Designed by Aziz

 
 


فعلا فقط براي لاله نازنين:
موفق باشي.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



بدجوري حرف دارم براي گفتن، اونقدر که، اونقدر زياد که خودم هم نمي دونم بايد چه کارشون کنم، از سر اجبار همين طور دارم براي خودم باهاشون بازي ميکنم و پيش خودم زمزمه شون مي کنم. حرفهايي که بعضيهاشون يه جورهايي دارن منفجرم ميکنن. طاقت تحمل هيچ کدوم هم ندارم.....

قبل التحرير:
اون دوره اي که داشتم اخلاق مي خوندم، يه جمله قديمي همچين امده بود تو ذهنم و همه چي رو کرده بود مال خودش. يه راه حل جالب بود براي درک اون چيزي که اسمش رو گذاشته بودم برزخ اخلاص تصميم گيري. نمي دونم اين که همش تو از اين بترسي که دليل يه کاري که مي کني، نه خود اون کار يا نتيجه اون باشه، (حتي اگه احساست اين باشه که اين طوريه)، بلکه يه چيزي اون ته ته وجودت تو رو مجبور به اون کار کرده باشه، که اسمش رو ميشه گذاشت خودخواهي يا خودبيني يا خود مطرح کني يا خودمحوريت و خودمحورانيت يا کلي اسم ديگه...
بعد اون مي گفت اگه ميخواي ببيني چه قدر احساست از اون کار واقعيه، ‌ببين چقدر از انجام همون کار بوسيله فرد ديگه اي خوشحال ميشي، چقدر حاضري به جاي تو يکي ديگه اين کار رو انجام بده و چه قدر کمکش مي کني و اون وقت چه حسي داري. اگه هنوز هم همون قدر خوشحال بودي بدون که همه چيز همونيه که بايد باشه....
بعد تمام کار اون دو سه روز من اين شده بود که بشينم رو کارهايي که تا حالا کردم، تجزيه تحليل کنم و خيلي چيزها رو بسنجم و از همه مهمتر اون خلوص اون زمانم رو.....




گفتم يه چيزي مي نويسم، بخون... نمي دونم براي چي، اينو گفتم... شايد فکر مي کردم که براي تو خواهم نوشت يا از تو، ولي نشد، يا نخواستم بنويسم.... همش شد يه متن براي شناخت خودم... ديروز تو کتاب بوبن خوندم که فقط خود انسانه که مي تونه به خودش درس بده، اما هميشه اين وسط يه واسطه لازمه، يک دوست.....

اميدوارم همه اون ديد اخلاق درست باشه چون تنها چيزيه که مي تونه ارومم کنه، تنها چيزيه که مي تونه اين آرامش رو به من بده که همه اين چيزهايي که رو که با بدبينانه ترين ديد ممکن تو اين چند روز باهاش کلنجار مي رفتم، همه اش غلط بوده، مي تونه اين رو به من بگه که نه، نترس، حست واقعيه و مي توني بهش تکيه کني، حست از دوست داشتنه نه خودخواهي.... نترس يه ديد محدود کننده نيست که تو رو مي ترسونه يا حتي ترس، ترس از دور شدن...

نمي دونم دارم چي مي نويسم يا چرا دارم مي نويسم، حتي نمي دونم دارم براي چي مي نويسم، فقط مي دونم که بايد بنويسم و بايد بذارم همه چي رها بشه...... رها....

مي دوني، مي ترسم، راست مي گفتي، همه چيز از نبودن است، از همون حس نکردن اون چيزي که هست، از ديدن از دور خيلي چيزها.... حتي اقيانوس از هم بيرون عمقي نداره، مگر اين که اين قدر زلال باشه و پاک که همه چي رو تو خودش باز بتابونه، يا اين قدر سخيف مثل آکواريوم که همه چي رو به زور به تماشا بذاره.... و نمي شه همه چي رو ديد، و چه طور وقتي نديدي مي توني قضاوت کني و يا حتي چطور به خودت بخواهي اجازه قضاوت بدهي،‌ ولي قبل از هر چيز، و هر قضاوتي، يک ترس هست... و ترسو بودن من تنها يک حس شخصي است و حتي ترسم از ديد يک ناظر بيروني.... آره من مي ترسم، خيلي هم مي ترسم، اما ترس از يک چيز هيچ وقت دليل کافي براي وجودش نيست و حتي براي امکان وجود آن چيز......

زمان..... بزرگترين حلال مشکل انسانيت و بزرگترين مشکل انسانها... خودش همه چي رو به وجود مي آره و خودش هم از بين ميبره و اين وسط حتي از زخمها هم فقط ردشون باقي مي مونه، و نه حتي دردشون... و چه خوبه که زمان مي گذره و چقدر بده که نمي شه زمان رو نگاه داشت... همه چي بايد بگذره تا همه چي پيش بياد....

چقدر بده که ادم اين قدر بدي ديده باشه که همه چي رو بد ببينه... سادگي هميشه برام ترسناک بوده، پيچيدگي رو دوست داشتم و دست نيافتني بودن رو... اون چيزي که تشويقم مي کرد، هميشه اين بود که عمق گمشده تو روابط روزمره انسانها رو بيرون بکشم..... سادگي، شايد اولين اصل خلقت بود، شايد خدا هم بر همين سادگي طبيعت را ساخت، اما نمي دونم، هيچ وقت دوستش نداشتم، هيچ وقت نخواستم که برام حکم صادر کنه و تبرئه يا تخطئه ام کنه....

نمي دونم، راست مي گي، من نبايد اصلا فکر کنم... من نميتونم خيلي چيزها رو درک کنم، همون طور که تا امروز هم درک نمي کردم، اما عمق اون سادگيها رو هم هنوز درک نکردم.. نمي دونم وقتي خيلي چيزها برات تغيير کنه...... بايد بذارم همه تغييرها خودشون کم کم برن تو... برن اون جايي که بايد باشن و آروم بگيرن و بذارم قشنگ جاي خودشون رو پيدا کنن، مگه نه اين که تو اين يه سال خيلي چيزها جاي خودشون رو پيدا کردن... و حتي نفهميدم که اين جاها درست بود يا غلط...

مي دوني، خيلي چيزهاست.. خيلي چيزهاست که همه شون تغيير کرده و اين وسط من هميشه تو يه سيل تهاجم بودم.... يه سيلي که هميشه تو عمق مي آد،‌ روي سطح، حتي آب مي تونه يخ بزنه اما اون زير.....

فقط يه چيز هست که هميشه به ادم انرژي مي ده، حس اعتماد، اعتماد حتي بي بعدي که مي توان داشت.... اعتماد به بزرگ بودن يک فرد، و اعتماد به عمق يک اقيانوس، اعتماد به هر چه خوبي هست....
و من تنها، مي ترسم و تنها اعتماد مي کنم....

خوب باشي




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



کاش بيشتر از اين وقت براي نوشتن داشتم.....




امتحانها هر چند هميشه بهترين وقته براي نوشتن، ولي اين دفعه زور چنان پر زور بود که ما که هيچي، هيچکي ديگه هم حريفش نمي شد... دلم مثل .... (مثل چي؟) براي نوشتن و خوندن تنگ شده بود... جالب بود برام، حس مي کردم که خوندن نوشته هاي بچه ها حتي بيشتر از بودن با اونها، منو به محيط فکري احساسي شون نزديک مي کنه..... براي اولين بار از بعد از عيد، سه روز پشت سر هم به سايت سر نزدم!!!!




داشتم فکر مي کردم که هر چند مي شد خيلي بي خيال تر از اين حرفها زندگي کرد و براي دانشکده صنايع اصلا به همين خاطر دو تا در ورودي اصلي درست کردن، ولي يه چيزي که هست، همين جريان درس خوندنهاي دوره اي ( اما با دبي بالا) ، هر چند درسها فقط دو سه روز تو حافظه آدم باقي مي مونه، ولي يه حس دوست داشتني جديت بهم مي ده، يه حس قدرتمند بودن براي انجام يه سري کارها... يه حس مفيد بودن.... و اين که حتي من هم مي تونم گاهي اوقات برنامه ريزي کارهام رو بر اساس يه سري مصلحت ( که لزوما غلط هم نيستند) انجام بدم....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



ولي اون هيچ وقت نفهميد، شايد هم نبايد مي فهميد، اون چيزي که بود خيلي بيشتر از اين ها تغيير کرد که اگر مي فهميد، سودي مي داشت.... شايد هم همين بهتر بود که هر چي دلش خواست و هر جور دوست داشت نگاه کنه، بي اين که کوچکترين اطلاعي داشته باشه، ندونستن و تخيل دو جزو جدا نشدني... و هر جور دلش خواست ببينه، چه خوب و چه بد.... ولي پس حق من چي، و اگر بد ديد.... خوب يا بد، اصلا ديد و يا حتي نديد.... من چه ديدم، خوب يا بد... چه مي خواستم ببينم جز خوب.... ولي... اگر مي ديد، اگر مي فهميد، اگر مي دونست که.... شايد هيچي فرق نمي کرد، شايد همه چي فرق مي کرد، شايد حتي من هم ديگه نمي تونستم خوب ببينم و شايد همه خوب مي ديدند و يا من فقط خوب ديدنشون رو مي ديدم.....
ولي نديد و نفهميد، و يا حتي ديد و نخواست ببيند... فهميد و نخواست بفهمد.... و او اون روز چه ساده گذشت، همان طور که روزهاي قبل مي گذشت و همان طور که، حتما، در اين پنج سال گذشت، به همون سادگي و حتي همون زيبايي.....




بچه لوس سوسول.... براي بچه قصه رو مي گن، تعريف نمي کنن....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



يکي بياد برام قصه تعريف کنه......




دارم از خواب مي ميرم، وقتي که يادت بره کلاسي داري که بايد (استثناعا) بري، بعد با خيال راحت بشيني بي خوابي نگاه کني، بعد (متاسفانه) صبح همين طوري الکي از خواب بپري و الکي تر از اون يادت بياد که بايد بري سر کلاس... يه دو ساعته هم هست که همين جا نشستم و دارم وبلاگ گردي مي کنم... اين تو اون بازه هاي زندگيم که اون چرخ زندگي دست خودم نيست و خودش براي خودش چرخ مي زنه، يکي از بهترين راههاييه که همه چي رو فراموش کنم و بذارم چرخ بزنه.... نمي دونم هيچي باز سر جاي خودش نيست و اين خواب هم که بقيه چيزها رو از سر جاش خارج کرده..... از اون ور وقتايي هم که اين قدر خوابم مي آد براي اين که يه کم حالم بهتر بشه، به همه چي متوسل مي شم به جز خوابيدن.... نتيجه کلي اين که خودم هم نمي فهمم که چي شد که اين جوري شد....




چهارشنبه حس نيازم به نوشتن بدجوري اذيتم مي کرد... دلتنگي که باز دوباره امده بود و اين قدر هم شديد بود که براي خلاص شدنش حاضر باشي براي امتحان دوشنبه هفته بعد اخلاق بخوني فقط به اين شرط که بتونه سرت رو گرم کنه، و نه تنها عذاب وجدان اون همه کار نکرده نگيردت، که حس کني،‌به به و چه چه!! چه دانشجوي کوشايي.....




ارائه هر گونه مشاوره در امور حذف پزشکي با تضمين موفقيت.....
نکته ۱) ديروز ۶ امين دوست نازنين با مشاوره و راهنمايي من،‌ به سلامتي از شر امتحان خلاص شد....
نکته ۲) خودم تا حالا حذف نکردم!!!!




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



از طرب آکنده ام
از طرب آکنده ام
از طرب آکنده ام....
ديروز يه دفعه تو پارک ديدم همين طور دارم اينو با خودم زمزمه مي کنم.... اين حقو قشنگ به خودم مي دادم... وقتي بي خيال همه چي بشي بري مشهد، بعد همه چي خودش درست بشه... از بليط رفت بگير تا همه اون ۳ تا کوييز و يک ارائه و ۳ تا کلاسي که غيبتهاي ۸-۷ مشون بود..... بعد يه قطار برگشت دوست داشتني که هرکار کردم بالاخره رسيد تهران، با کلي حسهاي دوست داشتني که از ترس افسوس خوردن تو اينده نذاشتند بخوابم..... بعد با خستگي که تا حالا کمتر تجربه کرده بودم،‌ يه ۳-۲ ساعت قدم زدن تو پارک طالقاني.... اصلا همه چي فوق العاده بود.....




۱) اون دفعه قبل نوشتنم (يا در واقع همون عکس گذاشتنم) فقط به خاطر حسي خوبي بود که کوه بهم داده بود و ماهش، عکس هيچ ربطي بهش نداشت.....
اصلا بايد يه عکس بي ربطتر مثلا عکس يه بوقلمون آمريکايي در حال قدم زدن تو خيابون، مي گذاشتم، بعد عمرا هيچ کي نمي پرسيد کو کوهش!!!!

۲) من که هيچي نفهميدم، يعني هيچ چي حل نشد، آخرش نتونستم تو اين، به قول گيگيلي، محاکمه خودم هيچ کس نتونست يه دليلي بياره که هيچ کس رو راضي کنه... ترس از تظاهر و ترس از نبودن اون چيزي که حس مي کني هست، از يک طرف، و اون حسي که برات از چيزهاي ديگه مي گه از يک طرف..... مي ترسم، جدا مي ترسم يه روز بفهمم که همه چي يه بازي کامل و از پيش تعيين شده اي بوده که خودم رو هم در برگرفته، يه حسي شبيه نمايش ترومن.....

۳) هر چي تو اين يه صفحه اي که اين جا بازه، دنبال گشتم يه نوشته به درد بخور ببينم، هيچي پيدا نکردم.... جدا دارم به اين نتيجه مي رسم که اين جا خيلي مزخرفه... واقعا نمي دونم همين ۶-۵ نفر که مي ان اينجا،‌ چي رو مي خوان بخونن؟




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com