جشن وروديهاي جديد، دنيايي جديد براي افرادي جديد.... امروز ياد روز جشن خودمون افتاده بودم.... جالب بود اون روز اصلا هيچ احساس ترسي نداشتم، از هيچ چيز، هيچ چيز برام اونقدر جديد نبود که بتونه هيجان عجيبي رو بهم تحميل کنه... احساس عجيبي داشتم که باز هم همان گونه است که هميشه بوده... امروز با ۲-۳ نفري صحبت کردم، خيلي از محيط جديد به هيجان آمده بودند... نميدونم... شايد اون زمان اصلا هيچ رشدي نکرده بودم، خيلي ديدم بسته بود... براي من يک سال طول کشيد تا تونستم که به هيجان بيام، تونستم هر روز دنبال يک تازه باشم و تونستم که زندگي کنم... امروز اينها اين قدر هيجان داشتند... ميترسم که اين هيجان، قبل از اين که جهت بگيرد، خاموش شود... خدايا، خودت ياوريشان و ياوريمان کن براي زندگي کردن در هر لحظهاي که از زندگي به ما بخشيدهاي......
□ نوشته شده در ساعت
12:14 PM
توسط واحه