عجيب ميترسم.... يراي اولين بار اصلا دوست ندارم که برم تهران، راستش از اون شلوغي و هياهو، از اون همه زندگي ولي بي احساس، از اون همه سرگرمي که براي پرکردن وقت هست و از اون همه آدم غريبه ميترسم.... دوست دارم همينجا بمونم تنها، با همين چند نفري که ميتونم از احساسهام براشون بگم... حتي اگر احساسهام اون قدر جابجا و نابجا باشه که خودم هم سردرگم بشم.... تازه به اين تنهايي خو گرفته بودم، به اين اميد، به اين دوستيها... ميترسم، ميترسم که شلوغي بازگرداندم به همان بيخياليهاي سابق.... به همان بياحساسيها.... به همانجا که بايد دربدر به دنبال احساس بود....
ميترسم، ميترسم که تهران حتي، نوشتنم را هم از من بگيرد.... من تازه پيدايش کردهام.... همان طور که آن دفتر آبي را از من گرفت.... از بيّ حرفّاي تهران ميترسم....
امشب، نوشتن عجيب برايم سخت است، ولي اين بار از ترس مينويسم.... ميترسم، ميترسم که ديگر نتوانم آن گونه که ميخواهم بنويسم.... ميترسم ديگر نتوانم آشنا بنويسم....
و من بايد بر تمام اين ها غلبه کنم....