خيلي دلم گرفت... آخه هنوز يک ماهي نميشد که با چه ذوق و شوقي از کارش برام ميگفت و از محيط اونجا... از رابطههاي کاريش و از همکاراش... از اينکه داره معني زندگي رو ميفهمه.... و چه لذتي براي من داشت، از اين که اين قدر سرشاره عجيب لذت ميبردم، حتي اگر ديگه نميرسيد و خيلي دير به دير از حال من ميپرسيد....
ولي امروز يک جور ديگه نگاه ميکرد، مي گفت که داره به وضع جديديش عادت ميکنه، عادت ميکنه که ببينه آدمها ميتونن نسبت به هم ّبدّ هم فکر کنن، ّبدّ هم رو هم بخوان، عادت کنه که در پشت هر لبخند، هر تبسم و هر گپ زدن، دنبال يک انگيزه ديگه هم باشه.....
و من فقط ميشنيدم.... و من فقط داشتم فکر ميکردم که آيا واقعا، همه؟ آخه مگه ميشه؟ درسته، قبول دارم که اکثر ما جوونها به قول دکتر شريعتي ايدهال فکر کردنمون مال بي غميه، خودمون رو ميبينيم و نميفهميم حال اون بدبختي رو که بايد بين يک همکار، يک آشنا و حتي بين يک دوست و خانوادهاش يکي رو انتخاب کنه، ولي واقعا نميفهمم به خدا راههاي ديگهاي هم هست... به خدا ميشه انسان هم بود و زندگي کرد، به خدا ميشه که بدون نفي ديگران هم خود را اثبات کرد....
نميدونستم چي بهش بگم.... چي ميتونستم بهش بگم وقتي که خودم هم کم نديدم اين جور افراد رو... فقط تونستم ازش يه چيزي بخوام که عادت نکنه... اين بد خواستنها، بد فکر کردنها، انگيزههاي پنهاني رو ناديده نگيره ولي بهشون عادت هم نکنه.... نگذاره که چشمش هميشه در جستجوي اون انگيزهها باشه، عادت نکنه که ديگه هيچي رو نتونه با اون صفا و صميميتش ببينه.....
فقط تونستم ازش يه خواهش کنم که با وجود همه اينها، باز هم ، عشق را باور کنه....