Designed by Aziz

 
 


اگه وقتي که کسي که تو خواب دعوات کرده، دوباره مي آد تو خواب باهات دوست مي شه،‌ خيلي خوب باشه... اونوقت وقتي که کسي که تو خواب دعوات کرده، تو بيداري مي آد باهات دوست مي شه،‌ چيه.....




آخه يکي نيست بياد به من بگه، پسره احمق... تو که مي دوني وقتي حالت خوب نيست، هر چي از دهنت در مي آد اين جا مي نويسي... خوب نشين.... عين بچه آدم برو يه جايي بنويس کسي نخونه، اين همه هم مردم رو اذيت نکن... من وافعا شرمنده، هم شرمنده اين وبلاگ نازنين، که هميشه غرغرام مال اينجاست، هم شرمنده دوستان نازنين تري که هميشه نگرانشون مي کنم.....

ولي جدا همه چي خوبه... آخه بعضي ها پيدا مي شن که خيلي بزرگتر از اونين که آدم حتي بتونه تصورش رو بکنه....

من همين جا همه نوشته هاي زير رو - با وجود درست بودن- تکذيب مي کنم...




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



اون سالها يک بار امدم تو خواب دعوام کرد ....
و بعد، بعدها دوباره اومد و دوست شد....
ديروز باز امد و دعوام کرد...
يعني باز مي آد دوست بشه؟؟؟




نوشته هاي اي زير هيچ چيز نيست جز يه سري چرنديات که فقط و فقط به اين خاطر نوشته شده اند که من يه کم آروم بشم... شرمنده همه کساني که شايد هنوز هم فکر مي کنند که اين جا چيزي که به درد خوندن بخوره نوشته مي شه....
********************************************************
خيلي وحشتناکه، وقتي که نمي توني با نزديکترين افرادي که هستند، حتي نتوني از زندگي معمولي حرف بزني که....
خيلي سخته که کوچکترين کارهات رو با بيشترين دقت احمقانه اي که داري زير نظر بگيري...
خيلي سخته که هر لحظه بترسي... حتي از پرسيدن.....
خيلي خيلي همه چيز سخته....

دوباره به حضورش احتياج دارم، دوست دارم بياد بشينه و برام بگه که سخت نگيرم، برام بگه که بعضي چيزها چه ساده اند و چه دوست داشتني... نمي دونم، بياد بهم اطمينان بده که همه چيز همون طوريه که بايد باشه، بايد بياد و منو مطمئن کنه... بايد بياد....




نگاهش کردم،‌ هيچ گناهي نداشت،‌ هر چند اگر اين جا نبود، شايد هيچ اتفاقي نمي افتاد... شروع نمي کرد به صحبت، مي دونست که همه وجودم خواست شنيدنه، اما مي خواست که خودم ازش بخواهم... مي خواست خودش رو بي تفاوت جلوه بده براي چيزي که مي دونست برام مهم ترين چيزه و حتي براي خودش.... و من هم نمي خواستم بخواهم... فرار از اجبار قبول مهم بودن.... خواستن مسئله اي نبود، که مهمتر از اين ها و بزرگتر از اين ها را خواهش کرده بودم... اما اين بار حس غريب دخالت... خواستن تنها نبود، حس خواستن توجه اي بود که از تو دريغ شده بود و حس غريب تمناي دوستي اي گم شده... خواستني نبود که حقت را بدهند، اگر مي خواستي مي دادند،‌ اما با ترحمي که در آن موج مي زد و اگر نمي خواستي، فراموشت مي کردند... و من ترجيح دادم که فراموش بشم، اما خودم قدرت فراموش کردن نداشتم.... و همه چيز باقي ماند اما تنها اين جا پيش من....

هر چي فکر کردم ديدم اون بي گناهه، هر چند اگر اين جا نبود، شايد هيچ اتفاقي نمي افتاد... شروع کرد به صحبت از همه چيز به جز ان چه منتظر شنيدنش بودم... نمي دونستم چه کار کنم... نه مي تونستم همراهش بشم تو شنيدن و گفتن چيزهايي که اون لحظه برام کوچکترين اهميت و ارزشي نداشت، و نه اين حق رو به خودم مي دادم که تاديده اش بگيرم،‌ چرا که واقعا بي گناه بود، نه تنها بي گناه بود که شايد محق هم بود.... مي گفت و من سعي مي کردم که حداقل لبخند احمقانه ام رو حفظ کنم... چه خوب بود که زود تموم شد، و گرنه....

اون نه تنها بي گناه بود، که ‌شايد اگر اين جا نبود، همه چيز بدتر مي شد... اگر نبود، شايد ديگر چيزي هم براي پرسيدن يا نپرسيدن نبود... و اگر نمي پرسيدم، شايد ديگر هيچ وقت قادر به پرسيدن هيچ چيز نبودم... شايد هم پرسيدن، حداقل از او، اين گونه هم نبود... نه خواستن توجه که دادن فرصتي بود به او براي گفتن... ( و اين رو نه براي توجيه اي آرام کننده که واقعا حس کردم)‌... شايد هم بايد مي پرسيدم، اين بار مي پرسيدم تا بعدها بتواند پاسخ دهد....




متن زير جز نق نق و غرغري بچه گانه و احمقانه نيست، لطفا نخونيد.

وقتي امدم نشستم، حسم اين بود که فقط همين جاست که مي تونه همه چي رو آروم کنه، مي تونه همه چي رو برگردونه سرجاش، يا حتي اگه سرجاش هم برشون نگردونه، يه جوري گم و گورشون کنه...
يادم امد که هنوز هم يادم نمي آد شريعتي مي گفت که نوشتن براي به ياد آوردن است يا براي فراموش کردن.... و من هميشه به ياد مي آرم تا بتونم فراموش کنم....
نمي دونم آرامش نشستن جايي که بشه نوشت... و من خيلي وقته که نوشتنم تنها و تنها پشت کامپيوتر ممکنه... هيچ چي هيچ جاي ديگه نمي تونم بنويسم... و براي فرار از نوشته ها هم که شده، اون کامپيوتر مستقيما بايد وصل به اينترنت باشه.... نمي دونم خيلي سخته حس کني که فقط و فقط همينه که مي تونه آرومت کنه، سخته و ترسناک.... ترس اين که اگر امروز هم اينترنت وصل نمي شد، ديگه هيچ چيز نبود....

همه ترسم رفت، شروع کردم به نوشتن، اما باز هم همون حس لعنتي خيانت... من شروع به سانسور نوشته هام کرده بودم... من دو سه هفته است حرفام رو براي جاي ديگه گذاشتم، بعد حالا که باز درمونده شدم، باز بلند شدم امدم سراغ اين بدبخت، نق نق و غرغرم بلند شده.... نمي دونم.... اين حس که شايد خيلي بيشتر بايد اين جا مي نوشتم، و يا شايد اصلا نبايد مي نوشتم.... همه چي قاطي شده....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



جنبه مثبت قضايا:
وقتي که با پرستو قرار داشته باشي، خوبيش اينه که کلي وقت خالي داري براي انجام کارهاي ديگه......




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



يه وقتي که همين طوري بياي سايت،‌ همين طوري هم جا باشه که بشيني، حس مي کني که همين طوري هم که شده بايد بنويسي... تا بعدا چي پيش بياد....

اين روزها هنور هم به صورت احمقانه اي درگير پروژه هام، چيزي که بيشتر از وقتم، حسم رو براي کارهاي ديگه مي گيره.... بايد کم کم به فکر اون همه کاري که براي تابستون برنامه ريزي کردم، بيفتم.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



نمی دونم،‌ می ترسم... هیچ وقت این قدر غریبه نبودم... و اون هم من،‌ منی که این جا صمیمی ترین جا بود برای هر چیز که جای دیگه نمی گفتم... جایی برای حس کردن.. جایی که حتی حس کردنهام رو داشت تحت تاثیر قرار می داد... نمی دونم،‌ بازه های زمانی ننوشتنهام، گاه حتی خیلی بیشتر از این چند روز این بار بود، اما این بار حس غربت بدی دارم.... یه حس جدا افتادگی... و یه عذاب وجدان که این چند روز دلم نه برای وبلاگ که تنها برای نظرات دوستهای نازنین تنگ شده بود.... و اون قدر احساس جدایی که حتی نظر احمد علی نازنین هم نتونست،‌ مجبورم کنه به نوشتن... نوشتن جایی که نوشته هام رو متعلق به اون نمی دونستم....
روی اورده بودم به همون طریقه قدیمی... دفتر خاطرات نویسی... و نه خاطرات که یه حجم کنترل نشده احساساتی که داشت همه چیز رو بهم می ریخت و شاید هم ریخت... نمی دونم.. خیلی چیزها شاید اتفاق افتاد... نمی دونم، نوشته هام رو و تمام انرژی نوشتنی ام رو مال خودش کرده بود...
ولی.....
بيشتر خواهم نوشت....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com