براي عذرخواهي از دوست نازنيني که اميدوارم فرصت خواندن اين نوشته را داشته باشد:
نميدونم، من قرار بود كه توي بلاگ بنويسم كه ديگه مزاحم مردم نشم، آخه اين دل كوچكولوي من هميشه خيلي هيجاني عمل ميكنه، و منهم اصلا دوست ندارم كه اين هيجان و حيرت كه ارزشمندترين چيزيه كه از بچگيهام برام مونده از دست بدم.....هنوز هم دوست دارم كه مثل اين بچههاي كوچيك سريع تحت تاثير قرار بگيرم...هنوز هم دوست دارم كه هيچ چيز نتونه جلوي ابراز احساسات حتي شديدم رو بگيره.... بذارم دلم هر جور كه دوست داره، دوست داشته باشه و نترسم، نترسم از اون چيزهايي كه ممكنه برام به ارمغان بياره..... از اون بزرگونه فكر كردنها و عاقبت انديشيها دوست دارم كه جدا باشم، رهاي رها با يه احساس جاري و پويا، نه مثل اونها كه حتي دوست داشتنشون هم از رو عادته، خوب ۱۰ ساله با هم دوست بودند پس باز هم با هم دوستند، دوستيشون از خودش روحي نداره، ميراث دوستي سابقه كه اون هم ميراث..... اونها كه ميترسند كه خوب اگر الان دوست شدم آخرش چي؟ چي بعدا پيش مياد و چطوري ميشه اين دوستي را ادامه داد.... نه قدرت تحمل دوستيهايي رو دارم كه ديگه جز پوستهاي ازشون چيزي باقي نمونده، نه قدرت پنهان كردن محبتي از ترس آينده.... نميتونم جز اونچه در ذهنم هست و جز تمام اونچه در ذهنم هست، بزبون بيارم و از اين گذشته و آيندهنگريها هم بيزار، حتي اگر متهم شوم، كه شدهام، به دوستيهاي ناپايدار....حتي اگر متهم شوم، كه باز هم شدهام، به نشناختن مرز دوستيها. آخر من دوست را براي رها شدنم ميخواهم و نه براي ساختن مرزي و زنجيري تازه..... و اما اين ميان در دوستيهايم، از دنياي آدم بزرگها، تنها يك چيز فرا گرفتهام ( كه خود آدم بزرگها البته رعايت نميكنند) و آنهم احترام است به حقوق دوست و اجازه دادن به او براي حتي احساس تنفر(!!!!)، عدم ايجاد مزاحمت روحي براي او و عدم تبديل عشق به زنجير براي او..... دوست دارم كه هر چقدر كه گنجايش دارم، به وسعت بينهايت، دوست بدارم ولي اين دوست داشتنم، حتي به قيمت يكطرفه ماندن، مزاحمتي ايجاد نكند.... و حتي شايد اين نوشتنم هم ريشهاش در همين باشد كه بگذارم، هر كه، هر چه خود ميخواهد، از احساساتم بشنود و نه هر چه من برايش ميگويم..... ولي خوب، ديشب باز در يك فوران احساسي كه يك هفتهاي بود به دنبال بهانهاي ميگشت،...... شرمنده.....
..................................................................................................
من شاعراني را ميشناسم كه هرگز خود را به تمامي آشكار نميسازند، چون ميترسند شناخته شوند و تنها بمانند، اين را نميخواهند، چون در درك ارزش يك دوست خوب ناتوانند......
باز هم از «جبران»