صحبت باز شد و کلي برام از صنايع گفت و از استاداش.... يه حرفي هم بهم زد که من هنوز هم، بعد از سه سال، هر وقت کسي راجع به سيستم نمره و گلابي بودن درسهاي صنايع ازم مي پرسه، همون رو بهش جواب مي دم که ّتو صنايع، به هر کسي که درس رو گرفته باشه، حداقل ۱۰ رو مي‌ دن، تا ۱۸-۱۷ رو خودت بايد بگيري، بالاتر هم به هيچ کي نمي‌دن....ّ بعدا ها هميشه به اين فکر بودم که اون کي بود.....

تو کلاس تحليل سيستم دکتر مشايخي يکي بود که يه جورهايي احساس مي‌ کردم بايد از يه جايي بشناسمش... گاهي اوقات که چشممون هم بهم مي افتاد، زير لبي يه سلام عليکي مي‌کرديم.... بعدا ها هميشه به اين فکر بودم که اون کي بود.....

يه بلاگ بود که گاهي اوقات مي خوندم و چيزي که بيشتر از همه منو مجذوب مي کرد، يه احساس خاصِ ، درست نمي دونم اسمش رو چي بذارم، يه بي نيازي خاص از جلب خواننده، يه احساس يه بلاگ براي خود آدم، ولي نه از اون خودهاي عاشق پيشه ادم که هميشه بايد براشون از حالت بگي و از احساست... يه بلاگي بود براي خودي که هميشه هست، خود ملموس و شايد خود اجتماعي فرد..... نويسنده اش رو فقط به اسم ميشناختم و به دوستيش با صنايعيهاي ۷۷... ولي هميشه به اين فکر بودم که اون کي بود.....

بعد امروز همه اين تصاوير رو هم منتقل شد.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



ديشب داشتم فرامرز اصلاني گوش مي‌کردم... ياد همدان افتاده بودم و تپه‌هاي عباس آباد.... ياد اون همه شعر و آواز اون شب.... ياد بودن با دوستهايي که.... ياد اون ّشد خزانّ روي اون ديوار کوتاه آجري،‌زير اون بارون... ياد اون ّ يه ديواره، يه ديوارهّ که هر کس يک چند بيتي‌اش رو ياد داشت.... و ياد تمام اون خاطرات اون سفر....




من يک مباني برقي طفلکم که دارم اينجا مي‌نويسم.... يک امتحان قريب الوقوع که هنوز حدود نصف موضوعات پايان ترم رو نخوندم.... آخه خيلي شيکه، من تازه فهميدم که ذهن من براي امتحانات از يک قانون خيلي ساده تبعيت مي‌کنه،‌ تابع بي‌حافظه.... يعني اين که بدون هيچ گونه ارتباطي با ميزان درس خونده شده،‌ بعد از جلسه همه چي فراموش مي‌شه (باز خوبه بعد از جلسه‌ است).... بعد اين امتحان هايي که ميان ترم،‌پايان ترمشون به هم ربط دارند،‌من بدبخت مي‌شم،‌ چون باز بايد همه چي رو دوباره بخونم.... آخه کي‌ باورش مي‌شه من براي پايان ترم و مفاهيم فيزور و روابط عجق وجقش، از تعريف شدت جريان و اختلاف ولتاژ مجبورم شروع کنم.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 




دوست دارم،
دوست دارم،
دوست دارم.....
بنویسم




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



نمي دونم هنوز خيلي راه دارم براي يادگرفتن فهميدن، براي درک آنچه هست و نه ديدنش، هنوز احساس مي کنم که خيلي بيشتر و بيشتر از اونچه که بايد، منطق در کارهام، در افکارم و حتي در احساسم تاثير گذاره.... نمي دونم، نمي تونم به عنوان يه ناظر بيروني ميزان احساس موجود در کارهام رو بسنجم، هميشه کلي عامل هست که منو مي ترسونه که تو اين سنجش دچار توهم واقع بيني بشم، و همينه که احتياج دارم، احتياج به دانستن، دانستن......




نميدونم، ديروز يه نيروي عجيبي تو من بود، يک شور و شوق عجيب....بد جوري منتظر بودم که باز دور هم جمع بشيم....
هفته قبل بعد از اين که امدم، مي ترسيدم برم تو اتاق... مي ترسيدم که اون حسي که همه وجودم رو گرفته بود، يک دفعه از بين بره، پر بکشه و قاطي همه اون چيزهايي بشه که هميشه هست وهيچ دليلي براي بودنشان نيست.... هفته پيش يک ساعتي قدم زدم تا تونستم جرات روبرو شدن با روزمرگي رو بدست بيارم.... شايد هم بدست نياوردم و تنها مجبور شدم.....
ولي اين هفته، از همون اول بدجوري حس رفتن داشتم، حس بودن و حس احساس کردن... تلاش براي فرار از داشتن به بودن.... هر کاري کردم، از ساعت ۵ به بعد هيچ کاري جز انتظار نداشتم، و يا در واقع نتونستم داشته باشم....و هر چه سعي کردم بمونم و وقت بکشم و پياده برم و قدم بزنم و... باز هم زود رسيدم.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



مي‌ترسم، حس مي‌کنم که بعيد نيست که جلسه امروز بهم بخوره... حتي اگه فردا امتحان پايان ترم کارگاه داشته باشم،‌حتي اگه هنوز نصفش رو هم مثل آدم نخونده باشم، حتي اگه الان بخوام برم ورِ دل مامان جونم اينا و نتونم تا بعد از ظهر درس بخونم، و حتي و حتي و حتي.... ولي نيازم به اين جور جمع ها، خيلي بيشتر و بيشتر از اين حتي ها و خيلي حتي‌هاي ديگه است..........




ساعت ۲ نصفه شب: بالاخره تصميم مي‌گيري بري اتاق مطالعه و براي امتحان فرداش درس بخوني....
ساعت ۲:۱۵ نصفه شب: پونزده صفحه رو خوندي و به همين ترتيب پيش بري، ساعت ۲:۳۰ تمومه
ساعت ۲:۲۰ نصفه شب: يک دوست نازنين که داره مي‌ره بخوابه،‌يک CD Player بهت تعارف مي‌کنه به اضافه شب، سکوت، کوير......
ساعت ۳:۲۰ نصفه شب: هنوز ۱۵ صفحه باقي مونده.... مي‌گذاري براي فردا
ساعت ۱۱ صبح سر جلسه:؟؟؟؟؟؟
عجيب بود هيچ وقت اين قدر با موسيقي حال نکرده بودم.... حس عجيبي منو گرفته بود که خودم هم هنوز تو کفشم.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com