يه مهموني کوچيک دوست داشتني... بعد از کلي دل تنگ بودن براي اين جمع و حتي شايد بيشتر براي جمع هاي دوستانه... کلي حس خوب و کلي آروم بودن... و جاي خالي بعضي ها!!!
شب قبل از خواب مهدي گفت فردا يادم بنداز برم بليطم رو کنسل کنم. ظهر که داشتم مي رفتم دانشگاه، ديدم بليط رو ميزه. ساعت رو نگاه کردم ۱۰ دقيقه هنوز وقت بود براي کنسل کردن. دويدم و دويدم، سر کوه که رسيدم و يه آژانس ديدم و....
شب که برگشتم با قيافه پيروزمندانه اي کنسل کردن بليط رو اعلام کردم و منتظر تشويق موندم که ديدم مهدي مي گه اون رو که خودم کنسل کردم که....
من دقیقا تو یه جوبم که دوستش ندارم....
فقط نکته اینه که نمی دونم افتادم تو جوب یا انداختنم تو جوب....
به عبارت دیگه نمی دونم باید دربیام از تو جوب، یا باید صبر کنم درم بیارن....
نشستم تو سايت و فکر کنم براي اولين بار تو اين پنج سال، بيشتر از يک ساعت متوالي کار علمي کردم ولي خوب.. همچين فايده نداره... کارخانه طراحي شده با استراتژيهاي مديريتي اعمال شده، کاراييش از صد واحد به بيست واحد ميرسه و بس... هيچ کاريش هم نميشه کرد.... خدا بگم اين برنامههاي مدل سازي رو چکارکنه که نمي ذاره آدم با استدلال خشک و خالي سر استادش گول بماله!!!!
□ نوشته شده در ساعت
2:24 AM
توسط واحه