Designed by Aziz

 
 


سه نفر بوديم تو يک اتاق، يک نفر تو اون يکي اتاق.... به اصرار من به خاطر اين که اون اتاق يک تو رفتگي داشت که دو مترمربع فضاي اتاق رو اضافه مي کرد، سه نفره جل و پلاسمون رو جمع کرديم رفتيم اون يکي اتاق.....

ديروز تو رختخواب يک کم به اون تو رفتگي که نگاه کردم،‌ يه ترس گنده امد سراغم که نکنه اون قسمت عقب نرفته، بقيه ديوار جلو امده.... فقط کافي بود اون قدر پررو باشي که بتوني بري در اتاق قبليت در بزني بگي ّ ببخشيد مي شه من اين اتاق رو متر کنم؟ ّ تا بفهمي که اتاق فعلي چهار مترمربع کوچکتره............

جدا به قول علي خدا از آفريدن من داره به خودش مي باله.........




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



بلند ترين شب سال
شب يلدا...........
حالا مي فهمم چرا هميشه مهم بوده.....




صبح ساعت ۷ که از خواب پاشدم بصورت کاملا منطقي به اين نتيجه رسيدم که رفتن سرقرار ساعت ۸ شرکت، موجب مي شه که بقيه روز خوابم بياد و بازدهي ام تو شرکت پايين باشه....
براي بالا بردن سطح کارايي فعاليتهاي شرکت تا ساعت ۹ خوابيدم..........




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



يه مجموعه فکر بي نظم.... که خستگي نمي ذاره مرتبشون کنم.......

حس هاي مختلف... اون قدر مختلف که خيلي هاشون نمي رسن اون طوري که دلشون مي خواد شکل بگيرن و مجبورن که زود به زود تغيير کنن....

حرف زدن با يک دوست... اون هم بعد از خيلي وقت که حرف نزده بوديم..... اون هم سوار دوچرخه تو يک باد خنک دلچسب...... حس خوبي بهم داد... فکر نمي کردم اين...

ديروز خيلي خسته بودم براي بيرون رفتن ولي دوست داشتم برم... حس دور موندن از يه جمعي که يک زمان خيلي از وقتم رو با اونها بودم....

حس دوست داشتن تنها نرفتن... نمي دونم....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



۱۰ سال پيش شمال:
- بابا يک روز ديگه هم بمونيم خوب، چي مي شه مگه؟
- چندبار بگم من فقط تا يک شنبه مرخصي دارم.....
- خوب حالا يک زنگ بزن......

امسال
- پسرجان، يک روز ديگه هم بمونيم خوب، چي مي شه مگه؟
- چندبار بگم من فقط تا يک شنبه مرخصي دارم.....
- خوب حالا يک زنگ بزن......




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



وقت گرفتم فقط براي اينکه بيام بشينم وبلاگ بنويسم.... بعد نمي دونم.. چرا حوصله وبلاگ نوشتن ندارم.... يک کم خسته ام... اين چند روز بدجوري زياد زياد سرکار بودم... بعد يه دفعه امروز هيچ کاري نداشتم.... حالا نمي دونم خستگي کار اين هفته است يا بي کاري امروز که اين طوري حوصله ام سربرده.....

جالبه.... نمي دونم... بدي کار کردن اينه که هميشه همه اون تواني که داري قول مي دي... بعد اصلا هم فکر نمي کني که تو ادمي اي که دوست داري کلي کار براي خودت انجام بدي.... دوست داري کتاب بخوني و نوار گوش بدي... بد هم تو قولي که دادي مي موني و مجبوري همش کار کني... نمي دونم... وقتي داري مي گي خوب باشه اين کار رو هم مي کنم چرا اصلا به فکرت نمي رسه که آره مي توني انجام بدي ولي با چه قيمتي....

نمي دونم فعلا که همه چي خوبه.... به جز اين که يک کم تنهام.... يک هفته است تمام رابطه هام شده رابطه کاري.... اين رو اصلا دوست ندارم.... باز خوبه تو اون محيط يکي هست که بشه باهاش حرف زد وگرنه.....

جالبه... وقتي سرکارم حتي وقتي دارم برمي گردم حسم کاملا خوبه... ولي الان که اين جا نشستم... غلط نکنم تو همين يک هفته به کار معتاد شدم و امروز خمارم... نمي دونم.... خوب اخه جدا از صبح بي کار بودم.... حتي کتاب هم نخوندم.... خودم رو دوست ندارم... هر چند به هر حال اين قدر کار هست که بايد براي فردا صبح آماده کنم که فکر کنم همه مشکلات حل شه :)




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



با دريا دوست شي... با دريا يا شايد با نقش دريا به جاي يک دوست..... اون قدر که نتوني ازش خداحافظي کني..... اون قدر که دلت بخواد وايستي و وايستي و وايستي و.... نمي دونم... يه حس خداحافظي که هميشه دوست دارم طول بکشه....همين طور..... اون آخر که امدم ازش خداحافظي کنم.... بدجوري غافلگيرم کرد....
دوستش داشتم.....




نمي خوام اين چند روزه اون قدر اونجا وبلاگ بودم که .... بعد حالا الان که برگشتم اون قدر خسته ام که نمي تونم بنويسم............ ولي فوق العاده بود.... کلي کلي کلي انرژي مثبت..........

يه جنگل بزرگ و پرِ پرِ پرِ درخت با يک راه خاکي ماشين رو خلوت که از وسط همه جنگل رد مي شد با يه باد ملايم خنک..... خيلي تابلوه آدم به باباش بگه تو رانندگي مواظب سري باشه که بيرون پنجره است؟؟؟؟
خدا کنه هيچ وقت به ذهن کسي نرسه که اين جاده رو اسفالت کنه..... (هر چند فکر کنم رسيده... اول و آخرش که بود....)




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



اين هم از متن نصفه کاره هفته پيش

اين بچه بنده خدا خيلي طلفکه... اون از پارسال که تولدش خورد به غيبت کبري و اين هم از امسالش که خورد به يکي از غيبت هاي صغري.... پارسال گيگيلي گفت تو عجب بابايي هستي که براش جشن تولد نگرفتي.... امسال نمي دونم.... به هر حال اين بنده خدا دوساله شد... دو سال تمام براي نوشتن.... نوشتني که خيلي چيزها برام داشت... آرامش ها... دوستي ها.... راحتي ها...

نمي دونم.... فکر که مي کنم.... نمي دونم اگه اين بلاگ نبود.... نمي دونم.... دو سال پيش، شايد اصرار عزيز و لاله بود که مجبورم کرد بنويسم... اون موقع نمي دونستم چي خواهم نوشت و چطوري... حتي شايد کل شروعش مال اون حس فوق العاده خوبي بود که بعد از اون شب شعر تو مشهد با لولو رفتم... نمي دونم... ولي تو اين مدت خيلي چيزها برام داشت.. از دلتنگي هايي که اين جا نوشتمشون... از حس هاي خوبي که مجبورم مي کردن بنويسمشون.... از شاکي شدن هام از دست خودم و ديگران... از خوش امدن هام از خودم و ديگران.... نمي دونم....

يه وقتهايي بود که اين قدر خسته بودم... شايد هم اين قدر شاد که اين جا نمي نوشتم... نمي دونم.... شايد هم اين قدر دور.... با خيلي شايد هاي ديگه.... نمي دونم...

نمي دونم.. نوشته هام برام نقش هاي مهمي بازي کردن.... (گاهي خيلي مهم... اون قدر که......) نمي دونم... الان که نگاه مي کنم يه جورهايي همون حس خوب ّ‌به هر حال همه چيز بهترين اون چيزيه که مي تونه باشه حتي اگه بهترين لزوما همون چيزي نباشه که ما مي خوايم....ّ

دوست دارم يه روز بشينم همه اين ها رو دوباره بحونم... بخصوص بعضي هاشون رو که عجيب دوستشون دارم...

خوبه... همه چيز خوبه.......




باز مثل اين ادمهاي احمق وقتي خوابم مي آم و خسته ام، امدم مثلا دو کلمه بنويسم، افتادم تو دور خوندن يک سري نوشته و لينک تو لينک و.... بعد الان فقط سرم درد گرفته و بس....... نمي خوام....

نه که خيلي مدت زياديه اين يک هفته که رفتم سر کار و نه اين که خيلي هر روز از صبح کله سحر مي رم،‌ سه روز مرخصي گرفتم برم شمال..... فقط مرامي نگفتم براي رفع خستگي کار.....

نمي دونم... اميدوارم بتونم تو اين چند روز فکر کنم... هر چند خودم درست نمي دونم مي خوام راجع به چي فکر کنم اما دوست دارم بتونم يک کم رها بشم... بذارم فکرم رو يک کم ازاد براي خودش بگرده.... شايد به نتايج جالبي رسيد........ فعلا که فکر کنم در درجه اول بايد بخوابم........




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



من فعلا عرض کنم سو تفاهم شده.... من کي گفتم دور منو خط بکشين نمي خوام بنويسم....... (لولو جونم راستش رو بگو.... چطوري از جمله من اين نتيجه رو گرفتي؟ فکر کنم تو بايد مافيا باشي!!!!!!!)
اونروز با وجودي که به شدت دوست داشتم بنويسم و حتا الان هنوز draft نصفه کاره اونروز مونده، به خاطر يک سري شرايط جوي،‌ حس نوشتن پريد... بعد... اين چند روز هم اينترنت بي اينترنت....
الان هم که بايد برم سر کار!!!!!!!!!!!‌ من و کار؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!! (جدا اين يکي از عجايب خلقته)

ولي خداييش ته ساعت مدير کلي مي رم سر کار... ساعت ۱ ظهر تازه مي خوام راه بيافتم.... از اونور که ببينيش مي شه گفت دارم مي رم بعد از رفتن کارمندها براي نظافت سالن شرکت..........




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com