بعد از سکوتي که کفر همه را در مي آورد چشمانش را مي بندد و با زحمت زياد مي گويد: - «من هم... من هم خيانت کرده ام.»... «به او نه. به خودم.»... «در تمام اين سالها هيچوقت طوري که دلم مي خواست زندگي نکرده ام.» - «مگر دلت چه مي خواست؟» - «نمي دانم... حالا ديگر اين را هم نمي دانم.»
□ نوشته شده در ساعت
3:52 AM
توسط واحه
نمي دونم... دو سه تا تبريک عيد مونده که دچار مرور زمان شده... دوست ندارم... نه مي شه گفت، نه نگفتنش بي اثر باقي مي مونه... سو تعبير مي شه آخه!!!
□ نوشته شده در ساعت
3:03 PM
توسط واحه
نمي خوام... اين قدر از حس هاي خوب دور هم جمع شدن خونه لولو ننوشتم که ديگه الان نمي تونم بنويسم.... ولي به هر حال چه بشه چه نشه،کلي خوب بود...
نشستم پاي کامپيوتر ولي نمي دونم چرا خيلي نوشتنم نمي آد.... هر چند خيلي نوشتني دارم...... بديش همينه... وقتي که کانکتي، مي شي يه چيزي شبيه همين ادمهايي که مي شينن پاي ماهواره... شايد دنبال چيز خاصي هم نباشي ولي يه سري به همه وبلاگهايي که از روي عادت مي خوني (وبلاگ هاي دوستان بحثش جداست) مي زني و بعد هم از اين لينک به اون لينک و يه دفعه بخودت مي آي مي بيني شده ۳ بعد از نصفه شب... حتي نتونستي اون وقتي که حوصله داشتي دو خط براي خودت چيزي بنويسي... يک جور علافي مدرن.... يک کم سخته... بايد حواست باشه... دقيق بدوني چي مي خواي... يه جورهايي هم شبيه شرق خوندنه که اگه با تصميم گيري قبلي نشيني پاش، يه دفعه مي بيني دو ساعته داري شرق مي خوني و کلا هم فقط يک مطلبش بدردت مي خورده... بقيه اش فقط در جريان يه سري چيز قرار گرفتي که اگه نبود هم هيچ مشکلي نداشت...
□ نوشته شده در ساعت
1:13 PM
توسط واحه
◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘
در يک حرکت فداکارانه تمام مهمون هاي نازنيني که قرار بود زنگ بزنن ببينن اگه هستيم تشريف بيارن، پروندم... دو تا کارت اينترنت نصقه رو هم تموم کردم البته!!!
نمي دونم.... الان نمي خواستم بنويسم... شايد هم مي خواستم... خيلي هم مي خواستم... ولي نه اين طوري.. اين درست نشدن مودم تو اين سه روز با همه سعي و تلاش اون قدر رو اعصابمه که نمي خواستم با اين فکسني قديمي شروع کنم نوشتن.... ولي نمي دونم... بدجوري نگرانم... گفتم بنويسم شايد يک کم سبکتر شم....
کلي حس نگران کننده.... نمي دونم... شايد هم نگراني نيست... شايد ترسه... شايد هم هيچ کدوم... شايد بي خبريه و لزوم دونستن..... نمي دونم... شايد هم کلش يک درس باشه.... بايد بتونم اروم بمونم تا وقتي که لازم بشه... و اين لزوم رو شايد من نبايد تعيين کنم....
مي شيني براي خودت يک ليست تو دو مي نويسي و خوشحال از اين که لازم نيست زودتر از ۱۰:۳۰ از رختخواب در بياي ساعت ۲:۳۰ نصفه شب مي ري حموم که اون تو يادت مي آد که صبح ساعت ۸ صبح بايد بري سر يک کلاس درس بدي!!!!