Designed by Aziz

 
 


ووووووووووو........ اين چند روز حتي فرصت نکردم بنويسم.....

يه وقتهايي هست که آدم براي فرار از يه سري حس بد، مي شينه نوار گوش مي ده و کلي آروم مي شه.... يه وقتهايي هست که براي حس بهتر يه سري احساس قشنگ مي شينه نوار گوش مي ده و کلي همه حس هاش قشنگ تو اون عمق وجودش نفوذ مي کنن.... بعد يه سري وقتها هست که اون قدر لبريز مي شي که ديگه حتي حيفت مي آد نوار گوش کني.... ديگه به نوار احتياجي نيست... اون عمق وجودت خودش آهنگ مي شه... مي شيني و به خودت گوش مي کني.... لبريزِ لبريزِ لبريز.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



سر کوي تو تا چند آيم امشو
ز وصلت بي نوا، چند آيم امشو
سر کويت براي ديدن تو
نترسم از خدا، چند آيم امشو....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



چون مرا دل خستگي از آرزوي روي توست
اين چنين دل خستگي زايل به مرهم کي شود......




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



«پس عشق و رنجت را به همان جد مجال بروز ده، که پَرش قلب ديگري نخراشد»
کليدر




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



کليدر... جدا از همه دوست داشتنيهاش... برام يه حال ديگه داره.... تنها خوندنش نيست... گاهي تبديل مي شه به شنيدن... شنيدن يه سري عبارتها و واژها با صدا و لهجه اونهايي که دوستشون دارم.... گاهي بعضي عبارتها، يه سري واژه ها رو دقيقا مي تونم حس کنم، که مادر بزرگم در حال گفتنشونه.... بعضي از شخصيتهاشون.... بعضي از رفتارها، اعتقادات رو مي تونم کامل حس کنم...
و جز از اين... جنبه هاي واقعي داستان... بعضي از قسمتهايي که قبلا با کمي تغيير تو خاطرات فاميل دو سه نسل دورتر شنيده بودم.... بعضي از شخصيتهاي داستان که وقتي مي گردي، يه رابطه فاميلي با ۴-۵ واسطه مي توني باهاشون پيدا کني... و بعضي از مکانها که حداقل خودم قبلا ديدمشون....
و بعد ادم تو فضاي داستان غرق نشه؟




براي يک دوست که يک بار از يک حس برايم مي گفت... در نگاه کردنش به آسمان....

« برخاست؛ با آتشي در سينه. بيرون امد. به زير اسمان. خاموشِ هميشه. هر چه را، مي توان با اسمان گفت. سفره دل مي توان گشود. سرما و گرمايش، تيرگي و روشنايي اش به يکسان بر همه جاريست. راهش به هر چشمي باز است. پيش او مي توان حجاب به يک سو زد. پيش او مي توان گريست، خنديد، ناليد،‌به شيون نعره زد و سرانجام، همان بود که بوده اي. بي شرم زدگي و سرافکندگي. او تو را به تو پس مي دهد. محرم بينا و گنگ.»
از جلد چهارم کليدر...




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



فکر و فکر و فکر.... فرار به سمت کتاب... کتاب و کتاب و کتاب..... غرق شدن تو فضاهايي که خودت توشون نيستي.... و کمي هم حرف... و باز فکر و باز کتاب و باز حرف....
کتاب خوندنم.... داشت برام تبديل مي شد به يه ارزو.... يه زمان نسبتا وسيع، بدون هيچ انتظاري که وادار به پاسخگويي بکندت... و کتاب.... هرچه و هر نوع که ارزشش را داشته باشد.... از ديکتاتوري امريکاي جنوبي ماريو بارگاس يوسا... به ازادي و رهايي کتابهاي بوبن.... از سفيدي بوبن تا حجم گاه غير قابل تحمل سياهي کتابهاي عباس معروفي... و از توهم و پيچيدگي محيط معروفي به روايت ساده و روان و در عين حال زيباي دولت ابادي....
دارم تبديل مي شم به يک کرم کتاب واقعي... اون قدر که مي ترسم، واقعا دارم مي ترسم که زمان لازم براي فهم کتابها رو از دست بدم.... اون قدر که گاهي به اجبار استدلال، کتاب رو کنار مي ذارم.... هميشه وسط کتاب خوندن، اون قدر جذب محيط داستان مي شم، که فراموش مي کنم، فکر کنم.... فقط به تماشا مي شينم... تماشا و لذت بردن از تمام تصويرهايي که ساخته مي شه... مثل زندگي.... تماشا و تماشا.... مي ايند و مي گذرند و مي روند... ولي گاه...




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



خنکاي هوا در تابستان.... نه سردي طبيعي که سردي طبيعت.... سردي وجود درخت و سبزه و ابي که بروي آنها پاشيده مي شود..... سردي تازگي.... سردي طراوت.... سردي لذت بخشي که کم کم زير پوستت مي خزه و سرشارت مي کنه از تموم اون طراوت.... سردي که گرماي زيبايي کلي خاطره رو با خودش داره.....




دارم به يه ايده جديد مي رسم.... بلند شم، برم دو سه تا از اين سايتهاي تبليغاتي که همين طور مثل ابنات برات ميل مي فرستن، ادرسم رو بدم.... بابا مرديم از خجالت.... اين مسنجر روزي ۲۰ بار باز مي شه، هر ۲۰ روز يه بار پيغام يه ميل جديد رو مي ده....




به هيچ بحث سياسيش کاري ندارم.... ولي وقتي رئيس کميسيون فرهنگي مجلس، در رد وزير پيشنهادي وزارت علوم،‌ که اتفاقا رئيس بزرگترين دانشگاه ممکلت هم هست،‌ اون رو ادم دون پايه خطاب مي کنه و بعد براي اين که درستش کنه،حديث مي خونه و از مقدم دونستن اراذل بر ديگران حرف مي زنه.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



مخصوص دوستان مشهدي:

ميدون تقي اباد امدم سوار تاکسي بشم،‌ گفتم اقا ملک آباد... گفت نمي خوره... گفتم فلکه فردوسي چي، اونجا هم نمي خوره؟.....

نمي دونم چرا، ولي خيلي چپ چپ نگاهم کرد....




حالا ما مي خوايم بنويسيم، ابر و باد و مه و خورشيد و فلک درکار مي شن، حال بگيرن... سيستم نظرسنجي yaccs که درمجموع سرترين سيستم نظرسنجي free بود، host اش از کار افتاده و تعميرش(؟؟؟) هم به جايي نرسيد و خريد host جديد هم تا دوشنبه طول مي کشه.... من هم که ديدم اين سيل مشتاقان همين جور سرازير شده و اگه نظر لطفشون رو ابراز نکن، ممکنه از شدت ذوقزدگي، زبونم لال.... گفتم حداقل اين يه هفته رو يه سيستم ديگه اين جا باشه، تا بعد.....

ولي جدي، يه نکته قابل تامل.... از پريروز که دوباره شروع کردم به نوشتن، همون چند نفر و نصفي که تو اون مدت ننوشتن اين جا سر مي زدن، هم امارشون نصف شده.... منظور؟!! من که هيچ چي حاليم نمي شه.....




براي چند ساعتيه که ديگه دارم کم ميارم... نصف درسهايي رو که مي خوام ثبت نام کنم، ساعتهاشون رو نمي دونم... اونهاي ديگه هم، همه رو هم ديگه افتادند... از يه طرف مي خوام خودم مشهد بمونم،‌ از طرف ديگه... نمي دونم،‌ به هر حال هيچ کي براي ادم دل نمي سوزونه وگرنه حداقل الان بايد ساعت کلاسها رو مي دونستم.... بايد خودم به فکر باشم... دو سه تا درسم روهم ديگه اند که بايد اين ترم بگيرمشون.... ترم بعد هم يا ارائه نمي شند... يا....

وااااااي...... مسخره است... دانشکده برنامه ريزي کرده يک درس ۴ واحدي رو با سه تا درس ۳ واحدي و يه درس ۲ واحدي، انداخته تو يک ساعت.... بعد من از اين ۵ تا درس فقط يکيش رو پاس کردم....
تازه بتونم برنامه ريزي کنم خود امضا گرفتن از استاد، اول بدبختيه... من هنوز چهار تا از درسهاي ترم دومم مونده که نگرفتم.... و تو برنامه ريزي احتمالي اين ترمم هم نيست.....

باز کاش خودم تهران بودم.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 



به خاطر يک دوست و به خاطر خيلي دوستهاي ديگر.... به خاطر اون رويه اجتماعي خودم.... و به خاطر نظم.....

از دو ماه بيشتر مي شه که اين وبلاگ نازنين رو از دست داده بودم... آخه.... وبلاگ برام يه حجم عاطفي داشت، براي اون لايه درونيم.... چيزي که اين دو ماه ترجيح مي دادم، و مي دهم، که جاي ديگري.... بگذريم....
ولي اون لايه رويي زندگي.... جايي که هنوز هم خيلي وقتها، خيلي چيزها رو به جاي حس کردن، به جاي ديدن، مي نوشتم... فقط نمي دونم،‌چرا براي زندگي اجتماعيم، براي اين جا بودن و يا حتي براي با دوستهام بودن،‌ کم حوصله تر از اون بودم که بتونم بنويسم... مي نشستم، بنويسم... همه چيزهايي که مي خواستم فرار مي کرد.... مي نوشتم، ‌زياد هم مي نوشتم... ولي نه براي اين جا.. براي دلِ دلِ دلِ خودم....

الان هم نمي دونم.... اميدوارم بشه... اميدوارم دوباره بتونم اون نظم رو پيدا کنم... نظمي بيروني که لازمه خيلي چيزهاست.... نمي دونم، شايد حتي ارامش.....




آخي..... اين وبلاگ کوچولوي خيلي طلفکي شد...... يه ساله شد، اون هم دقيقا تو اون اوج ننوشتن من... حقش نبود... راستش قبلا حس مي کردم براي اون روز خيلي چيزها خواهم نوشت... بعد اون روز... حتي نشستم بنويسم... هيچ چيز.... ولش کن.. مهم نيست..... ولي جدا تولدش مبارک.....

راستش تو اين يه سال هميشه تو ذهنم بود و همراهم بود.... بيننده شاديهام و شنونده غمهام.... يه زماني که فکر مي کردم، خودش به تنهايي بار خيلي دوستيهام رو به دوش مي کشيد..... وقتي فکر مي کردم، مي ديدم که وبلاگ، رو خيلي از دوستيهام اتثير گذاشته.... وقتي که مي تونستي خيلي از چيزها رو به خيلي از دوستهات بزني.... وقتي خيلي حرفهاي خيلي دوستهات رو مي خوندي.... نمي دونم.... همه دوستي هايي که تو وبلاگ ادامه پيدا مي کرد.... و همه دوستيهايي که از وبلاگ شروع شد....




يادش به خير.... يه سال پيش... بعد از اون لطفهاي فراوان مسيحا.... نمي دونم... و اون شب شعر.... با لاله و لطف و محبت او..... ديگه نمي تونستم ننويسم... اين حس که اين مي تونه جايي باشه براي حس کردن خيلي چيزها... و بعد يه فال حافظ براي شروع....

روز هجران و شب فرقت يار آخر شد
زدم اين فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن پريشاني شبهاي دراز و غم دل
همه در سايه گيسوي نگار آخر شد.....

بعد من همون زمان، کلي ديدم من خودم چقدر طلفکي ام آخه... نمي خوام.... آخه چرا نگار من قراره يه وبلاگ باشه؟ نگار ديگه سراغ ندارين از دست نوشته هاي من راحت شين؟




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com