فرهاد هم مرد، به همين راحتي، حتي نگذاشت به سال فريدون فروغي هم برسه... اصلا فکرش رو هم نميکردم، مي دونستم که مريضه و آنهم سخت، اما مرگ.... نه نميخواستم قبول کنم... اون صلابت آسماني صداي ّ الملک يبقي مع الکفر و لا يبقي مع الظلم...ّ ، اون نرمي عاشقونه ّ سقفي اندازه قلب من و تو ّ، اون مبارزه جويي ّشهيدان شهرّ و اون تسليم ّآينهّ .....ديگه هيچ کدوم نيست.... اون کنسرتش که با چه غربتي برگزار شد.... اون دستمالي که نميدانم پاک کننده اشک خوشحالياش بود از خواندني دوباره يا عرق شرمش از چنين اجراي محقرانهاي.... و ميترسم، ميترسم که..... از اون گروه سه نفري فقط شهيار مانده است.... واروژان که رفت، فرهاد هم، نه، شهيار بايد بماند هر چند در غربت از کشوري که .......
و من امروز عجيب به ياد فريدون فروغي افتادم، باز فرهاد حداقل روزنامهها نوشتند، عکسي از او بود، کسي به يادش بود، اول خبر مريض شدنش بود و سپس.... اما فريدون فروغي... جه غمناک و راحت... داشتم براي خودم براي گذران وقت ايران ورق ميزدم که يک خبر کوچک، خيلي راحت، فريدون فروغي خواننده قذيمي در منزل خودش در تهرانپارس درگذشت... همين. تمام، آنهم بعد از سه روز.... ّتک درختي تو کوير...ّ
ّ و امسال هم......
و سالهاي بعد هم....