حسهام بد جوری ریختن بهم... رفته بودم کوه... ولی نمی تونستم نفس عمیق بکشم... نمی تونستم خودم رو رها کنم توی یه بی نهایتی که حس نشه.... صبح که داشتم می رفتم فکر می کردم فردا می نویسم که کوه .... ولی نمی دونم... گاهی کوه هم کوه نیست.. نمی تونه آزادت کنه... نمی گذاره حس کنی جدایی از همه این چیزها که هست... نمی دونم... شاید اون قدر هم بد نبود.... شاید همون ده دقیقه کوتاه تنهایی نزدیک ابشار و اون حس خوب بتونه توجیه کنه همه چیز رو.... نمی دونم.....
□ نوشته شده در ساعت
10:03 AM
توسط واحه
همون روز اول عید بخوای برای پاچه خواری محض بری سر کلاسی که دو ماهه تا حالا نرفتی، دو ساعت و نیم هم تو دانشگاه منتظر تشکیل کلاس بشی، بعد استاد تشریف نیارن... فقط یه خوبی داشت که فقط 3 تا کلاس مونده که برای رفتنشون باید برم ببینم کجا تشکیل می شن.....
□ نوشته شده در ساعت
9:38 PM
توسط واحه