Designed by Aziz

 
 


بالاخره مثل اين که داره به سر مي رسه... من امروز بصورت دقيق ۴.۲۵۷۶ درصد از پروژه کارشناسيم رو با بيش از يک سال و نيم تاخير انجام دادم... دعا کنيد اون ۹۵.۷۴۲۶ درصد ديگه اش زودتر تمام شه...

دقت قضيه از اين جا ناشي مي شه که استاد به نوشته شدن يک مقاله ناقابل رضايت داده و من هم با در نظر گرفتن جميع جهات تصميم به نوشتن يک مقاله ۳۵۰۰ کلمه اي گرفتم که امروز صبح پس از تحمل مرارتهاي بسيار موفق به کتابت ۱۶۷ کلمه متن شدم... خدواند زيادش کناد...




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



سريال جالب تصوير همه فعاليت هايي که براي apply کردن يک دانشگاه کردي توي ذهنت، در لحظه خوندن خبر reject در يک ميل محترمانه....

اولين دانشگاه که ريجکت شدم، يک ميل داشت با کلي از اين تعريف هي احمقانه که البته شما خوبين و اين طوري و اون طوري هستين ولي... کلي خنده ام گرفته بود از حجم حماقت ميل... دومي که بي هيچ تعارفي نوشته بود سطح شما پايينه براي ما اين قدر از بي ادبيش بهم برخورد... نفهميدم بالاخره کدومش بهتر بود.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



وبلاگ نویسی…………

یک سفر کوتاه یک روزه به شیراز با یک حجم کشدار خاطره… نمی دونم… شاید از نزدیک بودن خاطره ها است که این قدر طولانی به نظر می رسند… حس می کنم ورودی محل اسکانمون رو (هر چند دقیقا در این 24 ساعت 3 بار وارد شدیم) خیلی برام آشناست… یا حتی حرف زدن هامون و مقبره خواجو.. همه چیز برام خیلی طولانی و لحظه لحظه دوست داشتنی اند… جالبه که حافظیه که قبلا رفته بودم این قدر از خودش خاطره به جا نگذاشته… مکان های جدید خیلی خاطره انگیز شدند… احتمالا از همین جدید بودنشونه… دوستی یک بار نوشته بود خیلی از خاطره ها با گذشت زمان ارزششون کم می شه… مثل خیلی چیزها که در لحظه یه جای امنی نگهشون می داری که خاطره اند و برای بعدا حفظ بشن، بعدا که نگاهشون می کنی می بینی اون قدر احساس خاصی برات ندارن و تعجب می کنی که چرا نگهشون داشتی… نمی دونم از بی حافظگی انسانه یا از کم ارزش بودن واقعی اون خاطره ها… چون بعشی چیزها واقعا می مونن برای آدم و مثل قالی هر چی پا می خورن ارزششون بیشتر می شه… به هر حال که فعلا کلی حجم خاطره دارم از یک سفر…




دوستهایی که بیشتر با من بودن می دونن که دوست ندارم خیلی شدید از کسی انتقاد کنم و همیشه سعی می کنم که راهی پیدا کنم و اشتباهات افراد رو توجیه کنم و بعد هم ببخشمشون… معمولا هر اشتباهی رو… حتی در قبال همه این کثیف کاریهایی که تو جامعه سیاسی فعلیمون هست، کم پیش می آد که حاضر شم بهشون فحش بدم… ولی بضی چیزها بدجوری خون آدم رو جوش می آرن… سه سال پیش 5 روز محرم افتاد تو عید… تمام مغازه ها رو مجبور کردن که از این شعارها بزنن که شیعیان، محرم، عید ندارند… حتی در کمال بی چشم و رویی چراغ های حرم رو وقت سال تحویل خاموش روشن نکردن* که یک وقت خدای نکرده لحظه سال تحویل نزدیک حرم کسی خوشحال نشه (که نتیجه اش این شد که در لحظه تحویل سال به جای تبریک عید به مامان بابام با آقای ریشوی جلوییم کارمون به دعوای لفظی بکشه) بعد حالا همون شیعیان که محرم عید نداشتن، در محرم، 22 بهمن دارن… (هر جند به هر حال خیلی خوشحالم که وسط این حجم روضه و گریه، یک کم آهنگ دوست داشتنی از رادیو تلویزیون پخش می شه… بدیش اینه که می بینی همون چیزی رو که دوست داری، نه به خاطر دوست داشتن تو، که به خاطر سیاسیت کثیف خودشون دارن بهت می‌دن) بگذریم که این ها امام چهارمشون رو هم به انرژی هسته ای فروختن.. هر سال این روز هنوز همش روضه بود تلویزیون، امسال چنان بگو و بخند و اهنگی که نگو... ما که بدمون نمی آد، اون ها هم که بدشون می آد خودشون دارن آهنگ پخش می کنن... پرتقال فروش کو پس؟

*درست لحظه تحویل سال چراغ های حرم تو مشهد برای یک لحظه خاموش و تو سال بعد روشن می شه که نشونه تحویل ساله و برای من لحظه خاطره انگیز تمام عیدهای بچگی‌ها تا الان رو با خودش داره…




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com