باد که به صورتم خورد، ديگه هيچي نفهميدم... هيچي آروم کنندهتر از اين نيست که تو ماشيني که داره با يه سرعت نسبتا بالا توي يه راه سرسبز ميره، سرت رو بذاري لبه پنجره و هجوم واقعي باد رو با تموم بدنت حس کني... هيچ چيز نشنوي جز باد، هيچ چيز نبيني جز باد و هيچ چيز حس نکني جز باد.... بادي که سراسيمه در هراس پايان يافتن راه تمام وجودش را تقديمت ميکند بي هيچ چشمداشتي... عاشقانه چنان در برت ميگيرد که عاشقي در هراس رفتن معشوق...
و به باغ روياها، باد تو را با خود خواهد برد.....
□ نوشته شده در ساعت
2:48 PM
توسط واحه