ديروز که اين رو تو بلاگ بايا خوندم اول با خودم گفتم خوب قشنگه.... بعد از ۲-۳ ساعتي ديدم عجيب برام آشناست... ديشب ديدم اين چقدر شبيه منه.... حالا امروز ميبينم اين چقدر منم.... اصلا انگار بايا اين رو نوشته که يک چيزهايي رو به من ياداوري کنه، ممنون:
دوستش داشتم
نه بيش از آنچه خودم را
روزي در كوچه به او خنديدم
تصوير ديدگان متعجبش در روحم حك شد
شايد اين اولين دوست داشتن بدون عشقم بود
گرچه از او نمي سرودم
به او نمي نگريستم
اما گهگاه به يادم مي آمد
و او را فقط دوست مي داشتم
هيچ نثارش نكردم
جز لحظه هاي تنهايي ام را
مي دانم حتي در تنهاترين لحظه هايش
به من نيانديشيد
چرا كه هيچ گاه دوستت دارم را از من كادو نگرفته بود
روزي پسري به او نگاه كرد
بي آنكه هديه اش را دريغ كند
-و آنچه از دل بر آيد به دل نشيند-
روز ديگر آن دو را ديدم
دست در دست هم
همچون پرسه دو پرنده كوچك خاكستري
در فضاي نمناي تاريك چاه
ديگر دوستش نداشتم
اينبار عاشقش شده بودم
او برايم همچو لبخند شد
لبخندي دور از دست