يه چيز برام خيلي جالبه، درسته که از همون اول نوشتنم رو براي دوستام آغاز کردم، ولي خودم هم فکر نميکردم، اين قدر وابسته به کساني بشم که ابن بلاگ رو ميخونند. يک چيز رو مطمئنم و اونم اينه که نوشتنم رو مطابق ميل اونها تنظيم نميکنم، چرا که تنها حرفي برايم ارزش داره که از اون ته اعماق وجود يک نفر بدون هيچ مصلحت انديشي نوشته بشه، ولي خودم رو اين روزها خيلي مقيد ميبينم.... براي من سر زدن حتي يک نفر به اين بلاگ اونقدر ارزش داره که حاضرم از خيلي چيزها بگذرم، براي نوشتن براي او.... اويي که ديگر در اينجا ميتوانم بي بزرگترين دغدغه زندگيام، بيترس از احساس تحمل شدن، راحت و صميمي به گفتگو بنشينم.... بگويم و او بخواند...بگويد و من نوش کنم.... حتي اگر اين او را نشناسم، چه، برايم بيشترين ارزش را دارد که کسي هست که بي آنکه من از او خواسته باشم، اين جاست.... نه به خاطر من، نميايد که مرا شاد کند، و چقدر از اين بيزارم که کسي من را براي خودم دوست بدارد، و آن چه ميبينم اين جا که من را به خاطر خودشان دوست دارند..... حتي اگر يک نفر اين جا باشد....
گله ميکرد که من امروز جايي ديدم که کسي نوشته بود که هر که را ديدهام عاشقش شدهام و از سادگي او ميگفت... و من، خود، هر که مرا ديد عاشقش شدم.......
ميترسيدم....ميترسيدم که اين واحه، سرابي بيش نباشد..... ميترسيدم که آينه به جاي موج، اعوجاج داشته باشد.... ولي حالا، حس ميکنم که بدهکارم، بدهکار به همه آنها که اين جايند بي دعوت، بي اصرار، و بدهکار به ّرهاّ يي که رها و آزاد از عشق ميگويد و من اين روزها چه اندازه ظرفيت عشق ورزيدنم بالا رفته.... عشق ورزيدن به هر آنچه در عالم هست... عشق ورزيدن و غمگين شدن حتي.... غمي شيرين، غمي با خيال معشوق و چه زيباست که بتوان به بينهايت معشوق پرداخت و چه خوش عالمي دارد خدا که معشوقش از حد شمار بيرون است و جه غمي دارد خدا از اين معشوق ها و چه خوش عالمي دارد خدا.....
و من «چه سبزم امروز» حتي اگر اينجا «بس دلم تنگ» باشد، چرا که «آدم اگر تن به اهلي شدن داده باشد، بايد پيه گريه کردن را به تن خود بمالد...»