اون شب.... اون خواب... اون عشق.... اول ترسيدم، کنار کشيدم... جا خوردم، انتظارش را نداشتم.... عشق برايم هراس انگيز بود... از عشق ميترسيدم... از او ميترسيدم... بودنش، عشقش، ديگر برايم هراس انگيز بود... چرا ما هميشه از ابراز عشق، اين گونه ميهراسيم... از کنارش بودن، از عاشقش بودن ميترسيدم... از عاشقانه يافتن دستم در دستش ميترسيدم....از عشق ميترسيدم... اما چه خوب که ترس، که عقل، که تمام عالم، مقهور قدرت عشقاند... اما چه خوب که آن شب، من باز عاشق شدم....
□ نوشته شده در ساعت
8:28 AM
توسط واحه
يه اردو که براي آشنايي وروديهاي ۸۱ مشهدي با همديگه... منهم مهمان برگزارکنندگان!!! نميدونم يه جوري دوباره همون احساسهاي قديميم رو به من برگردوند... احساسهاي قشنگي که خيلي وقت بود که داشتم دنبالشون ميگشتم... راحت بودم و رها.... جدا از اون فکرها و ناراحتيهايي که توي اين چند اردوي آخر خودمون بدجوري اذيتم ميکردند..... همون احساسهاي خوش ّبا هم بودن.... ّ فقط حيف که جاي بعضيها خيلي خالي بود.....
اه، روزهايي که داشتم از شدت حرف و احساس خفه ميشدم، دستم به اينترنت نميرسيد، بعد حالا که دارم از يک جورهايي ناراحتي و تنهايي دق ميکنم، مينويسم... بگذريم.... روزهاي قشنگي داشتم... روزي که اين قدر خبر و اتفاق خوش برام پيش اومد که ديگه خودم هم کم آورده بودم... همون شب که فکر ميکردم که ديگه اين ترم همه دنيا دست به دست هم دادند که که من قشنگترين روزها رو داشته باشم.... همون لحظه که فهميدم که اگه تمام دنيا هم تلاش کنند، باز خودخواهي و خودبيني حتي يک نفر ميتونه تمام روياهاي آدم رو خراب کنه...
□ نوشته شده در ساعت
8:16 AM
توسط واحه
◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘
از فرهنگ برزيل:
«ديشب رويايي داشتم:
خواب ديدم بر روي شنها راه ميروم همراه با خود خداوند...
و بر روي پرده شب تمام روزهاي زندگيم را ميديدم...
دو رد پا بر پرده بود، يکي از آن من و ديگري از آن خداوند...
اما، گاه، تنها يک رد پا بود، منطبق با سختترين روزهاي زندگيم، با بزرگترين رنجها، ترسها و دردها....
پرسيدم: خدايا، گفتي ّدر تمام ايام...ّ و من با تو بودن را پذيرفتم، پس چرا؟ آن هم در سختترين ايام...
گفت: فرزندم، دوستت داشتهام و ترکت نکردهام، تک رد پا از آن من است که در آن ايام تو را به دوش کشيده بودم...»
مي گفت: معلوم است که از خودت نمينويسي و براي ديگران مينويسي، صادق نيستي و اگر به قول خودت همين چند نفر خوانندهات نبودند، اين گونه نمينوشتي....ّ
و نميدانست که شايد تا حدودي راست ميگويد، آري من اگر مينويسم، براي دوستانم مينويسم.... براي کساني که انرژي نوشتن را به من ميدهند... نوشتني که براي من انرژي زيستن است... آري من اگر مينويسم براي مسيحا است که با لطفش دوباره اعتماد به نفسي که براي نوشتن لازم داشتم به من هديه داد، و چه هدبهاي بالاتر از اين... آري اگر مينويسم براي لاله است که با دوستياش چنان از عشق سرشارم کرد که ترسيدم اگر ننويسم، روحم را نابود کنم... آري اگر مينويسم به لطف عزيز است که هميشه محرم احساسات من بود... آري اگر مينويسم براي زهرا مينويسم که به من آموخت که در اينجا نيز ميتوان و بايد صادق بود... آري اگر مينويسم براي حسام مينويسم که روح مرا از آن مرگ حتمي نجات داد و نوشتن را، دوباره نوشتن را و از روح نوشتن را به من آموخت... و آري اگر مينويسم براي رها مينويسم که لطفش و احساسش از هر غمي رهاييام ميبخشيد... و اگر مينويسم براي همه آنها است که اين جا بودنشان توان نوشتنام است.....
□ نوشته شده در ساعت
11:23 PM
توسط واحه
◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘
باز دوباره همون دلهره هاي قديمي... کارهام عجيب با دلهره همراه شده، ترس از اون نميدونم چه اي که خيلي وقتها دنبالم ميکنه... ترس ناخوشايندي از آنچه که ميتونه از يک کار منتج بشه... از دوست داشتن نميهراسم و حتي از دوست داشته نشدن..... تنها و تنها يک نگراني عميق و يک اضطراب... اضطرابي از تمام کارهايم... و نتيجه آنها براي آنها که دوستشان ميدارم، و گاه براي تاثير کارها، و به ندرت براي خودم (چرا که معتقدم که هر قيمتي در برابر آنچه که از دوست داشتن مي گيرم، ناچيز است).... از تغيير مي ترسم، هر چند هيچ وقت، (با اون لطف خدا) به جز تاثير مثبتش را تجربه نکرده ام، باز هم مي ترسم.... تغيير، ابتداي پيشرفت... اما ترس...
خدايا...... اين بار هم ياريم کن.....
□ نوشته شده در ساعت
12:15 PM
توسط واحه
جشن وروديهاي جديد، دنيايي جديد براي افرادي جديد.... امروز ياد روز جشن خودمون افتاده بودم.... جالب بود اون روز اصلا هيچ احساس ترسي نداشتم، از هيچ چيز، هيچ چيز برام اونقدر جديد نبود که بتونه هيجان عجيبي رو بهم تحميل کنه... احساس عجيبي داشتم که باز هم همان گونه است که هميشه بوده... امروز با ۲-۳ نفري صحبت کردم، خيلي از محيط جديد به هيجان آمده بودند... نميدونم... شايد اون زمان اصلا هيچ رشدي نکرده بودم، خيلي ديدم بسته بود... براي من يک سال طول کشيد تا تونستم که به هيجان بيام، تونستم هر روز دنبال يک تازه باشم و تونستم که زندگي کنم... امروز اينها اين قدر هيجان داشتند... ميترسم که اين هيجان، قبل از اين که جهت بگيرد، خاموش شود... خدايا، خودت ياوريشان و ياوريمان کن براي زندگي کردن در هر لحظهاي که از زندگي به ما بخشيدهاي......
□ نوشته شده در ساعت
12:14 PM
توسط واحه
◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘
دوباره، دارم برميگردم به همون دورههاي قشنگ، دوباره دارم حس ميکنم که ميشه خيلي دوست داشت... دوباره دارم ياد ميگيرم که تو دلتنگيهام هم بايد شاد باشم چرا که دلتنگي اند نه دلگيري.... دوباره دارم ياد ميگيرم که چطوري خودم رو بسپارم به دست هر چي ازروح شروع ميشه.... دوباره ديشب از هيجان دوست داشتن لبريز بودم... هيچي برام لذتبخشتر از بيخوابي ديشب نبود... خوابم نبرد که فقط منتظر بودم.... انتظار.... قشنگترين حس ديشب.... ساعت ۴.... ساعت ۵... ساعت۶... ساعت۷... و من امروز عاشقم بر همه عالم....
□ نوشته شده در ساعت
2:12 AM
توسط واحه
تپههاي پارک طالقاني.... اون درختهاي فوقالعاده و اون ماه بين شاخه درختها وقتي که وسط سبزهها دراز کشيدي و داري فکر ميکني که صداي جيرجيرکها هر شب ميتونه همين قدر آرامش دهنده باشه..... يه چايي داغ براي بو کردن.... با کلي احساس برای لحظه های تنهایی....
□ نوشته شده در ساعت
2:11 AM
توسط واحه
باز دوباره حس عاشق شدنم گل کرده، نميدونم رابطه وقايع رو قاطي پاطي کردم، مي ترسم خيليها از خيلي احساسام بيخبر بمونند.... هر چند دلم خيلي کوچيکه و اصولا تقريبا هيچ وقت هم از عقلم تبعيت نميکنه، ولي خوب بازم هنوز خيلي احساسهاي نگفته دارم، هنوز خيليها رو دوست دارم ولي راهي براي ابراز اونها پيدا نکردم، هنوز خيلي ها هستند که هر لحظه دوست دارم که کنارشون باشم، هنوز دوست داشتن رو با بودن ميخوام.... هنوز دوست دارم که هميشه دوستهام رو پيش خودم داشته باشم.... هنوز از دور دوست داشتن رو ياد نگرفتم.... هنوز بايد دوستيهام رو شديدا احساس کنم.... هنوز دوست دارم که دوستام همين طور با من کار داشته باشند.... هنوز و هنوز و هنوز.... و براي هميشه....
□ نوشته شده در ساعت
2:11 AM
توسط واحه
◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘
خيلي سرحال بود و شاد، مثل همون وقتها که با هم بوديم و صحبت ميکرديم.... خيلي دلم گرفته بود مثل همون وقتهايي که نبود که با هم صحبت کنيم.... گفتم، خيلي دلم گرفته، ميآي راه بريم، حرف بزنيم... گفت باشه، با همون صداقت هميشگياش، گفت من هم دلم براي حرف زدن تنگه، گفت فقط پنج دقيقه صبر کن... افسوس که خوابم پنج دقيقه تحمل نکرد.....
□ نوشته شده در ساعت
3:17 AM
توسط واحه
ضدحال ترين موضوع عالم ميدونين چيه؟ اين که وقتي که ساعت ۲ شب، با وجود دعواي مسئول واگن، يواشکي سرت و دستهات رو از پنجره قطار درآوردي و داري با جزء جزء اجزات باد رو حس ميکني، يه نفر، سر پنجره بعدي، سيگار روشن کنه.....
...................................................................................................
ویراستاری و صفحه بندی ۱۵۰ صفحه پروژه در ۵ ساعت.... بابا آخه بيانصاف، من هيچي، اون استاد بدبخت چه گناهي کرده.... ضمنا هر نوع ویراستاری براي هر نوع پروژه در اسرع وقت، با کمترين قيمت......
...................................................................................................
براي No Name,No Face عزیز:
بابا اسمش روشه، به چه مناسبت انتظار داري که هموني رو اين جا ببيني که هميشه ميديديش.... تازه، دارم خودم رو پيدا ميکنم، اونوقت ميگي ّ خودت رو يادت رفته، داري اداي کي رو در ميآري.....ّ برو دعا کن که خودم رو دوباره گم کنم وگرنه، هميشه همين رو خواهي ديد....
□ نوشته شده در ساعت
3:14 AM
توسط واحه
◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘
گاهي اوقات فکر ميکنم چقدر قشنگ ميشه عشق رو حس کرد، به چه راحتي، به راحتي يک هماهنگي ساده تو دست زدن يک کنسرت، به راحتي يک صحبت آروم ساعت ۳ نصفه شب، براحتي اوردن يک قرص سرماخوردگي براي يه آدم سرماخورده و براحتي گفتن خداحافظ......
□ نوشته شده در ساعت
2:27 PM
توسط واحه
ديروز که اين رو تو بلاگ بايا خوندم اول با خودم گفتم خوب قشنگه.... بعد از ۲-۳ ساعتي ديدم عجيب برام آشناست... ديشب ديدم اين چقدر شبيه منه.... حالا امروز ميبينم اين چقدر منم.... اصلا انگار بايا اين رو نوشته که يک چيزهايي رو به من ياداوري کنه، ممنون:
دوستش داشتم
نه بيش از آنچه خودم را
روزي در كوچه به او خنديدم
تصوير ديدگان متعجبش در روحم حك شد
شايد اين اولين دوست داشتن بدون عشقم بود
گرچه از او نمي سرودم
به او نمي نگريستم
اما گهگاه به يادم مي آمد
و او را فقط دوست مي داشتم
هيچ نثارش نكردم
جز لحظه هاي تنهايي ام را
مي دانم حتي در تنهاترين لحظه هايش
به من نيانديشيد
چرا كه هيچ گاه دوستت دارم را از من كادو نگرفته بود
روزي پسري به او نگاه كرد
بي آنكه هديه اش را دريغ كند
-و آنچه از دل بر آيد به دل نشيند-
روز ديگر آن دو را ديدم
دست در دست هم
همچون پرسه دو پرنده كوچك خاكستري
در فضاي نمناي تاريك چاه
ديگر دوستش نداشتم
اينبار عاشقش شده بودم
او برايم همچو لبخند شد
لبخندي دور از دست
بعد هي بگين تو ايران چي و چي.... تو چين دولت ورداشته کلي از سايتها رو کلا ممنوع کرده و بسته... حالا از سايتهاي خبري خارجي و سايتهاي فرقههاي خاص مذهبي که بگذريم، بامزهاش بستن سايت google !!!!!!!!
....................................................................................................
چند روزيه داره يه اتفاق بامزه ميافته، ديگه وسط پخش اخبار علمي فرهنگي ساعت ۷:۳۰ کانال دو براي پخش همزمان اذان از هر ۶ تا کانال(!!!) اخبار رو قطع نميکنند، حتي از زيرنويس ّادان مغرب به افق تهرانّ هم خبري نيست!!!! معلوم هست اين جا چه خبره....
....................................................................................................
يه تيکه از تيک تاک:
در قطار دختران جوان به پيرمرد ميوه ميدهند،
پيرمرد به تلخي لبخند ميزند،
به ياد روزهايي که دختران جوان در قطار به او ميوه نميدادند....
رساله پولس رسول (به نقل از خاطرات يک مغِ کوئيلو):
هر چند به زبان آدميان و فرشتگان سخن گويم..... و هرچند از عطيه پيشگويي برخوردار باشم.... و به تمامي ايمان داشته باشم، آن انداره که کوهها را جابجا کنم ولي عشق نداشته باشم، هيچم....
اين قدر دلم براي نوشتن تنگ شده که واقعا نميدونم از کجا بنويسم... احتياجم به استراحت که عجيب برايم لازم بود، همراه شد با عدم دسترسيام به اينترنت و به اضافه سرماخوردگي ناجوري که حتي ۵ دقيقه مستمر تمرکز را برايم غيرممکن ميکرد و ميکند.... و اين ميان، گاه، نيازم به نوشتن بالاتر از حد توان تحملم بود... آنگاه که ميديدم هنوز با ننوشتنم هم، کساني هستند که به اينجا سري بزنند... آن جا که شنيدم ّمجتبي، بنويس لطفاّ(و جه لذتي بردم از شنيدن آن)... آن، گاه، حس غريبه بودنم با زندگي معمولي و پردغدغه قبلي.... وقتي که ميديدم که واقعا بعضي از حرفهام را قادر نيستم که بزنم.... آن حس عشق قشنگي که دوست داشت تو وجود من يواشکي ريشه بدونه، احتياج به حرف زدن و حتي فرياد زدن داشت... و چه لذتي داشت که ميديدم هنوز توان عشق ورزيدنم باقي است.....
□ نوشته شده در ساعت
8:42 AM
توسط واحه
يه بار توي يک بلاگ خوندم که من هيچ وقت روم نميشه که لينک کسي رو اينجا بذارم، چون اون کسي که اين قدر بلاگگرد بوده که اين جا رو پيدا کرده، حتما قبل از اين، اون لينک رو هم خودش خونده.... ولي خوب گاهي اوقات يه چيزي يه جايي ميبيني که حس ميکني که حرف دل خودت بوده، فقط با يه زبون خيلي قشنگتر، دلت نمياد که اين جا ننويسي، مثل اين جمله کتا:
مي خواهم دنيايي تازه را لمس كنم!!!
دنيايي كه تو را صدا مي زنند اما تو مي داني كه اسمي نداري؛ ولي ناگهان بر مي گردي !!!
عجيب ميترسم.... يراي اولين بار اصلا دوست ندارم که برم تهران، راستش از اون شلوغي و هياهو، از اون همه زندگي ولي بي احساس، از اون همه سرگرمي که براي پرکردن وقت هست و از اون همه آدم غريبه ميترسم.... دوست دارم همينجا بمونم تنها، با همين چند نفري که ميتونم از احساسهام براشون بگم... حتي اگر احساسهام اون قدر جابجا و نابجا باشه که خودم هم سردرگم بشم.... تازه به اين تنهايي خو گرفته بودم، به اين اميد، به اين دوستيها... ميترسم، ميترسم که شلوغي بازگرداندم به همان بيخياليهاي سابق.... به همان بياحساسيها.... به همانجا که بايد دربدر به دنبال احساس بود....
ميترسم، ميترسم که تهران حتي، نوشتنم را هم از من بگيرد.... من تازه پيدايش کردهام.... همان طور که آن دفتر آبي را از من گرفت.... از بيّ حرفّاي تهران ميترسم....
امشب، نوشتن عجيب برايم سخت است، ولي اين بار از ترس مينويسم.... ميترسم، ميترسم که ديگر نتوانم آن گونه که ميخواهم بنويسم.... ميترسم ديگر نتوانم آشنا بنويسم....
و من بايد بر تمام اين ها غلبه کنم....
ميگفت خيلي ّروّ بازي ميکني، خيلي از دستت مطمئني.... و نميدانست که تنها دست عالي نيست که رو ميشود، دست خالي را نيز، گاه بايد ّروّ کرد.... نه به تمناي رحم که براي نمودن واقعيت.....
...................................................................................................
ميگفت گاهي حس ميکنم که اگه هيچ دليلي هم براي نوشتن نداشتم، بعضي نظرها آن قدر برايم ارزش داشت که براي خواندن آنها هم که شده، مينوشتم.... فکر کنم، ّرهاّ براي او هم نظر ميداد....
ميگفت، ميدوني چيه، تو احتياج به شنيدن داري... احتياج به کسي که برات حرف بزنه... نه از اين ور، اون ور.... از خودش، از زندگيش، از فکرش، احساسش... ميگفت حس شنيدنت رو عجيب پروروندي.... حتي اين درددل هام رو هم ميگفت براي جبران اون نشنيدنها است. ياد جمله ّاِزمهّ سلينجر افتادم با اون صداقت و سادگياش: ّ اگر روزي منحصرا براي من داستان بنويسين، خيلي خوشحال ميشم، البته لازم نيست منحصرا براي من باشه، ولي خوب براي من باشه.ّ .... ميگفت دنبال ميگردي نه براي گفتن، براي شنيدن.... ميگفت اين احساس شنيدنته که عاشقت ميکنه، عاشق هر کي حرفي براي گفتن به تو، و شايد فقط به تو، داشته باشه.... ميگفت که با تو بايد حرف زد... اينها همه را گفت و بي هيچ حرفي رفت.....
□ نوشته شده در ساعت
1:55 PM
توسط واحه
باغ ابسراواتور، دکتر شريعتي:
او به اندازهاي پر از ّوجودّ و مملو از ّبودنّ بود، چنان حضوري نيرومند و پر داشت که تنها يک نگاه بسيار عاميانه و چشماني کودن و ابله ميتوانست در حضور او متوجه کفش و جوراب و رنگ پيراهن ودامنش باشد و چشمان من تا اين اندازه بيشعور نبود... و يا او چنان بود که خويشتن را بيشتر از آن مييافت که با آرايهها و پيرايهها خود را جبران کند و زيباتر از آنکه با رنگها و طرحها بيارايد و چندان به خود ايمان داشت که در انديشه آن نبود که تا خود را در پارچههاي رنگين ورنگارنگ کتمان نمايد... او از هر چه بود و هر چه داشت، خجل نبود....
آخه چه کار کنم، کوچيکه، پر ميشه، سر ريز ميکنه... تقصير من چيه، دلم همين قدره.... باز من پريشب دچار يکي از همون حملههاي معروف و مشهور احساسيم شدم و اون هم وقتي که در اثر سردرد و کم خوابي و درد دندون يک مقدار قاطي پاطي هم کرده بودم... خلاصه اين که شرمنده، من گاهي اوقات اختيار نوشتن، ننوشتنم دست خودم نيست.... (آخه پسر جان، حالا باز آشناها عادت کردند، دوستان ناديده آخه چه گناهي کردند گير تو افتادند!!!!)
....................................................................................................
خيلي باحاله، من يکي از اون آدمهايي که خيلي دوستشون دارم، دکتر دندونپزشکي است که فکر ميکنم تا همين ۲-۳ دندون باقيمانده من رو پر نکنه، شبها نتونه با خيال راحت بخوابه.... ولي آخ، اين قدر اين دوست داشتنيه، اين قدر دوست داشتنيه... اصلا زير دستش يک احساس آرامش خاصي داره، اين قدر با محبت بالا سرت ميشينه که احساس ميکني تو رو با بچه خودش اشتباه گرفته.... حتي زير دستش خوابت هم ببره، مثل اون ۲-۳ باري که خوابم برده، عصباني که نميشه، هيچي، با يک نازي بيدارت ميکنه که بدت نميآد هر ۵-۶ دقيقه يک بار هم شده، خودت رو به خواب بزني.... اين قدر هم آقاست که تمام مشترياش رو تا دم در خروجي مطب بدرقه ميکنه... بعد هميشه هم ورد زبونش که آقا مجتبي تو با ۳ بار مسواک و ۲ بار نخ دندون در روز نبايد هم انتظار داشته باشي دندون سالمي برات بمونه!!!! بنده خدا نميدونه که.....
....................................................................................................
نشسته بود يه متن ۳۰-۴۰ صقحهاي رو براي کاري ترجمه کرده بود، حالا فهميده که ترجمه همين کتاب رو دو ترم پيش، خودش پاس کرده... بعد سر ترجمه حتي يه لحظه هم به ذهنش نرسيده که اين متنها ميتونه آشنا باشه.... بابا اينها دست صنايعيها رو از پشت بستند....
فرهاد هم مرد، به همين راحتي، حتي نگذاشت به سال فريدون فروغي هم برسه... اصلا فکرش رو هم نميکردم، مي دونستم که مريضه و آنهم سخت، اما مرگ.... نه نميخواستم قبول کنم... اون صلابت آسماني صداي ّ الملک يبقي مع الکفر و لا يبقي مع الظلم...ّ ، اون نرمي عاشقونه ّ سقفي اندازه قلب من و تو ّ، اون مبارزه جويي ّشهيدان شهرّ و اون تسليم ّآينهّ .....ديگه هيچ کدوم نيست.... اون کنسرتش که با چه غربتي برگزار شد.... اون دستمالي که نميدانم پاک کننده اشک خوشحالياش بود از خواندني دوباره يا عرق شرمش از چنين اجراي محقرانهاي.... و ميترسم، ميترسم که..... از اون گروه سه نفري فقط شهيار مانده است.... واروژان که رفت، فرهاد هم، نه، شهيار بايد بماند هر چند در غربت از کشوري که .......
و من امروز عجيب به ياد فريدون فروغي افتادم، باز فرهاد حداقل روزنامهها نوشتند، عکسي از او بود، کسي به يادش بود، اول خبر مريض شدنش بود و سپس.... اما فريدون فروغي... جه غمناک و راحت... داشتم براي خودم براي گذران وقت ايران ورق ميزدم که يک خبر کوچک، خيلي راحت، فريدون فروغي خواننده قذيمي در منزل خودش در تهرانپارس درگذشت... همين. تمام، آنهم بعد از سه روز.... ّتک درختي تو کوير...ّ
ّ و امسال هم......
و سالهاي بعد هم....
خيلي دلم گرفت... آخه هنوز يک ماهي نميشد که با چه ذوق و شوقي از کارش برام ميگفت و از محيط اونجا... از رابطههاي کاريش و از همکاراش... از اينکه داره معني زندگي رو ميفهمه.... و چه لذتي براي من داشت، از اين که اين قدر سرشاره عجيب لذت ميبردم، حتي اگر ديگه نميرسيد و خيلي دير به دير از حال من ميپرسيد....
ولي امروز يک جور ديگه نگاه ميکرد، مي گفت که داره به وضع جديديش عادت ميکنه، عادت ميکنه که ببينه آدمها ميتونن نسبت به هم ّبدّ هم فکر کنن، ّبدّ هم رو هم بخوان، عادت کنه که در پشت هر لبخند، هر تبسم و هر گپ زدن، دنبال يک انگيزه ديگه هم باشه.....
و من فقط ميشنيدم.... و من فقط داشتم فکر ميکردم که آيا واقعا، همه؟ آخه مگه ميشه؟ درسته، قبول دارم که اکثر ما جوونها به قول دکتر شريعتي ايدهال فکر کردنمون مال بي غميه، خودمون رو ميبينيم و نميفهميم حال اون بدبختي رو که بايد بين يک همکار، يک آشنا و حتي بين يک دوست و خانوادهاش يکي رو انتخاب کنه، ولي واقعا نميفهمم به خدا راههاي ديگهاي هم هست... به خدا ميشه انسان هم بود و زندگي کرد، به خدا ميشه که بدون نفي ديگران هم خود را اثبات کرد....
نميدونستم چي بهش بگم.... چي ميتونستم بهش بگم وقتي که خودم هم کم نديدم اين جور افراد رو... فقط تونستم ازش يه چيزي بخوام که عادت نکنه... اين بد خواستنها، بد فکر کردنها، انگيزههاي پنهاني رو ناديده نگيره ولي بهشون عادت هم نکنه.... نگذاره که چشمش هميشه در جستجوي اون انگيزهها باشه، عادت نکنه که ديگه هيچي رو نتونه با اون صفا و صميميتش ببينه.....
فقط تونستم ازش يه خواهش کنم که با وجود همه اينها، باز هم ، عشق را باور کنه....
فکر ميکردم باد عاشقي است که معشوقش را در بر ميگيرد... ولي نه، باد خودِ عشق است... تنها بايد دچارش شد.... قبل از آن چيزي است مثل خيلي چيزهاي ديگر، کمي ضروري و گاه حتي زائد... حتي ميشود به باد خنديد و يا به آنکه در باد پريشان شده است.... ميشود ار کنارش گذشت، ميشود حتي تعريفش کرد.... مسخره است، حتي منشا دارد، جابجايي تودههاي هوا... و چقدر ساده است کسي که چنين حرفي را باور ميکند...
باد را بايد در ميانش بود تا فهميد، مثل عشق.... زماني که هيچ نشنوي جز صدايش، و به هيچ چيز نيانديشي حتي به خودش، مثل عشق.... به روحت اجازه پايين و پست ماندن نميدهد، مثل عشق... مثل آفتاب نيست که کشيدن پردهاي جلويش را بگيرد، هر پردهاي را ميدرد، مثل عشق.... حتي اگر در چهارچوبي بسته بنشيني، باز صدايش را آنقدر بلند خواهد کرد که گوشهايت را پر کند، مثل عشق.....
چرا که باد، سخن گفتن خداوند است، مثل عشق....