Designed by Aziz

 
 


من هر روز يه روز از دنيا عقبم، تو يازدهم نوشتم که اونهايي که تو دهم نوشتم مال نهم بوده!!! حالا هم همين طور... مي خواستم يه تشکر کوچولو بکنم از همه اونهايي که نميدونستند و تبريک گفتند ( و هنوز هم خودشون نمي دونند تبريک گفتند) و اونهايي که نمي دوستند و تبريک گفتند ولي خودشون مي دونند که تبريک گفتند (خلاصه همون لنگان خرک و اين جور حرفها) و اونهايي که مي دونستند و تبريک گفتند و اون - هايي که فهميدند و تبريک گفتند و اوني که تبريک گفت و من انتظارش رو اصلا نداشتم و اوني که خيلي انتظارش رو داشتم و تبريک نگفت (چون اين جا رو نميخونه مي تونم همين طور ازش بد بگم) و .....
خلاصه من خيلي سرحالم.......

فقط يه نفر مونده، که بدجوري منتظرشم، هيچ عذري هم پذيرفته نيست، ۲۱ ساله با هميم.....




نشستم يک فايل ۳۷ ساعته رو گشتم تا بتونم از توش يه آهنگ ۵ دقيقه اي ّتولدت مبارکّ محمد نوري رو پيدا کنم تا از توش يه تکه ۱۵ ثانيه اي در بيارم و بعد بشينم کلي سعي کنم ياد بگيرم چطوري آهنگ ميشه گذاشت تو وبلاگ، بعد حالا.....
همه اين کارها رو کردم ولي هر کي دوست داره، خب خودش بره همه اين کارها رو بکنه تا بتونه تولدت مبارک محمد نوري رو گوش بده.....




قرار نبود اين نوشته هاي زيري تو تاريخ ۱۰ فروردين باشن... آخه همه اش مال ديشب بود و ديروز بعد از ظهر.... به هر حال هر چي بود گذشت، فقط شرمنده دوستان..... آخه مگه مي شه آدم با اين همه احوال پرسي هنوز حالش بد باشه....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



صبح مجري برنامه كودك مي گفت امروز آخرين روز يك رقمي ساله..... تا حالا تو اون بيست و يك سال توجه نكرده بودم كه 10 فروردين اولين روز دو رقمي ساله.... بهمين سادگي و بهمين مهمي!!!!




با عرض معذرت از دوستان نازنين:
با دوستات باشي و يه كوچولو هم اون حس دلتنگيت از بين نره... آخه هيچ كي اوني نبود كه دوست داشتم و منتظرش بودم..... يا نه در واقع من اوني نبودم كه هميشه دوست داشتم.... بسته بودم و بي توان، نمي‌تونستم اون خود هميشگي ام رو پيدا كنم.... قانع به بودن با بچه ها صبر كردم اما صبردلتنگي ام بيشتر از من بود.... شايد وقتي ديگر....




با يه حال اسفناك برگردي خونه بعد ببيني مهمون هم دارين اون هم مهوني كه اصلا حوصله شون رو نداري.... بعد خيلي شيك مي‌ري وسط پذيرايي ميشيني رو زمين جلوي صندلي مامانت، سرت رو مي ذاري رو پاش و مي گي نازت كنه.... مهم نيست چقدر مهمونها تعجب كنند، مامانت اون قدر مي تونه بفهمت كه يك ساعت بتوني رو پاش همين طور كه داره نازت ميكنه، آرامش پيدا كني.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



ديشب تو خواب بهم تبريک گفتند.....
اونها از کجا مي دونستند....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



فعلا اميد دارم بتونم با دادن همه پولي که تو جيبم هست از اين جا خارج بشم و نصفه شب پياده گز کنم برم خونه... ولي اگه تا چند دقيقه ديگه اينجا بمونم احتمالا ديگه همين رو هم نمي تونم.... بشقاب هم که ندارن... اون کاپشن هاي نازک من هم که تو اين سرما به درد اين ها نميخوره (هي اين دوستان مي گفتن يک کاپشن عين آدم بپوش، نميفهميدم براي چي مي گن، ‌بالاخره بزرگترن يه چيزي ميفهمن که ميگن، خيرت رو ميخوان پسر جان...)

خلاصه... ديگه دير شد... تازه اين کامپيوترها اين قدر خاک داره که نگو.... اگه بشه يک تمپليتي چيزي هم براي صاحبش طراحي کنم، شايد بشه يک جورهايي تا فردا صبح خلاص شد... ولي زندان با اينترنت هم چيز جالبي ميشه ها.....




دوست دارم يه کار قشنگ بکنم... کاري که خيلي وقته دنبالشم.... يه بررسي رو حجم و عمق اين همه دوستي قشنگ... و نقش خودم تو اونها...گاهي حس مي کنم که همه چي خودش به وجود امده و من هيچ تاثيري رو هيچ چيز نداشتم.... تعقيب اون تاثيرهايي که رو من داشتن و همه اين ها..... هر وقت مي خوام اين کار رو بکنم زود مي افتم تو يه سيل خاطره و فکر... بيشتر از اين که بتونم حلاجي شون کنم بهشون دلبسته ام... دوست دارم بتونم جدا شم و از بالا به اين حجم دوستي نگاه کنم.... ولي سخته، خيلي بيشتر از اوني که فکرش رو مي کردم... شايد بتونم تو اين چند روز باقيمانده.....




دو سه ساعت پيش امده بودم کافي نت.. بعد يک دفعه ساعت ۱۰ ديدم نمي تونم ديگه تحمل کنم يه جورهايي بايد بيام اين جا بشينم بنويسم.... مهم نيست چي ولي بايد مي امدم.... توضيحش اونهم تو شهري که حول و حوش ساعت ۹ ديگه براشون مي شه دير وقت کار ساده اي نبود.... زدم بيرون قدم زنان دنبال يه کافي نتي که منتظر يه آدمهاي به سرشون زده اي مثل من باشه.... همه چي خوبه به جز اين آهنگ اعصاب خوردکني که براي نشنيدنش حتي گذاشتن گوشيهاي اين هدست کفايت نمي کنه....

جالب بود برام، ديگه نوشتن تو يه برگه نمي تونه ارضام کنه... يک جورهايي اين جا شده يه خونه شخصي برام... يک جايي که همه حس نوشتنم مال اونه..... حتي شايد يه حجمهايي از حس تنهاييم ناشي از خودش باشه... گاهي اوقات دلم براش مي سوزه، تحمل همه اون چيزي که فکر مي کنم با اون همه تضاد و تغييرات سريعش...
برام تاثيرش تو دوستيهام خيلي جالبه اون حسهايي که خيلي وقتها از طريق اون تونستم منتقل کنم.... اون حرفهايي از بچه ها که فقط تو بلاگهاشون تونستم بخونم.... شناخت خيلي از جنبه هاي خيلي کس ها.... حسي که گاه نوشتن براي فرد يا افراد خاصي بهم مي ده، برام همون حس حرف زدن با اونهاست.... جايي براي تنهاييهايم نيست... يه جاييه که حس ميکنم همه دوستهام اونجان بي اين که مجبورشون کرده باشم..... بودنشون همه با هم و همزمانه.. همون وقتي که دارم مي نويسم... بودن تک تکشون رو حس ميکنم حتي اگه بدونم که هيچ وقت تا حالا اين جا نيامده اند و و نخواهند امد....




خيلي دوست داشتنيه ... همين طوري بياي اين جا بعد سارا هم انلاين باشه.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



دلم برا همه تنگ شده... شده اين قدر!!!!




کی می گه این جا تکنولوژی نیست، این جا اصلا مهد تکنولوژیه... اصلا اول این جا تکنولوژی رو به وجود آورد بعدا برای این که اسمش بد در نره، گفت کی بود کی بود من نبودم..... من از همین محل هر شایعه ای رو مبنی بر این که اون نوشته ها مال من بوده رو شدیدا تکذیب مبکنم اثباتش هم باشه تا چهارشنبه.....




انروز که داشتم می امدم یک چیزی نوشتم برای جنگ و تظاهرات و بی حالی مردم ما که به هزار و یک دلیل (که خودم هم از هیچ کدوم خبر ندارم) نذاشتمش تو وبلاگ.... بعد حالا مثل این که جمعه یک تظاهرات خود جوش مردمی به دستور .... در حال برگذاریه (فقط تایپ کردم، این قدر موثر بود، میذاشتمش این جا چی می شد، احتمالا ایران هم وارد جنگ می شد...) حالا همه این ها به کنار فقط تصور کنین تا پنج شنبه جنگ تموم بشه، چه تظاهراتی بشه.....




بچه های امروزی... دیروز پسر عمه ام داشت برای بچه 4 ساله اش نوشته روی یک جعبه رو می خوند که نوشته "اگر یک بچه...." حرفش که تموم شد، بچه اش برگشت گفت "برو بابا، خالی بند...."
*****************************************************
این جا خیلی باحاله، من این سر شهر با یکی اون سر شهر قرار گذاشتم، خوب کی؟ بیست دقیقه دیگه... بعد تهران جلوی در اون یکی خوابگاه باید بیست دقیقه دیگه قرار بگذاری تا تازه برین یک جایی.....
باز از اون سر شهر سوار تاکسی شدیم، تا داخل کوچه ما رسوند شد چقدر؟ نفری 50 تومان....
کافي نت با ۱۱ تا کامپيوتر بعد مجبور شي تو صف وايستي!!!! ولي آخر سرعت... کنار هر کامپيوتر يک روزنامه گذاشتند براي اين که حوصله ات سر نره!!!!




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



نوشته بود ّخوبي بچه؟ّ
نمي دونم چرا به جاي اين که بخونم، مي شنيدم... انگار با نوشته اش صداش هم همراه بود، با اون دلسوزيي که هميشه اين جور موقع ها تو صداش موج مي زنه....
- ممنون....




به علت سفر قريب الوقوع به بلادي بي تکنولوژي (يا حداقل کم تکنولوژي) چند روز معلوم نيست وضعيت نوشتنم چطوري باشه، ولي از زير سنگ هم که شده من تکنولوژي پيدا مي کنم..... نه مثل بعضي ها که رفتند پشت سرشون هم نگاه نکردند.....
ولي يه چيزي مطمئنم که اگه هم پيدا کنم، چت نمي‌کنم اگه هم بکنم با بعضي‌ها نمي‌کنم، آخه تصور کنين کدوم کافي نتي حاضره تا ساعت ۵ صبح باز باشه!!!!!
سفرم خوش!!!!




براي يه آشنا که براي من نا آشناست:
من نه تنها اون قدر احمق بودم که سزار سريالي ببينم اونقدر احمق بودم که سزاري ببينم که يوليا با اون نقش حياتي اش تو داستان، اصلا بعد از بزرگ شدنش تو فيلم نباشه و حتي اون قدر احمق بودم که با همه اين ها بازم از فيلم خوشم بياد.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



در راستاي نظر راهنمايانه لاله:
آخه بنده خدا اون موقع گراهام بل هم خواب بود....

ولي داشتم فکر مي کردم اگه اون موقع پشت شيشه لولو پيدامي کردم، از ديدن يک لولوي ۱۲ متري اونهم قرمزِ مسي چه حالي بهم دست مي داد....




حوصله ديدن فيلم ندارم، بعد مي شينم فوتبال نگاه مي کنم!!! فقط نمي دونستم چرا هيچ کي توي تيم خودش بازي نمي کرد، همه دنيا بهم ريخته بود، آخر سر فهميدم بابا از اون زماني که من عين آدم فوتبال نگاه مي کردم، يک چهار سالي فاصله شده......




اين ديد و بازديدهاي عيد هم و اين تمرکزشون گاهي اوقات حس بدي بهم مي‌ده... يک جمع محدود که هي پشت سر هم تکرار مي شه و حتي گاهي اوقات نه بر اساس خواست واقعي خودشون، که بر اساس رسوم و قواعد از پيش تعيين شده....اين که هر سال صبح روز اول جاي خاصي باشي با يک سري افراد ثابت... بعد از ظهر روز اول منتظر يک سري افراد ثابت باشي و همين طور يک برنامه کامل براي چند روز اول خيلي بيشتر از اون چيزي که انتظارش رو داشتم خسته ام مي کنه.... و حتي جمع هايي که هيچ کدوم از بحثهاشون برات اون قدر جذاب نباشه که بخواي تو بحثها شرکت کني...
ولي خوب خود عيد با اون حس نازنين نو شدن همه چيز رو خيلي دوست دارم... اين حس که افراد حتي شده به زور خوب باشند و سرحال و دوست داشتني.... جريان نازنين يه لطف - حتي کمرنگ- که کل جامعه رو اين روزها تو خودش مي گيره رو دوست دارم... اين که فرض ديدن افراده (بصورت عام) با يه روي باز و خنده.... و از همه مهمتر خونه و آرامش تنهايي اون، تنهايي نه براي فرار از شلوغي با ديگران بودن که يک تنهايي مقدس، فقط و فقط براي خودت.....





◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



بارون ديشب خيلي ناز بود، پنجره اطاقم رو کرده بود خودِ خود همون عکسي که لاله براي بلاگش يک زماني انتخاب کرده بود.... ولي، نمي خوام، هر چي دماغم رو به اين شيشه فشار دادم و زور زدم نتونستم پشت شيشه، لولو پيدا کنم....... آخه دلم تنگ شده بود،خب.....




ديروز، نمي دونم چرا، ولي بيشترين تبريک عيدي که به دلم چسبيد و اون چيزي که يک جورهايي واقعا به من فهموند که امروز اول فروردينه، تاريخ اولين نوشته خودم تو بلاگ بود.... حس عجيبي داشت، اون جمعه ۱ فروردين ۱۳۸۲ يک نيروي عجيبي داشت براي من.... ديگه دارم از نظر روحي بدجوري به اين بلاگ وابسته مي شم......حالا خوبه خواننده ندارم، وگرنه چي مي شد....




وقتي تلويزيون يک مملکت اين قدر احمق باشه که ّژوليوس سزارّ رو دو تکه کنه و سريالي نشونش بده، مردمش هم جبرا بايد اون قدر احمق باشند که بشينن نگاه کنن و بعد اعصابشون خرد بشه......




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



يا مقلب القلوب و الابصار
يا مدبر اليل و النهار
يا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الي احسن الحال

سال نو همگي مبارک....




خيلي مزخرفه که دو سه تا ترجمه پيامبر داشته باشي ولي هيچ کدوم مشهد نباشه تا بتوني از روش بنويسي که حرف زدن دوست نه براي پر کردن وقت که براي مملو ساختن اونه از هر چيزي که دوست داشته باشي.....
البته نميدونم وقتي که جبران اين رو ميگفت کجا بود ولي اصلا بعيد نميدونم که تازه از قطار پياده شده بود.....




اين يکي هم از بلاگ گيگيلي:
با نوشتن
نه من صبور شدم
نه دنيا امن
و نه تو مهربون
پس چرامينويسم؟




بالاخره کم کم دارم بوي عيد رو حس مي‌کنم... خيلي وحشتناک بود اين دو سه روز کارهاي عيد رو مي ديدم ولي احساسش رو نداشتم.... به خصوص تميز کردن اطاق خودم که نمي دونم چرا هيچ حسي رو براش نداشتم... مثل اين که اطاق فرد ديگري است و آن هم نه يک دوست و حتي نه يک دشمن... يک غريبه.... بيگانه شده بودم.... ولي امروز از صبح دوباره همون احساس عيده و همون اطاق دوست داشتني... اطاقي که همه همه همه‌اش مال خود خود خودمه....




اين دو روزه هي مي خوام بنويسم ولي نمي دونم چرا تا پاي کامپيوتر ميشستم، يک دفعه همه چي رو فراموش مي کردم.. يک کم با کيبورد ور ميرفتم و خلاص.... اين دوستان نازنين هم که همه به خونه رسيده بودند و نوشتن يادشون رفته بود.... بعد امروز بالاخره يک کم بلاگ خوندم و نوشتنم گرفت!!!!




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



دو روز تنهايي،‌ بدون کار تعريف شده اي حتي براي انجام ندادن.... با يه رگه هايي از دلتنگي خفيف که مي تونه يک کم آزارت هم بده.... و بيشتر از دلتنگي، تنهايي که مي تونه خيلي آزارت بده.... بدجوري معتاد شدم..... بايد يک جورهايي اون تهِ تهِ تهِ وجودم رو پرتر کنم و غني تر... دوست دارم اون قدر پر باشم که تنهاييم رو بتونم خودم پر کنم.... فروم بهش مي گفت توان تمرکز (و چقدر اين اسم بي ربط بود) و او اسمش رو گذاشته بود قدرت لذت از تنهايي... و من چقدر محروم بودم.... و محتاج.....




دو روز تنهايي بدون اين که حتي از داشتن کاري که انجام نمي دهي مطمئن باشي..... و کتاب ّمنِ اوّ.... کناب عجيبي بود، يک پازل واقعي که هر قطعه اش خودش به تنهايي يک شکل کامل بود ولي فقط معنايش باهم کامل مي شد... يک داستان که حس مي کردي نويسنده براي نوشتن هر جمله اش، نقشه اي کشيده و هيچ قسمت داستان بي حکمت نيست...اين معاني که بعدها از زير پوسته داستان بيرون مي‌امد، تاييد عجيبي براي اين حرف بود.... ولي حيف که رضا اميرخاني هم مثل زويا پيرزاد در ّچراغها را من خاموش مي کنمّ يک مقدار خواننده را ّخنگّ فرض کرده و ساده ترين چيزها که خودش بايد از قلب داستان بيرون بيايد را هي تو گوش خواننده داد ميزنند که حواست باشه ها منظور من از اين جمله اين بود ها، اگه گفتم اين طوريه، نگاه کن برداشتش اون طوريه ها و..... چيزهايي که هر کسي که يه کم کتاب رو با حواس جمع بخونه خودشون مشخص اند و اصلا کل لطف داستان به همين رو شدن کنايه هاست ولي خوب بالاخره بايد بين قشنگي و خواننده يکي رو انتخاب کرد ديگه.....




يه جمله بود خيلي دوستش داشتم:
اگه رمضان سفره خدا باشه و محرم سفره امام حسين، حتي کساني رو که سر سفره خدا راه نداند هم سر سفره امام حسين راه ميدن......




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



يه مقدار مي ترسم.... مي خوام کلي کار کنم.... انرژي هم دارم... روحيه اش رو هم دارم... دليلش رو هم دارم... فقط يه استارت لعنتيه که هر روز مي گذارمش براي فردا.....




اون روز که داشت مي خوند اون قدر گم شده بودم که همه چي تبديل شده به يه خاطره محو از يک واقعه دوست داشتني... اون قدر محو که حتي نمي تونستم به يادش بيارم... فقط و فقط حس اش کرده بودم و بس... فقط مي دونستم که يه آهنگي هست که ..... فقط مي دونستم يه آهنگ هست که اونروز رو به ياد من مي آره... هر چي دنبالش گشتم فايده اي نداشت..... بعد که کاملا اتفاقي تو بلاگ افشين ديدمش، همه چي دوباره رنگ گرفت.....

[با اديت خود افشين....]
به قربون خم (آي به قربون خم) زلف سياهت ( زلف سياهت )
فداي عارز (آخ فداي عارز ) مانند ماهت ( مانند ماهت)
به قربون خم (آي به قربون خم) زلف سياهت (زلف سياهت )
فداي عارز (آخ فداي عارز ) مانند ماهت ( مانند ماهت)
ببردي دين فائز را به خوارزم ( ببردي دين فائز را به خوارزم)
تو شاهي خيل مژگانها سپاهت ( تو شاهي خيل مژگانها سپاهت)
خودوم اينجا دلم در پيش دلبر ( خودوم اينجا دلم در پيش دلبر )
خدايا اين سفر كي ميرود (كي ميرود كي ميرود) سر
تو دوري از برم دل در برم نيست هواي ديگري اندر سرم نيست
(تو دوري از برم دل در برم نيست هواي ديگري اندر سرم نيست)
به جان دلبرم (به جان دلبرم كز هر دو عالم كز هر دو عالم
تمناي دگر جز دلبرم جز دلبرم جز دلبرم نيست
خودوم اينجا دلم در پيش دلبر خودوم اينجا دلم در پيش دلبر
خدايا اين سفر كي ميرود كي ميرود كي ميرود سر




امروز باز دارم از شدت انرژي خفه مي شم باز هيچ کي اين دور و برها پيداش نمي شه... از صبح هي دارم مي گم يه نفر يه کار جالب و بدرد به خور بگه انجام بدم..... نمي دونم باز اين هفته هم نرفتم سر کلاس و باز حاضر غايب کرده و ديگه جدا بايد درس رو حذف کنم بعد اين قدر سر حالم..... اين هفته همه اش انرژي بود.... نمي دونم شايد چون داشتم دنبالش مي گشتم....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



وارد کلاس که شدم ديدم رو تخته جمله شريعتي رو نوشته که ّ اگر تنهاترين تنها شوم، باز هم خدا با من است....ّ




اه نمي فهمم من اين دو سه روز آخر انرژي مثبت بودم بعد اين دو سه تا دوست نازنين ما همين چند روز رو گير آوردند که همشون انرژي هاشون ته بکشه و يه جورهايي بزنند تو حس من..... عمرا خيال کردند، هر چند امروز اصلا سرحال نيستم ولي اين دفعه ديگه تو اون لوپ لعنتي اسير نميشم...
اي دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب.....
خوبه دارم برمي گردم به همين حس اين چند روز... اگر اين کوييز تصميم نبود، تا شب همين جا ميشستم چيزي مي نوشتنم.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



براي تشکر از کسي که اين جا را نمي خواند....

بيرون رفتن.... اونهم دقيقا زماني که همه وجودم تبديل شده بود به يه نياز... نياز به يه روحيه براي فعاليت... نياز به فهميدن لزوم پيدا کردن هدف... نياز به يه چيزي که اون حلقه تشديد کننده بي خيالي و بي هدفي عجيبي رو که توش افتاده بودم رو بتونه قطع کنه.... نمي دونم، ديروز تونستم فقط حس کنم، بفهمم و از رو زمين جدا بشم.... ديروز تونستم حرف بزنم، تونستم دنبال خودم بگردم، دنبال اين که کجا هستم و کجا مي خوام برم، دنبال بگردم... تونستم حرف بزنم بدون اين که ازم بخواد، بشنوم بدون اين که ازش بخوام... تونستم کلي حرف بزنم بدون آلوده شدن به ذره اي روزمرگي، بدون کوچکترين حرفي براي گذراندن وقتي که هر لحظه اش برام ارزش داشت....

حس خوبي داشتم، حس مي کردم تو اين يک سال تونسته خودش رو پيدا کنه، تونسته به دليل خيلي چيزها که پارسال دنبالشون مي گشت برسه... تونسته يه سري معني پيدا کنه که براش ارزش داشته باشن، مال خودش باشه، نه از بيرون و جبر جامعه... اون تشخصِ عصيان پارسال تبديل شده بود به يه هدفمندي بالايي که باز هم برام از بقيه جداش مي کرد..... و اميدوارم مي کرد به آينده، به توان پيدا شدن و پيدا کردني که هميشه هست....

ديروز قابليت گم شدن تو صداش رو داشتم، فراموش کردن هر چه هست و حس کردن صدايي که فرياد مي زد..... فرياد.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



براي مسيحا نازنين که معتقده نمي شه همين جوري الکي الکي کسي رو دوست داشت ولي همينجور الکي الکي دوستش دارم:
همين جور الکي الکي يعني براي همه اون چيزهاي دوست داشتني که مي بيني ولي لزوني به ذکرشون نمي بيني... يعني براي همه اون چيزهايي که براي تو ارزش دارن ولي بقيه ممکنه که اونها رو هيچ ببينن.... يعني دوست داشتن بدون توجه به اون قوانين و قواعدي(!!!!) که براش رسم کردن..... يعني دوست داشتن بدون اين که فکر کني که ممکنه که جواب دوستيت رو دريافت نکني.... يعني ّدوست داشتن بي آنکه دوست بداندِ ّ شريعتي.... يعني راحت بودن و با دوست بودن....يعني قبول داشتن يه جنبه هايي از زندگي يک دوست که ممکنه با خودت حتي در تضاد باشه.... يعني دوست داشتن به خاطر اون نيرويي که دوست داشتن بهت مي ده.... يعني دوست داشتن همان لحظه دوست و نه زندگي با خاطره هاي (هر چقدر زيبايِ) دوست....
يعني.....




يه ترافيک دوست داشتني....
چرا هيچ وقت اتوبوسهاي شرکت واحد وسط راه انقلاب - آزادي بنزين نميزنن؟؟؟




شعار مردم فهميده و سلحشور ما در مراسم خاکسپاري ۲۷۶ قربانيِ ....:
اين گل پرپر ما، هديه به رهبر ما
هاشمي هاشمي تسليت تسليت




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com