Designed by Aziz

 
 


بده ها! یه کم ترس آدم می ریزه می شه همون خری که بوده... امروز به جای دوستی می خواستم یه جلسه برم سر کلاسش یه نرم افزاری درس بدم. بیست دقیقه قبل از شروع کلاس برای اولین بار نرم افزار رو نصب کردم که ببینم اصلا چه جوری کار می کنه :)

کلاس با مزه ای بود. یه سایت کامپیوتر ۸۰ نفری که فقط ۱۰ نفرش شاگرد کلاس بودن و همون ها هم هر کدوم یه ور سایت نشسته بود. بعد از این که تلاش های مذبوحانه ام به جایی نرسید یکی گفت (لحن اش دقیقا همین بود فقط انگلیسی) بابا خودت رو نکش بنویس پای تخته ما اگه خواستیم می نویسیم نخواستیم هم تو درست رو دادی دیگه :)

۶-۷ نفر از اون ۱۰ نفر داشتن مثلا سعی می کردن درس رو یاد بگیرن که یه دفعه یکی اون یکی رو قلقلک داد و اون هم این یکی رو و خلاصه همه این ۶-۷ نفر پریدن به هم دیگه و دست و پای هم رو می گرفتن و قلقلک می دادن. من هم به عنوان استاد معظم وایستاده بودم اون وسط هاج و واج :)

خیلی خوب بود. کلی حس های خوب بچه های شر و شور سال اول دومی. از سر و کول هم بالا رفتن و بی خیال و دغدغه شلوغ کردن. دوستشون داشتم. خودشون رو و بی خیالیشون رو...




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



به لطف دعای دوستان از جلسه اول که خاطره ای بر جا نموند... فقط نمی دونم چرا به محض این که کلاس تموم شد یکی از بچه های کلاس (که قیافه اش کاملا ایرانی می زد) چنان پخ زد زیر خنده که فهمیدم تمام این یک ساعت رو به زور خودش رو نگه داشته بالاخره هم طفلک نتونست صبر کنه من از کلاس بیام بیرون...

به جاش یه خاطره جدید پیدا کردم ؛)

پاس کردن دو تا درس تئوری صف تو شریف اون قدر برای رزومه ام خوب بود که با وجود نمره 15.5 تو یکیشون باز هم تو رزومه ام هر دو رو نوشته بودم. همین دو تا درس پاس کردن به همراه حل تمرین یکی از این درس ها بودن و کلی از علاقه ام به این مبحث تف دادن تو ای میل هام موجب شد که این استاد نازنین به راه خطا کشیده بشه و من رو به عنوان یک دانشجوی تحصیلات تکمیلی با گرایش تئوری صف انتخاب کنه...
با توجه به این که (با تمام این توصیفات) من هیچ چیز به جز کپی جزوه استادهای اون دو تا درس رو نخونده بودم موقع نوشتن روزمه و SOP با استفاده از دیکشنری املای کلمه رو بصورت Queuing می نوشتم و حالا تازه فهمیدم که املای علمی این درسQueueing اه و نوشتنش به اون صورت عمق پرتی طرف رو در مبحث مربوطه نشون می ده :))

حالا لطف استاد در نادیده گرفتن این سوتی بماند، این که من بعد از این که 4 ماه این جا مثلا Research کردم تازه فهمیدم اصلا اسم رشته رو چه جوری می نویسن خودش از مجاهدت من در این راه حکایت ها داره :))




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



یک ربع مونده به اولین کلاس TA ام این جا و بد جوری الان افتادم تو هول و ولا... نمی دونم چرا... انتظارش رو نداشتم. به هر حال اولین تجربه کلاس انگلیسی... خلاصه مطمئنم که چند خاطره توپ از سوتیهای این کلاس در می اد تا آخر ترم :)




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



بعد می گن آمریکایی ها خنگ نیستند.... امروز یه دانشجو بهم ایمیل زده بود که
ّ آیا فردا، پنج شنبه ۱۱ ام دسامبر، کلاس حل تمرین تشکیل می شه یا نه؟ّ

مشکل این نیست که فردا چهار شنبه است، و ۱۱ دسامبر هم هفته پیش بوده و اصلا کلاس حل تمرین این ها جمعه هاست... مشکل اینه که اصلا من حل تمرین اون درس نیستم :))




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



برای لولوی مهربون:

نمی دونم از یک دفعه خوندن خبر درست شدن ویزات بود (هر چند کلا در جریان بودم که در چه حالی) یا از چیز دیگه که یک دفعه دلم تنگ شد... یادم رفت که خودم ایران نیستم... یه دفعه ته دلم خالی شد که دیدی لاله هم رفت... بالاخره... حس تنهایی...

نمی دونم... شاید کلی اش از همون حس ترس قدیمی بود... ترس اون اولین زمان هایی که تو دنبال ویزا بودی و من هنوز یه بچه کوچولوی سال دومی... اون زمان فکر نمی کنم بهت گفته باشم ولی می ترسیدم... نه به خاطر تنهایی (که اون قدر خودخواه نبودم) که به خاطر از دست دادن یک دوست که هنوز اون قدری که دوست داشتم نشناخته بودمش... کم رنگ شدن یک دوستی که هنوز خیلی بالقوه بود... (یک دوستی که بعدا خیلی دوستیها همراهش بهم رسید)...

ترس از دست دادن دوستی کسی که هم میشد از سرزندگی و بالاپایین پریدن هاش سرخوش شد و هم می شد به شاملو و حافظ خوندنش گوش داد... (طبیعتا نباید یادت باشه... این مضمون همون توصیفی بود که تو اتوبوس تو اردوی همدان ازت کردم... اون زمانی که شما بچه سال بالایی ها داشتین همدیگر رو توصیف می کردین و من از جمع تو و سارا و پری فقط تو رو می شناختم)...

خوشحالم... خوشحالم که بالاخره یه بخشی (از چیزی که تو تحصیل می خواستی) درست شده... می دونم دیگه چیزی کم رنگ نمی شه... شاید به خیلی دلیل ها کمتر همدیگه رو دیدیم این اواخر، ولی برای من، اون چیزی که باید دیگه ساخته شده بود... با همه خوبی ها و خاطره هاش... با همه پرحرفیهای من و با همه زندگی...

خیلی خوش باشی اون جا... قبول نیست این قدر رفتی ور دل سارا سیامک ها ؛) ور نداری هر دو روز یک بار بری اون جا... اگه هم رفتی خیلی تو وبلاگت با آب و تاب ننویسی که دل پری-روزبه و بابک و من رو بسوزونی ها :))

خوب باشی دوستم...




حکایت ما و این وبلاگ هم حکایت قیف و قیره... خاک این کنار رو تکوندیم این ورش خاک گرفت... کلی چیزی که می خواستم بنویسم و مشمول مرور زمان شد... از خوشحالی خوندن کامنت آزاده که می خواد دوباره بوبلاگه تا کلی حس که از خوندن آرشیوم امده بود سراغم... به هر حال...




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



بالاخره بعد از عمری که دوست دارم این کار رو بکنم، نشستم این لینک دونی این کنار رو درست کردم... یه سری لینک وبلاگهای جدید و حذف یه سری لینک قدیمی... هرچند دو سه تاش رو نگه داشتم... دلم نیامد روژین و جان شیفته و عنصر پنجم رو پاک کنم... کلی خاطره دارم از خوندنشون... حتی اگه الان دیگه توش ننویسن یا حتی پاکشون کرده باشن...
کلی وبلاگ دوست داشتنی دیگه هم هست که می خونمشون ولی نمی دونم چرا لینکشون رو نذاشتم... نمیدونم... تو لینک ها دوست داشتن خود فرد برام مهمتر از دوست داشتن وبلاگش بود...

این flickr هم بالاخره راه انداختم... باشد تا رستگار شود...

خوشحالم که بالاخره اینها رو درست کردم :)




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



بالاخره با تلاش فراوان و با در نظر گرفتن قول اکیدی که به استاد برای تسریع در انجام پروژه دادم و با صدای وزوز عجیبی که صبح از خواب پروندم (داستان جدایی داره این صدا) ساعت ۱۰:۳۰ رسیدم به این مکان علم و معرفت... یه ساعتی تو اینترنت گشتم و بعد شروع کردم به خوندن این مقاله... بعد از ۱۰ دقیقه به این نتیجه رسیدم که برای مقاله خونی خوابم میاد... رفتم دست و صورتم رو شستم و یه چایی اوردم و سرحال و قبراق نشستم پشت میز که دیدم ای داد و بیداد من که هنوز وبلاگ نخوندم... خوب... الان دوباره خوابم میاد :)




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



موژان در یک پاتک جانانه خواسته که من دوباره بنویسم :) یلدایی که دیگه نیست ولی خوب چون کلا پایه عملیات خرق عادت گرایانه هستم....

۱) من تو کل دبیرستان کلا یک یا دوتا دفتر کامل داشتم.. هنوز هم یه دفتر ریاضی به معلم سال اول بدهکارم... طفلک خامی کرد و نمره رو علی الحساب داد که بعدا بهش دفتر بدم...

۲) استاد محترم پروژه لیسانسم هم با همه سابقه مدیریتیش همون خامی رو کرد :)

۳) پروژه فوق لیسانس کلا همه محاسبات و فرمولها را بر حسب اتا و تاو نشون داده بودم... سر جلسه دفاع اسم این دوتا رو قاطی کرده بودم... مجبور بودم به جای ّاتاّ هی بگم ّمیزان متغیر ابتکاری تعریف شده بین دو نقطهّ :))

۴) دو ترم تو دانشگاه access درس دادم در حالی که روز قبل اولین جلسه هنوز ندیده بودم محیطشو... به صورت جلسه به جلسه از کتاب کاردانش سوم دبیرستان می خوندم و درس می دادم... هر چی هم بدبختها اصرار کردند که ریفرنس معرفی کنم که با من پیش برن گفتم هر کتابی که می خواین بخونین فرق نداره...

آخر) پنج سالم که بود تو یه مهمونی رفتم بازی بازی سرم رو کردم لای نرده های بالکن... گیر کرد در حدی که مجبور شدن نرده ها رو کج کنن و فکر کنم به آتش نشانی هم خبر داده بودن :)




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com