ميگفت، ميدوني چيه، تو احتياج به شنيدن داري... احتياج به کسي که برات حرف بزنه... نه از اين ور، اون ور.... از خودش، از زندگيش، از فکرش، احساسش... ميگفت حس شنيدنت رو عجيب پروروندي.... حتي اين درددل هام رو هم ميگفت براي جبران اون نشنيدنها است. ياد جمله ّاِزمهّ سلينجر افتادم با اون صداقت و سادگياش: ّ اگر روزي منحصرا براي من داستان بنويسين، خيلي خوشحال ميشم، البته لازم نيست منحصرا براي من باشه، ولي خوب براي من باشه.ّ .... ميگفت دنبال ميگردي نه براي گفتن، براي شنيدن.... ميگفت اين احساس شنيدنته که عاشقت ميکنه، عاشق هر کي حرفي براي گفتن به تو، و شايد فقط به تو، داشته باشه.... ميگفت که با تو بايد حرف زد... اينها همه را گفت و بي هيچ حرفي رفت.....
□ نوشته شده در ساعت
1:55 PM
توسط واحه