Designed by Aziz

 
 


دوست دارم بنويسم... ولي اصلا تو مود نوشتن نيستم......... نمي خوام.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



خسته و گيج..... الان باز هم يه message ديگه و اين بار Parvaz kard .... نمي دونم.... ديشب که رفتم ببينمش حسم اين بود که دوستيه و داره مي ره و ... اون جا هم که رسيدم اول گفتم يه خداحافظي مي کنم و برمي گردم.... ولي اون جا دلم تنگ شد... يعني حتي شايد اون اول که خواستم وايستم هم تنگ نشد،‌ ولي فهميدم که دلم تنگ مي شه.... که خيلي دلم تنگ مي شه... وايستادم و شد... همون حسي که ازش مطمئن بودم...

نمي دونم... صبح تو فرودگاه حس مي کردم که وسط اون همه ادم که اين قدر بهش نزديکن و اون اين قدر بهشون نزديکه، من حق ندارم خيلي ناراحت باشم و دلتنگ ولي بودم... نمي دونم.... بدجوري حس دلتنگي.... ياد آوري کلي خاطره خوب، کلي حرف، کلي چاي، کلي دوستي.... نمي دونم، محبتش و مدل دوست داشتنش هميشه به ادم اعتماد به نفسي مي داد که کسي هست که دوست داره مواظبت باشه.... يه سادگي خاص.... هيچ وقت حس نمي کردم که خودش رو ملزم مي کنه به دوست داشتن يا نشون دادن دوست داشتن... هميشه يه حس خوب که همه چيزي که نشون مي ده هست.....

نمي دونم... از ديشب مي خواستم ازش يک تشکر مخصوص بکنم.... نمي دونم چرا نکردم.... آخرش هم نفهميدم... نمي دونم.... اشنا شدن من با يک گروه دوستي (خودش يک بار دعوام کرد که اين جمع گروه نيست، که هيچ جمعي گروه نيست که تو جمع بايد بتوني چيزي پيدا کني که بعد از اون هم برات بمونه) نمي دونم... خود اين جمع و دوست هاي نازنيني که اين تو داشتم و دارم... و تمام خاطرات و خوبي هاي اين جمع.... نمي دونم... يک جوري مديون اون مي دونم که اولين بار منو دعوت کرد براي بيرون رفتن با گروهي از دوستانش.... دعوتي که اون زمان و هنوز هم نفهميدم که چرا بود ولي مي دونم که چه درسهايي براي من داشت....

صبح خيلي دوست داشتم بهش بگم که مطمئن باشه... که هميشه همه چيز خوب پيش رفته و خوب پيش خواهد رفت.... بهش بگم که مطمئن باشه..... بهش بگم که چقدر هميشه دوست داشتم تو اون حدي از اعتماد به نفس باشه که مطمئن باشه..... نمي دونم... نتونستم..... فقط تونستم بگم خوب باش و مطمئن.....

نمي دونم... بودنش خوب بود... خيلي خوب....




اين هم نوشته بعد از اولين بيرون رفتن.....

جمعي که آدم بتونه توش با خيال راحت نفس بکشه.... يه گروهي که آدم بتونه با خيال راحت به دوستيهاشون اعتماد کنه، به رفتارشون، به اون چيزهايي که مي‌گن، به صميميتشون، اعتمادي که عجيب بهش احتياج داشتم..... جايي که همه هموني‌اند که ديده مي‌شن... جايي که از گفتن هيچ حرفي نترسي ، حتي اگه اکثريت جمع رو تا به حال يه بار هم نديده باشي، باز هم اين قابليت رو تو جمع حس کني که اگه لازم شد، بتوني به راحتي حرف بزني.... نمي‌دونم سرشاري بودن با چنين جمعي -حتي اگه (به نظرم) نتونسته باشه تمام انتظارات پيشنهادکننده‌اش رو تامين کنه- نمي‌دونم، بودن توي يه همچين جمعي.......
ممنونم.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



در سکوت با يکديگر پيوند داشتن.......




در سکوت با يکديگر پيوند داشتن.......




در سکوت با يکديگر پيوند داشتن.......




در سکوت با يکديگر پيوند داشتن.......




از بخت ياري ماست شايد....




از بخت ياري ماست شايد....




از بخت ياري ماست شايد....




از بخت ياري ماست شايد....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



اين قدر مسنجر نصب کردم که الان ديگه کارت اينترنت ندارم...... ):




يه تکه شعر از حسين پناهي نازنين.....

...و رسالت من اين خواهد بود
تا دو استکان چاي داغ را
از ميان دويست جنگ خونين
به سلامت بگذرانم
تا در شبي باراني
آن ها را
با خداي خويش
چشم در چشم هم نوش کنيم......




زمان...... گاهي بد جوري محتاج زمان مي شم... محتاج زمان براي هضم احساس... براي ته نشين شدنش و براي حس کردن....... نمي دونم... سرعت، ارامشم،‌ ارامشي که بهش احتياج دارم براي حس کردن رو، ازم مي گيره....




ته ادم چشم سفيد.... بعد از اين که با سه ساعت اينترنت سوزندن و کلي ايده زدن ( از اون سري ايده هايي که خود ادم هم حال مي کنه)‌ تونستم دوباره همون مسنجر قبلي رو نصب کنم، باز دوباره ورداشتم مسنجر جديد رو نصب كردم.... خوب آخه....
گاهي تكنولوژي دوست داشتني تر از اون چيزي مي شه كه هست.....




اخه ادم عاقل... رو سماور ذغالي قهوه دم مي کنن.... تو رو چه به مسنجر جديد، به همون بساز ديگه..... امدم مسنجر جديد نصب کنم، رو اين قراضه که نصب نشد،‌هيچ، قبليش هم خراب شد......... نمي خوام.........




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



دو تا مجتبي بود... يکيشون رو قايم کرده بودم تو کمد،‌همين کمدم اين جا توي اطاق خودم، زير تموم لباسها..... اون قدر قبل که فراموشش کرده بودم... بعد داشتم مي امدم تو اطاق يه صداي سرفه از تو کمد امد.. اون قدر ترسيدم که تا پيش مامان دويدم که يهش بگم کسي تو کمدمه که يادم امد از خاطره دور مخفي کردنش..... برگشتم ولي جرات نکردم نزديکش برم.... و يک غم بزرگ از فراموش کردنش... از عوض شدن.... از ديگري بودن......

دلم رو به دريا زدم و همه لباسها رو ريختم بيرون... مجتبي نبود... يه عروسک بود که وقتي فشارش مي دادي صدايي شبيه به صداي من داشت.... گريه ام گرفت... از خوشحالي... از اسايش واقعي بودن.... از اطمينان اين که من واقعي از دست نرفته....

نمي دونم،‌ولي به راي خوب مي تونم تفسيرش کنم.......




خونه با همه خوبي هاش... با همه بي دغدغه ايهاش.... با خيلي چيزها.... ولي نمي دونم چرا ادم تو خونه به هيچ کاري نمي رسه... حتي به احساسهاش (اون طوري که ميخواد) نمي رسه.... نمي دونم... شايد به شدت از همون بي دغدغگيش ناشي مي شه... نمي دونم... ولي يه روزمرگي شديدي تو خونه براي من هست... خيلي زودتر از تهران صبح شب مي شه.... نمي خوام.... ترس فرايند اينجاست که اين بي دغدغگي، تبديل به بي خيالي بشه.... نمي دونم.... شايد به اين دليله که اين جا اون بار اجتماعي، بار محيط و بار خواست ديگران، از پدر و مادر تا فاميل خيلي بيشتر رو دوشته....




پروژه هم تموم شد... شايد اون قدر هم بزرگ نبود... شايد به نوعي اصلا مهم نبود.... ولي هيجان انجام دادنش،‌مثل هيجان انجام دادن تموم پروژه هاي ديگه اي که داشتم،‌ دوست داشتني بود و اضطراب تموم نشدنش شايد بيشتر از خيلي پروژه هاي ديگه.... حجم کار هم بيشتر... ولي دوستش داشتم... هيجان بچه گانه ام از پروژه انجام شده،‌ براي خودم دوست داشتني بود.... لذت هميشگي ام از ديدن پروژه اي که براش زحمت کشيدم..... خودم رو دوست داشتم...




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



نمي خوام... اين جا به جز وبلاگ ( اون هم نه همشون فقط يکي دوتا)‌ هيچي نمي اد.... حتي اديتور.... حتي صفحه وبلاگ خودم....من هم داره سو استفاده مي کنم وتو نظر سنجي يه وبلاگ ديگه مي نويسم.... انگار مجبورم کردن.... نمي دونم...

ديروز خيلي باحال بود.... همه اين شکايت ها و نوشتن ها اون قدر سبک شدم که تونستم ۱۲ ساعت سر پروژه بشينم،‌اون هم ۱۰ ساعت تقريبا پيوسته....

يه زمان دوست نازنيني مي گفت هيچ وقت زن نگير... چون يه روز قربون صدقه اش مي ري و يه روز کم مي خوابي مي گي امروز حس ام خوب نيست، برو حوصله ات رو ندارم.... حکايت همين پروژه است.... امروز که حس مي کنم توپ توپ شده پروژه.....





◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



کاش اين پروژه نبود........




نمي دونم... خسته ام.... حجم کاري که بايدبکنم، اون هم براي مني که خيلي عادت ندارم به اين جوري کار کردن... ولي سابقه اين جوري کار کردن رو دارم، شايد چيزي که داره خيلي خسته ام مي کنه، يک مقدار عدم اعتماد به نفسي که دارم رو اين پروژه و اين حس که نمي دونم شايد خوب تموم نشه....

خسته ام و باز کم خوابيده و باز احساسات تحريک شده و باز تو وسط همين هير و ويري خوندن چيزي که تموم فکرت رو بهم بريزه و نذاره درست فکر کني.... نمي دونم نمي شه چيزي رو محکوم کرد.... ولي حس مي کنم که مي شه بهتر از اين عمل کرد و صادقانه تر و حتي... بگذريم... نشستن و محکوم کردن..... اون هم وقتي که .... دوست ندارم... نمي دونم..... کاش....




داشتم به قديم ها نگاه مي کردم.... خيلي دوستش داشتم:

واحه، مرکز آمال گمشده‌اي در کوير، گمشده‌اي که براي يافتن بسيارها پاي در اين سفر نهاد، ولي آنچه داشت کم بود يا هيچ نبود و يا....
حال او است و راهي که هنوز پايان نگرفته، و يا شايد هنوز آنگونه که شايسته‌اش بوده، آغاز نشده و واحه، پناهگاهي در ميان اين کوير، جايي که بتوان لحظه‌اي آسود و باز حرکت کرد، جايي براي يافتن قدرت حرکتي دوباره.....




موبايلم شارژش تموم شده و دارم ازش استفاده مفيد مي کنم.... گذاشتمش جاي پايه هاي کي برد بياد بالا.... تازه فکر کنم اين ميخ روبرويي هم شل شده....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



بعععععععععد
بعععععععععععععد
بععععععععععععععععععععد
بععععععععععععععععععععععععد
بععععععععععععععععععععععععععععد
بعععععععععععععععععععععععععععععععععد

بعد ديگه.....




خوب بابا... يه چيز ديگه از خدا مي خواستيم... يه جمله نوشتم حس مي کنم مي خوان جاي ما رو رنگ بزنن... همين ديشب گفتن آقا جمع کنين فردا رنگ... حالا يک شبه چطوري اون همه اطاق رو جابجا کرديم (اون هم شب عروسي اون يکي هم اطاقي نازنين)‌ بماند.... بعد اقا امروز صبح امده که امروز نوبت شما نمي شه باشه فردا... هر چي خواهش تمنا که بابا ما الان آواره ايم،‌ميگه نه.... اطاقهايي که صاحباش نيستند رو خودشون با کليد باز مي کنن همه چي رو مي ريزن وسط رنگ مي زنن، بعد به اون همه حجم خواهش تمناي ما....

حالا يارو قول داده يک کاري برامون بکنه......




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



جلوي دانشکده،‌ به جاي پرده سياه تسليت فوت يکي از دانشجويان (بعد از يک مدت)،‌ پرده سفيد تبريک موفقيت تيم رياضي رو زدند.... زندگي ادامه داره......




با زنگ تلفن کسي که قرار بود چيزي رو براش ميل بزنم بيدار شدم و دست و صورت نشسته امدم نشستم اين جا..... ميل زدم و الان حوصله برگشتن به اتاق رو هم ندارم.... بگذريم....

نمي خوام.... اون طوري که از شواهد و قراين پيداست،‌ قراره رنگ زدن اطاقهاي خوابگاه هاي دانشگاه صنعتي شريف از حول و حوش اطاق ما شروع بشه، من حاليم نيست، (در واقع استاد گرامي من حاليش نيست) زير بارش رنگ از در و ديوار هم که شده، من بايد پروژه انجام بدم......




جهان گر جمله از من رفت گو رو
ز مشتي خاک ريزم طرحش از نو
زمان خوشدلي تنگ است درياب
شتاب عمر بين در عيش بشتاب




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



امدم اين جا بشينم بنويسم.... نمي دونم چرا حس راحتي ام امد پايين... فکر کنم از سايته.... بگذريم.....


برگشت با لحن متعجبي پرسيد ّ جدا شما همين طور که اين جا مي نويسين، فکر مي کنين؟ّ

جالب بود برام... اين که اين قدر تفکر يک نفر از روي مشاهدات و نمودهاي خارجي از من، يه ادم متفکر منطقي خشک باشه.... که نتونه باور کنه که من هم.... نمي دونم.... شايد هم ناشي از اين جا باشه که به اينجا بيش از حد اطمينان دارم... نمي دونم... مي گفت که ّاگه من مي خواستم وبلاگ بنويسم، به هيچ وجه اين طوري نمي نوشتم...اين طوري هر کسي اون ها رو مي خونه...ّ

نمي دونم... قبول دارم که اين طوري خيلي از احساسات ادمي رو که شايد هم خيلي دوست نداشته باشه همه بخونن اين جا باشه... ولي به راحتيش مي ارزه.. وبه ارامشش.. و به همه حس هاي خوبي که بهم مي ده.... در نهايت بايد بعضي چيزها رو طوري نوشت که فقط بعضيها بخونن......




نمي دونم امدم بنويسم، يه دفعه با يه حجم گنده کار براي يه پروژه مسخره روبرو شدم که بايد هرچي زودتر تمومش کنم.... دوستش ندارم... هرچند يک کمي جالبه... اين که بخواي کلي چيز رو در نظر بگيري تا يه پروژه انجام بدي.... بگذريم....

خواب ديدن... دو تا خواب پشت سر هم و ديدن دو تا دوست که چندين ساله نديديشون... نمي دونم.... يه سري حس خوب براي تعبير به راي اين دو تا خواب.... يعني اين قدر؟؟؟؟

من نوشتني دارم.... اون پروژه رو هم دارم ول مي کنم که برسم بنويسم... بعد يه پروژه ديگه رو شده که بايد بشينم سرش....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



من نمي خوام.......... چرا هيچ کي حجم احساس پشت بعضي حرفهاي منطقي رو نمي بينه...... قبول نيست.............
قوي باش و سربه زير و سخت... اروم و خوب و پاک.......




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com