Designed by Aziz

 
 


ديروز به يک کشف نائل امدم که يک مقداري(!!!) روحيه‌ام رو خراب کرد، اونهم اين که الان درست يک ماهه که من هر روز حداقل ۵ تا ۶ ساعت در دانشگاه حضور فعال داشتم، ولي افتخار حضور در هيچ کلاسي رو پيدا نکردم.... به اين مي‌گن يه دانشجوي ساعي و کوشا... بعد نشستم يه حساب کتاب کردم ديدم براي اين ۱۸ واحدي که من اين ترم داشتم، دقيقا ۳۴ جلسه سر کلاسهاي مختلف رفتم که مي‌شه به حساب ۱۷ هفته ترم، هفته‌اي ۲ جلسه، يعني به اندازه يک درس سه واحدي..... بعد همه اينها رو که بذاري کنار هم ادعاي معدل بالاي ... (روم به ديوار، قابل گفتن نيست) رو هم هنوز دارم.... بعد با يک جمع بندي کوچيک به کلي نااميدي رسيدم......
من الان يه آدم نااميدم که امروز يه نفر ديگه برام کوييز مباني برق داده، خودم هم از صبح کلي با دوستام بودم و بهم خوش گذشته، از فردا هم مهمون دارم و نمي‌تونم درس بخونم، تازه کلي هم سرحالم.... از اون مهمتر هنوز تا اولين امتحانم کلي وقت دارم، يعني چهار روز.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



به مناسبت تولد مسيح، روز بزرگترين خاطراتم و تقديم به او که ......:

و پرنده‌اي کوچک در آن روز متولد شد، بروي شاخه درختي که آن روز به تصادف در آن جا بود. در آن راه که هر روز بود و بودنش گاه حتي زائد مي‌نمود... پرنده در تخم بودنش را حس نکرده بود و حتي رسيدن زمان تولدش را.... نه احتمالش که حتي لزوم تولدش را نمي‌دانست.... ولي آن روز ... ناگهان و بي هيچ دليلي و به همان دلايل هميشگي، ولي اين بار تولدي در راه بود... و پرنده بزرگ شد و گاهي هم حتي کوچک، ولي هيچ وقت به گذشته بازنگشت،‌ تنها گاهي از حال دور مي شد.... و آن روز، تنها، روز تولد پرنده نبود که خود، روز تولد بود، روز تولد پرنده مادر، روز تولد بزرگ پيام آور عشق، مسيح.....




باز دوباره تونستم با او صحبت کنم، اون طوري که دوست داشتم، اون طوري که خيلي وقتها أرزو مي‌کردم ولي خيلي وقت بود که نتونسته بودم.... تونستم که براش بگم از اون چيزهايي که حس مي‌کنم، از اون چيزهايي که براشون زندگي مي‌کنم... تونستم که براش بگم از اون احساس تنهايي که گاهي تمام وجودم رو در بر مي‌گيره... تونستم براش بگم از اون محيطي، از اون جوي که به من زندگي مي‌ده، ولي به ندرت مي‌تونم بهش برسم.... حتي تونستم ازش کمک بخوام.... ولي...




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 




تنها زماني کوتاه در کنار يکديگر بوديم،
و پنداشتيم که عشق،
هزاران سال مي‌پايد.




خيلي خوبه، آدم اين جا که تنهاست و دور از دسترس مامان جونش اينها، هر جور دوست داره مي‌تونه با مريضي هاش برخورد کنه، ديگه هيچ احتياجي نيست که براي يه سرماخوردگي بري پيش دکتر و اون باز همون دواهايي رو بده که هميشه مي‌ده، آخه مرديم، يک کم هم تنوع. اين دفعه با خيال تخت و براي رفع گلو درد، خودم براي خودم چاي گرم تجويز کردم. خيلي موثر بود. الان تقريبا تمام علائم بحران رد شده، تازه کلي هم حال مي‌ده، ۱۳-۱۴ ليوان چاي در طول ۵-۶ ساعت.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



دايره، فيلمي براي نشون دادن همه بدبختيهايي که وجود داره، ولي نه لزوما هميشه همراه هم. فيلمي که هرچند به نظرم نتونسته و يا نخواسته که تاثير حسي زيادي داشته باشه، و بيشتر به فيلم مستندي شبيه شده که سعي مي‌کنه تمام بدبختيهاي ممکن رو تو يه زمان محدود نمايش بده، حتي اگر اين نمايش گاه در حد يک مکالکه تلفني کوتاه ولي تکون دهنده باشه.....
نمي‌دونم چرا، به خاطر حال نه چندان مساعد من بود يا جوي که توش داشتيم فيلم رو نگاه مي‌کرديم، يا دوري از حس واقعي چنين بدبختيهايي که وجودشون قابل انکار نيست، و يا شايد هم خاصيت خود فيلم بود که چندان من رو نگرفت و فقط تونستم بشينم، از ديدن سينمايي چيزهايي که گاه مي‌خونم يا مي‌شنوم -همونقدر که اونها روم تاثير مي‌گذارند- ناراحت بشم و بعد بلند شم،‌ حتي با يه حس ( تا حدودي ناجوانمردانه) که چه خوبه که من از اين بدبختيها دورم.....
اين هم يه مصاحبه پناهي راجع به فيلم....





اين سرماخوردگي من هم خيلي چيز ماهيه... تا ۱۰ دقيقه مي‌شينم سر درس چشمام سياهي مي‌ره و سرم گيج و گلوم درد و .....( ديگه کجا مونده؟) بعد که به اين نتيجه مي‌رسم که از تمرکزه و مغزم(!!!) الان توان متمرکز شدن نداره، سريعا کتاب رو کنار مي‌گذارم و مي‌رم دنبال گشت و گذار.... فقط نمي‌دونم چرا فيلم ديدن احتياج به تمرکز نداره، بعد ۴ ساعت فيلم ديدن هنوز مغزم حاليش نشده بود که تمرکز کرده و بايد يه سري اخطارهاي لازم رو بده.... تازه کتاب ّيه هفته با شاملوّ رو هم يواشکي خوندم حاليش نشد....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 




زندگي زيباست اگر....
عشق زيباست اگر....
....
....
زشتي زيباست اگر....




خيلي چيزها تو ذهنم بود براي نوشتن، ولي نمي‌دونم چرا هيچ کدوم يادم نمي‌آد. نمي‌دونم زمانهايي که خسته‌ام، گاهي اوقات راحت تر و روانتر مي‌تونم فکر کنم و بنويسم، روحم راحتتر و رهاتره، ولي الان نمي‌دونم با اين حال امروزم، اصلا هيچ جوري نمي‌تونم فکر کنم يا بنويسم، مثل اين که اينروحم زيادي رها شده.....




دارم از شدت گلودرد، که از وقتي اين پشت نشستم سردرد هم بهش اضافه شده،‌ مي‌ميرم. آخه يکي نيست به من بگه آبت نبود،‌نونت نبود، شب يلدات چي بود؟ ديشب در حالي که گلوم کاملا درد مي‌کرد، به سرم زد که مگه مي‌شه شب يلدا رو مثل بقيه شب‌ها نشست و به در و ديوار اتاق نگاه کرد، اون هم وقتي اون بيرون داره بارون مي‌آد.... بعد چون طبق معمول هيج جا رو پيدا نکرديم که بشه توش يه جور ديگه بود، مجبور شديم که طبق معمول باز بزنيم بريم پارک ملت، اون هم تو بارون و باد و با صرف يه بستني. من که مي‌دونم از ديشب هيچي‌ام نشده، ولي نمي‌دونم از کجا اينطوري شدم.... آخه يه سه ساعت تو باد و بارون که ....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



امروز يه جورايي خيلي سرحالم.... از کجا شروع شده، خودم هم نمي دونم.... راستش صبح فکر مي کردم که روز بدجوري دلگيري باشه، دوباره يه آسمون ابري ولي بي بارون، بعد هم که امشب شب يلدا است و .... خاطره شب يلداي دو سال قبل، حرفهايي که زديم، راهي که رفتيم، فال حافظ پارک ملت اون شب، خوردن بستني تو تگرگ، خاطره هايي که بيشتر از هرچيز برام ارزش دارند.... و بعد شب يلداي پارسال و بازهم قدم زدني و تجديد اون خاطره ها... و حالا امسال... از اين که ديگه اون خبرها نيست، از اين که امشب شب يلدا است و ترس از هيچ انجام ندادن.... ولي فعلا که خيلي سرحالم... بودن با لاله طبق معمول اون قدر بهم انرژي داد که ديگه فکر نکنم، که ببينم که چقدر قشنگه که من اين همه دوست خوب دارم، که من دوستهايي اين همه خوب دارم، که حتي کار کردن و اين همه مسئوليتي که سرم ريخته چقدر بهم انرژي مي‌ده... فعلا که خيلي سرحالم.....

اين هم هديه يک دوست:

ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم
دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش به سرآریم و دوایی بکنیم
آنکه بیجرم برنجید و به تیغم زد و رفت
بازش آرید خدایا که صفایی بکنیم
خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست
تادر آن آب و هوا نشو و نمایی بکنیم

مدد از خاطر رندان طلب ای دل ورنه
کار صعبست مبادا که خطایی بکنیم
سایه طایر کم حوصله کاری نکند
طلب از سایه میمون همایی بکنیم

دلم از پرده بشد حافظ خوش لهجه کجاست
تا به قول و غزلش ساز نوایی بکنیم




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



نوشتن تو اين سيستم جديد که عزيز کل زحمت هاش رو کشيده، يه لطف ديگه داره، حتي اگر خيلي تو باغ نوشتن نباشي، حتي اگه آسمون هم تو کف گذاشته باشدت و تو يه هواي ابري ولي بدون بارون يه جورايي دلگير باشي و تنها، حتي اگه برنامه اي رو که يه هفته بود منتظرش بودي کنسل شده باشه، حتي اگه ديروز يه درسي رو که اين ترم عاشق خود درس و استادش بودي رو ديروز بي خود و بي جهت حذف کرده باشي، حتي اگه اين ترم فقط چهارده واحد درس برات باقي مونده باشه، حتي اگه دلت سفر بخواد با يه گله آدم دوست داشتني، حتي اگه امروز دقيقا وسط جلسه امتحان ماشين ‌حسابت خراب بشه و تو يه تقسيم ساده رو اشتباه حساب کني، حتي اگه مانيتوري که پشتش نشستي از شدت قوسي که داره هيچي اش مثل آدم ديده نشه و براي اولين بار از نشستن پشت مونيتور سردرد بگيري، ولي هيچ کدوم از اينها دليل نمي‌شه که ننويسي،‌ که تشکر نکني.....
ممنون.




يک دنيا لطف....يک.
يک دنيا لطف....دو.
يک دنيا لطف....سه. نبود؟

تمام اختيار، مسئوليت و (شرمنده) زحمتِ گرافيکي اين بلاگ، به بالاترين قيمت پيشنهادي، فروخته شد به عزيزٍ عزيز.....





◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



دو هفته است که عصيان کرده ام بر ضد تمام اون چيزهايي که در ذهنم ارزشهايي و حداقل لزومي براي آنها حس مي‌کردم.... دو هفته پيش احساس کردم که بدجوري توي يه لوپ دلواپسيِ کمبود وقت افتادم براي انجام کارهاي نسبتا زياد و گاه نسبتا غيرضروري که انجامشون برام تبديل به يک وظيفه غير قابل ّدو درّ کردن شده بود.... کارهايي که احساس مي‌کردم که هر چند براي رسيدن به اهدافي انجامشون ضروريه ولي به هيچ وجه سعي نکرده بودم که آنچه به دست مي‌آرم - حتي در صورت رسيدن به اون هدفها - رو با آنچه که از دست مي‌دهم بسنجم و بر اساس اولويت عمل کنم.... دو هفته پيش بود که احساس کردم که هر چند خيلي چيزها رو مي‌شه اين طوري به دست آورد، ولي اون احساس آرامش، اون احساس انتخاب آزادانه کارها رو از دست مي‌دم..... ولي عصيانم براي خودم هم قابل درک نبود.... شديدتر از چيزي بود که انتظارش رو داشتم... بازه‌اش بزرگتر از چيزي شد که بايد مي‌شد و امروز يه احساس که عقب موندم، نه از چيزهايي که نمي‌خواستم و يا با‌واسطه مي‌خواستم، حتي از اون چيزهايي که عقايدم بود و خواستهاي واقعي ام..... و اين فرار از ناخواسته ها تنها گاه گاهي به سوي خواستها بود - که البته گريزهاي بزرگي هم بود، فرار از آنچه که به زور مي‌خواهي، به آنچه و آنجا که عاشقش هستي......
خدايا راه آنچه که مي‌خواهم، يافتنش و برتري دادنش برام خيلي گنگ و نامفهوم شده... ولي گريز ديگر بس است... بايد رفت...




نمي‌دونم گاهي اوقات حس مي‌کنم که خدا خودش يه سري هدف تعيين کرده، بعد خودش هم برنامه هاي لازم رو ريخته و بعد خودش هم همه پيش زمينهاي لازم رو فراهم مي‌کنه و به ما مي‌گه بفرما انجام بده..... بعد چقدر باحاله که ببيني که تموم اين برنامه‌ها با خواسته‌هاي خودت همخوني داشته باشه..... اين شب شعر هم براي من همين طوري بود... يه سري روابط، يه سري خواستها که نمي‌دونم يه زماني خيلي از من دور بودند و حالا برام خيلي ضروريند.... يه سري دوستيها و با هم بودنها که از ارزشي عجيب برام برخوردارند... و يه سري......
از همه ممنون.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



شهر لبريز شد از خون شهيدان.....

خواب ديدم رفتم کنسرت فرهاد... کنسرت باشکوهي بود، - نه مثل اون کنسرت آخرش، تنها و در غربت- با تمام وجود مي‌خوند.... آهنگش جديد بود... از کجا اومده بود؟ فقط همين به يادم مونده: شهر لبريز شد از خون شهيدان.....




اين همه که از تو مي‌گويم،
بيهوده نيست.
هر کس که به چيزي يقين کند
مي‌خواهد که همه جا
و تمام عمر
پيامبر اين يقين باشد.
«آنتوان دو سنت تگزوپري»




واي... من چقدر تنهام(!!!) ديروز ۴۵ دقيقه تو دانشگاه گشتم، يک پايه گير بيارم، نشد.... از تپه هاي عباس آباد اون هم تو هواي بعد از يک بارون قشنگ هم که نمي شه گذشت... ولي تنها قدم زدن تو اون طراوت و شادابي هم صفايي داره....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



بارون....
بارون....
بارون....مي‌ ترسيدم،‌ مي ترسيدم که ديگه نتونم ديوونه بشم،‌ ديگه نتونم که براي دلم، براي اون چيزي که دوست دارم، براي عشق به هر چي زندگيه و هر چي از زندگيه، مي ترسيدم که اين قدر مصلحت نگر شده باشم که ديگه نتونم کاري بکنم.... ولي اين بارون پريشب دوباره همه اون احساسهاي قديمي رو بهم برگردوند.... گذاشت دوباره عاشق باشم.... يادم اورد که تو زندگي هيچ چيز نيست که مهمتر از زندگي باشه، مهمتر از زير بارون بودن، بارون ديدن و بارون خوردن....
پارک ملت نمي دونم چرا (شايد به خاطر خاطراتش)، آروم کننده ترين جاييه که سراغ دارم، جايي که توش راحت مي تونم احساس کنم، راحت مي تونم رها بشم، رها از همه چيز و همه کس، حتي از احساسهاي خودم.....
شب، قشنگ ترين وقت زمان، نمي دونم فکر مي کنم که هيچ احساس واقعي و صميمانه اي نيست که از شب و سکوتش، از آرامشش، از صداقتش مايه نگرفته باشد... فکر مي کنم نمي‌ توان ادعاي صميمت با کسي داشت جز زماني که شبي با او باشي، در سکوتي، زماني که هيچ چيز نيست، حتي نور هم آنقدر نيست که خودنمايي کند..... فکر ميکنم خدا هم براي همين نماز شب رو واجب نکرد، دوست نداشت که شب اين قدر سبک و لوس بشه که هر کسي ، بي هيج هدفي و از سر اجبار، بلند بشه، خلوت شب رو بهم بزنه... خود خدا هم مي خواست شبش مال خودش باشه و اونهايي که دوستشون داره، نه اونايي که مجبوره باهشون سر و کله بزنه.....

پارک ملت، ساعت ۳:۳۰ نصفه شب، بارون....




گاهي اوقات، بعضي چيزها از روشهاي عجيب غريبي اتفاق مي افتند تا اون حدي که.... خوندن بلاگ خاک غريب هم براي من همين طوري بود، يک space ناقابل که حس ميکنم سارا فقط به همين دليل نتونسته بود پيداش کنه که بعدا توجه منو جلب کنه..... نمي دونم چرا ولي فکر مي کنم که اين هم باز يکي از همون لطفهايي بود که خدا هر چند وقت يه بار -بي هيچ دليل خاصي- به من مي کنه.... بلاگش عجيب برام آشنا بود، نوشتنش، نوشته هاش، فکر کردنش..... شباهت بعضي حرفاش با حرفايي که گاه مي خواهم بزنم و نمي تونم... برام عجيب بود.... اون ّخدائي که در اين نزديکي استّ اش که منو برد به اولين روز قشنگترين دوستي‌ام، به تکرار چندين و چند باره اش در اون شب، تو پارک و تموم اون حرفهايي که اگر نبود......

نتونستم تا تمام آرشيوش رو نخوندم بلند شم.... (به جز لاله و سارا که از اول نوشتنشون مي خوندم،) اين دومين بلاگي بود که مجبورم کرد کل آرشيوش رو بخونم(اوليش مال مسيحا بود)....
نمي دونم بايد از کي تشکر کنم، از سارا که اون space رو پيدا نکرد، از خاک غريب که اونها رو نوشته بود، يا از خدا که باز هم به من هديه داد.....
...................................................................................
همين الان، به صورت کاملا اتفاقي دليل لطف خدا رو هم يادم امد،‌ امروز(۱۹/۷) دقيقا دو سال از اون شب،اون دوستي، اون ّخدائي که در اين نزديکي استّ مي گذره، شبي که تمام اين دو سالم رو تحت تاثير قرار داده و اميدوارم که اين تاثير رو هيچ وقت از من نگيره... شبي که.....
خدايا ممنون.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



دوست داشتم، دوسم داشتي، منو کشتي......
گذاشتي رفتي.




بدون شرح:

هفته قبل: کلاس کاربرد کامپيوتر در تحليل سيستمها در دانشکده صنايع دانشگاه صنعتي شريف به علت برودت هواي اصاق سمعي بصري دانشکده تعطيل شد!!!

امروز: دکتر عشقي استاد تحقيق در عمليات دانشکده صنايع دانشگاه صنعتي شريف رسما (و کتبا) اعلام کرد که در اعتراض به عدم رسيدگي به سيستم گرمايي اطاقهاي اساتيد دانشکده تا زمان رفع مشکل در اطاق خود حاضر نخواهد شد!!!!!!

هفته بعد:...!!!!!!!!!!!!!!!!




دلم براش تنگ شده بود، براي اون حرفهايي که با هم زده بوديم، نه براي اون حرفها، براي اون حرف زدنها.... مهم نبود چه حرفي بود، مهم حرف زدن بود و با هم بودن، براي اون فکرها، نقشه‌ها، شلوغ کردنها و ساکت بودنها، براي با هم بودنها.... خيلي وقت بود که ديگه از فکرهاش و کارهاش بي خبر بود، اين قدر بي خبر که.... با هم بودن غنيمتي است، حتي اگر چند ساعت، حتي اگر در شلوغي خيابان....
ممنونم....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



نمي دونم شبها که دراز مي کشم، اين قدر فکر و حرف، هجوم مي آرند که نميدونم چطوري ميشه کنترلشون کرد.... بعد وقتي ميام اين جا ميشينم، اصلا يک خنگ تمام عيار مي شم(نه که وقتي بلند مي شم، نيستم!!!).... بعضي روزها بدجوري حسوديم مي شه به اينها که اين قدر راحت مي تونند بنويسند، راحت وجودشون رو ابراز کنن، نميدونم شايد راحت خودشون رو سبک کنن، نذارن چيزي تو دلشون بمونه.....
گاهي کاملا نااميد مي شم از نوشتن، از هر روز اينجا امدن، گاهي فکر مي کنم که اين نوشتنهام هم.... ديگه حتي به احساسهاي خودم هم شک دارم، فکر ميکنم نکنه که اونها هم مي خوان يه جوري فقط سر منو گرم کنن که نفهمم داره چه بلايي سرم میآد....
مي دونم، مي دونم که نبايد اين قدر غر بزنم، مي دونم که فلسفه نوشتنم چيز ديگه اي بوده، مي دونم که... ولي نمي دونم، نمي دونم چرا همه اون چيزهايي که مي خوام بنويسم، چيزهايي که بايد بنويسم، چيزهايي که احتياج دارم بنويسم،هيچ کدوم رو نمي تونم بنويسم... وقتي که ميام از خودم بنويسم، از اون احساسهايي که برام ارزش دارند، از تمام اون تلاطماتي (که هرچند گاهي بدجور آزارم ميدن ولي) برام بارزترين نشونه زندگي ان... دوست دارم بتونم وقتي که حس ميکنم از احساسم، وقتي که دوست دارم، از دوست داشتنم، حتي وقتي که متنفرم از نفرتم( نفرت؟ غريبه است) دوست دارم بتونم حرف بزنم، فرياد بزنم.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



وگر دست محبت سوي کس يازي،
خدا رو چه ديدي، يه وقت اون هم .....




جمعي که آدم بتونه توش با خيال راحت نفس بکشه.... يه گروهي که آدم بتونه با خيال راحت به دوستيهاشون اعتماد کنه، به رفتارشون، به اون چيزهايي که مي‌گن، به صميميتشون، اعتمادي که عجيب بهش احتياج داشتم..... جايي که همه هموني‌اند که ديده مي‌شن... جايي که از گفتن هيچ حرفي نترسي ، حتي اگه اکثريت جمع رو تا به حال يه بار هم نديده باشي، باز هم اين قابليت رو تو جمع حس کني که اگه لازم شد، بتوني به راحتي حرف بزني.... نمي‌دونم سرشاري بودن با چنين جمعي -حتي اگه (به نظرم) نتونسته باشه تمام انتظارات پيشنهادکننده‌اش رو تامين کنه- نمي‌دونم، بودن توي يه همچين جمعي.......
ممنونم.....






◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com