Designed by Aziz

 
 


لاله خيلي خري با اين پيغام گيرت، من امروز اين قدر سرحالم که بايد پيغام بذارم برات، بعد اين نمي ذاره... من هم اين جا برات پيغام مي گذارم:
تولد، تولد، تولدت مبارک، بيا شمعها رو فوت کن که صد سال زنده باشي.... (چه ربطي داشت؟؟؟؟)




صبح تو يکي از اين چاله هاي آب بارون ديشب يه پرنده کوچولو نازي داشت آب بازي مي کرد، ديدنش يه حس عجيبي بهم داد،‌ يه لطف نازنين....
******************************************************************
نمي دونم امروز عجيب سرشارم، يه چيزهايي داره اون ته وجودم غل غل مي کنه و همين طور دوست داره بريزه بيرون، فقط نمي دونم چرا امروز هيچکي اين دور و برها نيست بتونم همين طور الکي الکي دوستش داشته باشم، کلي دوستش داشته باشم..... بابا من امروز کلي سر حالم، يکي پيدا شه بريم راه بريم....




گيگيلي براي شعارهاي مزخرف تبليغات نوشته، ولي هنوز باحالهاش رو نخونده...
ّشهر را به دست متخصصان اجرايي بسپاريمّ : رسول خادم، فتح ا.. زاده، عابديني و....
ولي باحالترين شعار ممکن اين بود اون هم تو خيابون ولي عصر بالاتر از ونک (باور کنيد کوچکترين دخل و تصرفي توش انجام ندادم):
حضور آقاي سعيد .... در شوراي شهر تهران نشان از مشارکت بالاي جوانان و زنان در حامعه است.
از اون باحال تر امضاش بود: جمعي از اهالي و کسبه محل




روش توليد يه تمرين عملي داره، تو هيچ ترمي تا حالا بيشتر از يک نفر اون رو تحوبل نداده، بعد امروز که با خيال راحت رفتم سر کلاس، تنها کسي که کار رو نساخته بود، من بودم، بعد هم که نيم ساعت آخر کلاس رو دو در کردم، آخر کلاس حاضر غايب کرده..... ولي آخر استاده، من که امروز جلسه اول بود مي رفتم سر کلاس و نمي دونستم اصلا موضوع چيه، تو همون يک ساعت دو سه تا اشکال ازش گرفتم!!!!!




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



اين قدر خودت رو لوس نکن بچه....
همينه که هست، اين جوري دوست دارم....




يک دوست نازنين، هديه روز ولنتاين خريده ديوان شعر پروين اعتصامي!!!!




دوست دارم بنويسم ولي نمي دونم چي بايد بگم، حس مي کنم که يه جورهايي اين بلاگ رو گمش کردم..... يه روزهايي که خيلي دلم براي نوشتن مي لرزيد رو گم کردم... نمي دونم تقصير چيه... از يک طرف اين قدر کار سرم ريخته که نمي دونم چه کار بايد بکنم و معمولا تو تصميم گيري براي تشخيص اون چيزي که بايد انجام بدم همه کارها رو مجبور مي شم که فراموش کنم و بچسبم به کتاب داستان.... نمي دونم شايد به خاطر اينه که هميشه تو سايت اين قدر کسي هست براي حرف زدن که اون حس تنهايي که هميشه مجبورم مي کرد به نوشتن رو ندارم..... شايد هم به خاطر اين ننوشتنهاي بچه ها باشه، هميشه قبل از نوشتنم نوشته هاي همه رو مي خوندم، نه به دنبال ايده که به دنبال اون انرژي که خوندن اونها به من مي داد.... شايد هم .....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



بابا تا يک آدم خيري پيدا يشه يک جاي درست و حسابي براي Upload کردن عکس به من بگه، همين Template قبلي ام باشه، تا ببينم چه کارش مي تونم بکنم....

خيلي دلم براي نوشتن تنگ شده.......




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



خيلي خوبه که باز اين اينترنت خوابگاه ما سر و کله اش پيدا شده و مي شه مثل آدم اون وقتي که دوست داري، اون وقتي که دلت گرفته و خلاصه اون وقتي که حرف داري، بشيني و بنويسي... تو دانگاه نوشتن يک جورهايي حس اجبار رو تو من به وجود مي‌اره، اون هم تو اون شلوغ پلوغي سايت و وسط اون همه کار..... نوشتن تو خوابگاه براي بعدا پست مردن رو هم دوست ندارم، وقتي که مي نويسم، نوشته ها م براي همون لحظه ارزش دارن، مهم نيست کي خونده مي شن، ولي خودم بايد هر چي زودتر از دستشون خلاص بشم، نگه داشتنشون همه چي رو برام از بين مي بره....
از بعد از ظهر نشستم بلکه يه کار درست حسابي بکنم، يکي از اين سه تا تمرين بلند بالايي رو که تو اين ۳ روز بايد تحويل بدم بلکه انجام بدم، ديدم دست و بالم به هيچ کاري نمي ره، همين طوري کتاب رو نگاه مي کردم و تو دنياي خودم بودم، بعد نشستم ّعقايد يک دلقکّ بخونم، بازم نتونستم،تمرکز و قدرتي خيلي بيشتر از اوني که من الان دارم، لازم داشت... بعد گفتم بيام بنويسم، بلکه يک کم آروم شم......




ديشب به خوابگاه که رسيدم حس وحشتناکي داشتم، بدجوري گريه ام گرفته بود، يک حس بدبختي لطيف، يک حس هجوم وحشتناک تمام اون کارهاي نصفه اي که داشتم، يه درد غريبي.... حس مي کردم که از يک لطف و از يک زيبايي، از يک روياي دوست داشتني، نه تنها يک دفعه با تکان وحشتناکي بيدارم کرده اند، که يک چراغ پر نور هم در چشمهايم مي تابانند و مجبورم کرده اند، به نگريستن... دوست داشتم دوباره بخوابم، بخوابم و رويا ببينم....




خيلي وقتها به اين فکر مي کنم که بد جوري حرفهام و صحبتهام با خيلي افراد، به طرز وحشتناکي آلوده روزمرگيه... يک وقتهايي بود که همش حرفهام راجع به اخبار بود و چيزهايي که شنيده بودم، يه وقتهاييه که با کس هايي که دوست داشتم باهشون از خيلي چيزها حرف بزنم، همه بحثمون شده اساتيد و دانشکده و درس و .... به وقتهاييه که دنبال مي گردم يه نفر پيدا کنم که بتونم با خيال راحت حرف بزنم، حرف بزنم و بدونم که از شنيدنش خسته نمي شه، حرف بزنم و بدونم که حرف مي زنه.... خيلي وقتها بوده که از خيلي چيزها حرف زديم، ولي از خودمون نگفتيم،‌ اگر هم از خودمون گفتيم، نه براي شناختن همديگه که براي رد همديگه بوده و براي اثبات خودمون، فقط و فقط بحث کرديم و بس...
ولي ديروز بالاخره با اون ارزشي که حرف زدن برام داره، حرف زدم، حرف و حرف و حرف.....




خب، ديگه چه خبر؟




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



خيلي دلم تنگ شده براي نوشتن،‌ تو اين دو سه هفته چه روزهايي بود که تموم وجودم دوست داشت بنويسه،‌ دوست داشت حرف بزنه... ولي نتونست. هفته هاي عجيبي بود براي رفتن به عمق، براي فهميدن خيلي چيزها که نمي دونستي، براي شناختن خيلي چيزها که جور ديگري مي شناختي، براي ديدن چيزهايي که بود ولي نمي ديدي..... چيزهايي که گاه انرژي مي داد و گاه تمام انرژي موجودت رو مي گرفت ، حتي انرژي نوشتن از چيزهايي که به تو انرژي داده اند..... ولي نمي دونم دو سه روزه که خيلي حس خوبي دارم، شايد دقيقا از ديروز،‌ يه حس انرژي زا که داره وادارم مي کنه به نوشتن، نوشتن نه تنها از خودش که حتي از همه اون چيزهايي که بود.....




اردو حتي اگه فقط دو سه روز باشه، حتي اگه اين قدر علمي باشه که هيچ جا از اصفهان رو نتوني ببيني به جز سي و سه پل که نمي توني نبينيش،‌ حتي اگه تمام اون دو سه روز سرما خورده باشي،‌ حتي ..... فوق العاده است و تاثيرش برات فراموش نشدني، تنها و تنها به يه شرط که کسي رو بتوني پيدا کني که بتوني بهش اعتماد کني، بتوني بدون فکر و بدون ترس ( از فکرهاي کودن ظاهربين ) دوستش داشته باشي، بتوني از دلت حرف بزني و رو راست باشي ( لزومي نداره که حتما حرف بزني،‌همين اعتماد به بودن کسي که هست براي حرف زدن...)، اردويي که هر کجا باشي يک پايگاه داشته باشي که بدوني تو را مي پذيرند بدون اين که حس اضافه بودن و تحميل شدن بهت القا کنند، اتوبوسي که از بودن کسي که صندلي کنارت بنشيند، مطمئن باشي (حتي اگر صندلي کنارت خالي باشد،‌ همين اعتماد کافي است....)، اردويي که کساني باشند که....
ممنونم....




نمي دونم حرفهاش يک جوري ترس عجيبي رو بهم القا مي کرد، ترس قرار گرفتن تو يه وضعيت عجيب که تا حالا برام خيلي عادي بوده، يه حس عجيب.... مثل اين که تو يه اطاق تاريک که تا حالا خالي تصورش مي کردي،‌ يک دفعه يه شعله به کوچکي و کوتاهي شعله کبريت برات روشن کنه،‌ و با يه اطاق روبرو بشي که تو اون تاريک و روشن چيزهايي ببيني که تموم عمر ازشون وحشت داشتي و حالا با اونهايي بدون هيچ ترسي، ناشي از نشناختن و يا شايد ناشي از بي پايه بودن ترس.... روبرو شدن با چيزهايي که نديدنشون رو عادت کردي... يه سري حسهاي عجيب و غريب....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com