سه تا دف که با هم به صدا درآمدند، کافي بود که لحظهاي چشمهايت را روي هم بذاري، تا براحتي خودت رو توي امواج صدا غرق شده حس کني....اصلا صفاي ديگري داشت....
خدايا، چقدر راحت ميشه ساعتها ايستاد و اين همه زيبايي رو، طوري حس کرد که انگار خودت در اوج احساس آوازي هستي که ممکن است حتي کلمهاي از معني آن را هم درک نکني.....آخ اگه ميشد هفتهاي يه بار آدم يه جايي باشه که توش همهاش پر باشه از شعر و موسيقي، پر باشه از احساسي که در جمع جاري است و نه در فرد، پر باشه از رهايي و پر کشيدن از اون روزمرگيهايي که هيچ وقت تا تمام وجودت رو ازت نگيرن، دست ازت بر نميدارن....آخ اگه ميشد....
□ نوشته شده در ساعت
3:21 PM
توسط واحه