Designed by Aziz

 
 


وقتي پرسيد رشته تون چيه، مطابق معمول همه اولين مصاحبه هايي که تو اين مدت يک دو سال انجام دادم، با يک کم لبخند غرور آميز گفتم مهندسي صنايع.... ( ناگفته نمونه غرورش از اونجا نبود که مهندسي صنايع به درد جايي مي خوره، از اونجا بود که اونها فکر مي کردند، مشکل سازمانشون رو يک مهندس صنايع حل مي کنه!!!! )

يک دفعه يارو برگشت گفت من نمي دونم چطوري بايد مديريت سازمان رو قانع کنم که مهندسين صنايع به درد نمي خورن!!! هيچ درکي از سيستم ما ندارن و فقط مي خوان با يه برنامه ريزي خطي و سيمپلکس کل سازمان ما رو تحليل کنن... فقط وقت ما رو تلف مي کنن و آخرش هم هيچ چي دست گيرمون نمي شه....

:((( خب بابا چرا مي زني؟؟؟ بگو برو بيرون، خودمون مي ريم....

ولي مرامي، وجدان کاريش خيلي بالا بود... با همه اين علاقه به مهندسي صنايع،‌ چون به هر حال تصميم مديريت سازمان بود، يک ساعت نشست و همه چي رو کامل برامون توضيح داد :))




من نمي دونم دارم چه کار مي کنم پس هستم....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



یه نوشته از خیلی قبل:

وسط کوچه دوتا سنگ شده بود تیر دروازه و فوتبال... یه توپ که از مرز گنگ کنار دروازه ‌گذشت، یه بحث شدید شد که گل شده یا نه.... ولی این بحث خیلی سریع سر و تهش هم‌آمد... یه طرف خیلی زود کوتاه ‌آمد که بشه بازی رو ادامه داد... حالا یه گل کمتر و بیشتر....

بزرگ که می‌شیم ولی این ظرفیت کوتاه آمدن‌ها خیلی کم می‌شه... نمی‌تونم قبول کنم به این خاطره که موضوع‌ها مهم‌تر شدن... به هر حال برای اون بچه‌ها در اون لحظه اهمیت نتیجه بازی همون قدر زیاده که برای بزرگترها نتیجه قضیه‌های دیگه... ولی بچه‌ها یاد دارن چطوری یه چیز مهم‌تر رو قربانی نکنن... بزرگترها نه... نمی‌دونم اسمش گذشت نیست.... استراتژی ساده بهتر زندگی کردنه فقط... نفع آینده با قبول شرایط فعلی...




برای لولو جونم:
قبول دارم حرفت رو.... می دونی موضوع چیه.. موضوع اینه که من همش وقتی دارم می‌نویسم که اون حال نوستالژیکه مجبورم کرده... بعد باز یه وقفه می‌افته... باز روز از نو روزی از نو.... ولی دربست قبول دارم حرفت رو.... حال آدم بهم می‌خوره... نصف نوشته‌های همین صفحه‌ام راجع به همین فاز ننوشتنه.....
ولی این‌ها به کنار.... اون بشریت‌ای که قراره لذت ببره رو خیلی حال کردم... نوشته‌های تو هم امروز همچین قشنگ‌تر بود، ها ؛)




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



نشستم و کلی حس نوستالژیک وبلاگی پیدا کردم.... مگه همین نوستالژی‌ها پیدا بشه منو مجبور کنه بنویسم... نمی دونم... همیشه همین‌جور تو ذهنم می‌نویسم ولی این جا....

مهم نیست.... به هر حال دارم می‌نویسم و دارم آهنگ این وبلاگ رو گوش می‌دم و دارم می‌فهمم چرا آدم با این آهنگ نوشتنش می‌گیره... قبول نیست که من از هر تقریبا 200 دفعه که این وبلاگ رو باز کنم، یه بار آهنگش رو بشنوم....

به دوره‌ای دارم فکر می‌کنم که برای وبلاگ نوشتن می‌رفتم کافی‌نت... برام مهم بود... الان هم هست، ولی... نمی دونم.... شاید این هم از بزرگ شدنه که آدم‌ها برای کارهایی که دوست دارند وقت نمی‌ذارن، حتی اگه وقت داشته باشن.... به هر حال من این جا رو دوست دارم و همه خواننده‌هاش رو (اگه هنوز کسی باشه)...

یه کم غریبه‌ام هنوز......




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com