Designed by Aziz

 
 


اون سال اول دهه مبارک فجر رو تهران مونده بوديم و از تنهايي و بي کاري کارمون کشيده بود به ديدن اين فيلم هاي سانسور شده کرايه اي بازار.... face off رو ديديم و ازش تنها خاطره اي که باقي مونده، سانسور احمقانه اي بود که هر جا پارچه لباس کم بود،‌ بدون توجه به حتي رنگ پارچه و اندازه کمبود،‌ يه مربع سياه مي افتاد رو تصوير.....

ديشب باز همون قد بيکار شديم و نشستيم برنامه ائينهاي باستاني رو از تلويزيون ببينيم.. يک گروه سنتي بود با تار و دو تار و دف.... بعد هم که خوب طبيعتا قد فيلبردار بلند بود و نمي تونست اون پايين سازها رو بگيره و فقط سر نوازنده ها به بالا مشخص بود... يه تکه اشتباهي دوربين اون قدر پايين امد که دقيقا پايين صفحه در حد دقيقا چند سانت بالاي الات لهو و لعب هم داشت ديده مي شد.... در کمال بي شرمي ديدم همون مربع سياه باز پيداش شد....




آقا بعضي ها چقده حسودن...... چهل و پنج دقيقه اينجا نشستم، بيست بار اين آدرس اديتور لامپ رو زدم بتونم ۵ کلمه فارسي باهاش تايپ کنم که نمي آد... بعد اين صفحه comment خودم رو باز کردم تا دو کلمه تايپ کردم، ديدم اين صفحه هم امد.... آخه حالا مشکل اين جاست که ديگه حرفم نمي اد..... از آن لاين بودن هم که فقط چراغ روشنش نصيب ما شده.... من خونمون رو مي خوام.... ( بچه لوسه ديگه..... حکم ازليه... تقصير من نيست...)
نمي خوام حالا همه چي درست شده،‌ blogger نمي اد.... همون جريان قديمي قير و قيف و......




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



آقا تاريخ اين بالا خرااااااااااااااااابه........... نمي خوام..... امروز بايد ۱۰ فروردين باشه......




بدو بدو از جلوي چهارتا کافي نت رد شي،‌ بري پيش اون آقا پارساليه،‌ بعد ببيني مغازه رو تخته کرده و رفته.... آي ضايع مي شي.... بعد هم برگردي و کافي نتي که پولش رو هم اول براي ۴۵ دقيقه گرفته بعد از يه ربع مي گه آقا من دارم مي بندم... بقيه اش رو بعد از ظهر بيا کار کن....... شهريه ها........

دنيا خوبه.... به کارهاي روزمره مي شه رسيد...... کار خاص ديگه اي هم نمي کنم.... صبح کلي نشستم براي خودم فکر کردم آدم روز تولدش چه کار مي کنه،‌ ديدم خوب به دنيا مي آد ديگه.... بعد فکر کردم خوب سال بعدش چه کار مي کنه، ديدم خوب براش جشن تولد مي گيرن،‌خودش که کاري نمي کنه... خلاصه همين طوري سال به سال جلو امدم رسيدم به امسال که ديدم يه صدا امد بلند شو رختخوابت رو جمع کن ظهر شد....

بالاخره فهميدم ادم تو روز تولدش چه کار مي کنه....




نکته مهم... اين يکنواختي و روز مرگي پاييني مال زندگي آدم بزرگهايي بود که گاهي تحملشون واقعا سخت مي شه... داشتم مي خوندم ديدم طوري نوشتم که مي شه فکر کرد حس اين روزهاي خودمه....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز
ورنه در مجلس رندان خبري نيست که نيست.....




يکنواختي.... روز مرگي.... زنده بودن..... کار تکراري، کار يکنواخت، کار بدون کوچکترين تغيير..... نارضايتي از هر چه هست و ابراز بي وقفه اش بدون کوچکترين جرات تغيير....... همين و همين و همين..... يه سري حرف و بحث تکراري توي همه جاها فقط و فقط براي گذروندن وقت.... قسمت اميدوار کننده و شايد هم نااميد کننده اش هم لذت بردن از کل اين فرايندهاي يکنواخته... گاهي حس مي کنم بعضي ها به خوشحال بودن هم عادت کردند...




هزار و يک کار براي خودت برنامه ريزي مي کني،‌ کلي مي گي باشه به کارهام مي رسم.... بعد يه عمه نازنين بعد از چند سال خانوادگي مي آد و يک هفته هر روز از صبح تا شب خونه اين و اون مهموني... بعد امروز که عمه داره مي ره و يک کم فاميل عادي مي شه، بري سبزوار و خودت اونجا نقش عمه رو بازي کني و باز يه سري مهموني ديگه براي اين سه چهار روز باقي مونده....

پارسال که داشتم مي رفتم سبزوار، با اون حجم نوشتن هام براي کافي نت رفتن مساله اي داشتم، حالا نمي دونم امسال چه طور شه... بعيد نيست برم اونجا تازه ياد نوشتن بيافتم و باز برم با همون آقا خوبه پارسالي دوست شم.........
فعلا.......




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



یه چیزی می خوام بنویسم......... ولی نمی نویسم........ p: اصلا هم بچه لوسی نیستم.... تا حالا هم کلی نوشتمش.. این جا و جاهای دیگه... ولی همش پاکش کردم.... باشه شاید بعدا.......




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



ه بیرون رفتن دوست داشتنی شاد شاد شاد بی خیال .... با کلی اهنگ جواد جواد جواد با کلی شلوغ بازی موزون و غیر موزون... از " وای از دست این دختره داره دل منو می بره" تا " می دونم دوسم نداری حتی قد یه قناری " تا "دوسم داری، من بیشتر.... خاطرخوامی، من بیشتر...." و کلی آهنگ دیگه... ( از جمله آهنگ جدید بیژن که به درخواست دوستان بیش از ۴-۵ دفعه هم تکرار شد....) اونهم با یه گروه که میانگین سنش حداقل چهل بود.....

بعد که میای خونه می بینی داری با آهنگ سراج هم بشکن می زنی!!!




عید داره می گذره... تند و تند و بدون این که کوچکترین اجازه ای بهت بده که برای کارهایی که برنامه ریزی کرده بودی، کوچکترین فکری بکنی.... بد جوری هیچ کاری نکردم و کلی کار که باقی مونده.... این بی برنامگی عید رو اصلا دوست ندارم، این که نمی تونی هیچ کدوم از فکرهات رو و برنامه هات رو بهشون برسی.... شاید هم تقصیر خودمه، برای برنامه ریزی عید باید این چیزها رو هم در نظر می گرفتم..... نمی دونم، توی طول سال برای دو هفته آدم هیچ وقت برنامه ریزی آنچنانی نمی کنه، خیلی کوتاهتر از اونه که بخوای برنامه های مختلف براش داشته باشی، ولی عید که کلی کار دیگه هم داری، می شینی کلی فکر می کنی و برای این دو هفته هزار تا کار دیگه هم ردیف می کنی... چرا همیشه ادم فکر می کنه عید خیلی طولانیه؟؟؟؟




یه جمله حکیمانه:
If you do your best, what ever happens, will be for the best

مهمتر از جمله، کسی بود که اونو گفت... سگ کوچولوی آسیستان Word...




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



يا مقلب القلوب و الابصار
يا مدبر الليل و النهار
يا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الي احسن الحال


خوب باشین.... همتون خیلی خوب باشین.. همه اون هایی که اونقدر برام مهمین که.... نه فقط برای عید و در عید،‌ همه همه همه سال رو خوب خوب خوب باشین.....




ابوسعید ابوالخیر :

دی شانه زد آن ماه خم گیسو را
بر چهره نهاد زلف عنبر بو را

پوشید بدین حیله رخ نیکو را
تا هر که نه محرم نشناسد او را




متن زیر یک پرحرفی کامل اجتماعی، فرهنگی، فردیه که اصولا مسخره است.... چون نوشتم دلم نمی اد پاکش کنم ولی اصولا خوندنش توصیه نمی شه....
****************************************
هر چند که اون قدر خوابم می آد که به زور بیدارم و هر چند که فردا باید کله سحر بلند شم، ولی دلم نیامد ننویسم... این روز آخر سال و این وقتهایی که داره سالی تموم می شه که... نمی دونم... نمی دونم حتی نمی دونم چی می خوام بنویسم.... ولی دوست دارم بنویسم.... نمی دونم، خوبم ولی خستگی نمی ذاره اون جوری که دوست دارم راحت باشم و رها....

باز دوباره عید امده با همه اون رسمهایی که بعضی شون فهمیده می شن و بعضی شون نه. بعضی شون اون قدر به وجدت می آرن که نمی دونی چطوری کنترلش کنی و بعضی اون قدر خسته کننده و مسخره اند که ... نمی دونم... ولی هر چی هست همه همه اش یک حس کلیه که اسمش رو می ذارم حس عید... حسی که گاهی یک دو سه روز قبل از عید پیداش می شه و گاهی هم اون قدر طول می کشه که بری خونه اولین نفر عید دیدنی... ولی به هر حال دیرتر نمی شه.... نمی دونم... امسال هم هنوز نیامده.... خوبم.... خوب خوب ولی هنوز حس عید ندارم.. حس نکردم که داره عید می شه، البته به جز یک چند لحظه و دقیقه ای پریروزها....*

نمی دونم، حس می کنم ذات عید باید با تغییر پذیری همراه باشه، تغییر پذیری که نمی دونم دقیقا چی هست و گاهی که خیلی سخت گیرانه نگاه می کنم، فکر می کنم که شاید یه تغییر پذیری ظاهریه برای وقتهایی که واقعا تغییر نکردی و دوست داری که یه جوری به خودت بقبولونی که همه چی داره تغییر می کنه... یه کمک برای کسانی که تغییری نداشتند... نمی دونم... خیلی سخت گیرانه و بدبینانه است که برای امشب اصلا جالب نیست.... نمی دونم.. شاید این تغییر پذیری هم سمبولیکه... برای یاد اوری لزوم اون تغییر پذیری واقعی.. که البته اکثر افراد، که شاید تقریبا همه افراد، تا همین جاش هم بیشتر جلو نمی آن....

نمی دونم.... ولی یه چیز هست که خیلی دوست دارم... همین حتی تغییر پذیری ظاهری ادمها رو.... همین خوب بودنشون رو.. حتی که مشخص باشه که ظاهریه و غیر واقعی... باز همین رو دوست دارم... همین که همه سعی می کنن شده الکی تو روی هم بخندن.... همین که همه به زور هم که شده مجبورن خوب باشن... همین که حداقل یه روز هم شده تو خیابون دو تا ماشین که بهم خوردن تا حدی که می شه فحش ندن.... همین که شادی کسانی رو ببینی که تو سال هیچ وقت شاد نبودن..... حتی تو چشم گدایی که روز اول عید هم امده گدایی می شه شادی دید... حتی اگه شرمنده بچه هاش باشه برای خیلی چیزهایی که می خواستن باز هم شاده... وظیفه خودش می دونه شاد باشه....

خوب باشین.... همتون خیلی خوب باشین.. همه اون هایی که اونقدر برام مهمین که.... نه فقط برای عید و در عید،‌ همه همه همه سال رو خوب خوب خوب باشین.....

* نمی دونم دوستان می تونن جهت به وجود امدن حس عید، عیدی ها را پیش پیش رو کنند، احتمالا درست شه.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
کز ساکنان درگه پیر مغان شدم

اول ز حرف لوح وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم.....




ليواني پر از موسيقي.....




و تنها صداست که مي ماند....

چه حسي به آدم دست مي ده وقتي اينو رو نبليغ کارت تلفن اينترنتي آ... مي بينه.....




پرواز اعتماد را با یکدیگر تجربه کنیم
وگرنه می شکنیم بالهای دوستیمان را........




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



يه بار، يک دوست داشت مي گفت از دوست داشتن و از دوست داشته شدن... از دو نقشي که نمي توان همزمان بازي کرد.... نمي دونم... نمي دونم مي شه اين قدر اين دو رو جدا کرد... توي اون بازي که واقعي باشه... که بهت تحميل نشده باشه.... نقشي که خودت انتخابش کرده باشي.... نمي دونم... ممکنه فقط يک نقش به يکي تحميل بشه ولي حس مي کنم اگه بخواي انتخاب کني و نقشت رو تو اوج بازي کني،‌ نتوني يک جانبه سراغ بازي بري... نمي دونم حس نمي کنم بشه بدون حس هر دو طرف بازي،‌ موفق بود... نمي دونم، حس نمي کنم دو طرف بازي باشه... نمي دونم،‌ شايد نشه تو کامل بودنشون اون قدر از هم جداشون کرد.... نمي دونم بايد بيشتر فکر کنم...

ولي يک چيز مهم است.... يک چيز خيلي مهم... که فعال باشي نه منفعل... که نقشت رو هر چي که باشه و هر جور که انتخاب کرده باشي، خودت و تنها خودت و براي خودت و اون جور که خودت رو راضي کنه، که اشباعت کنه، که سرشارت کنه... خودت بازي کني.... که انتخاب گر باشي.... که نذاري کس ديگه اي بازي کنه... هر کسي، حتي زمان.... آره زمان خيلي چيزها رو عوض مي کنه و خيلي چيزها رو نه.... ولي نمي دونم، حس مي کنم زمان بايد فقط وقت اين تغيير رو به ما بده... زمان نبايد بتونه خودش رو به ما تحميل کنه.... زمان فقط و فقط بايد کمک مون کنه....




همين طور يک دو هزار صفحه کليات سعدي رو از سر بيکاري باز کني،‌ صاف همين بياد

هر که سوداي تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه انديشه و بيم از دگرانش

آن پي مهر تو گيرد که نگيرد پي خويشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

هر که از يار تحمل نکند يار مگويش
وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

به جفايي و قفايي نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزني تير و سنانش

گفتم از ورطه عشقت به صبوري به درآيم
باز مي‌بينم و دريا نه پديدست کرانش

نرسد ناله سعدي به کسي در همه عالم
که نه تصديق کند کز سر درديست فغانش

گر فلاطون به حکيمي مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



خوابي و بعد يک دفعه حس مي کني که يه صدايي داري مي شنوي... آروم... زمزمه و آهنگي.... کم کم واضحتر مي شه... نمي دونم از کی روشن شده بود ولی من درست اول این یه تکه بیدار شدم.... از خواب پریدن با صدای استاد هم حالی داره....

در دل و جان خانه کردي.....
در دل و جان خانه کردی......
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را ديوانه کردي عاقبت

آمدي کتش در اين عالم زني
وانگشتي تا نکردي عاقبت

اي ز عشقت عالمي ويران شده
قصد اين ويرانه کردي عاقبت

شمع عالم بود لطف چاره گر
شمع را پروانه کردي عاقبت

اي دل مجنون....
ای دل مجنون...
ای دل مجنون و از مجنون بتر
مردي و مردانه کردي عاقبت.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



کوه..... بزرگ.... بلند.... صبح زود.... سادگي.... احساس راحتي... احساس صادق بودني از طرف همه... چيزي که خيلي وقت بود که تو يک گروه نتونسته بودم پيداش کنم.... حس خوب همراه بودن....

آبشار... با همه زيباييش... لطيفتر بود و خودماني تر از اين که عظمتش رو به رخت بکشه... با اون رنگين کمان کوچک و دوست داشتني.... خستگي... آفتاب... باد ملايم خنک آبشار.... دراز و رها... براي حس کردن و تنها براي حس کردن.... کنار گذاشتن فهميدن و تنها حس و حس و حس.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



اين همه غر زديم.... اين همه وقت گذشت.... کنکور داديم... همه اش هم وقت نبود آدم چيزي بنويسه... اگه هم وقت بود يا نوشتني بود و حس نوشتن نبود يا حس نوشتن بود و نوشتني نداشتم.... يه وقتهايي که هم وقت بود و هم نوشتني و هم حس نوشتن، اينترنت نبود.... خلاصه اين که اين همه ننوشتن.... بگذريم... دوست دارم برگردم به همون دوره نوشتنهاي قبلي ام....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com