Designed by Aziz

 
 


يک اردو با يک دنيا خاطره... اسمش رو گذاشته بودم تحقق يک روياي کلاسيک... يک حجم بينهايت سبز که مي‌شد تا ابد توش گم شد... سبزبي که تنهايي آدم رو پر مي‌کرد.... برام مثل يک خواب بود که هيچ وقت انتظار نداشتم تعبير بشه... ولي عجيب همه جا برام آشنا بود، فکر مي‌کردم همه اين مسيرها رو قبلا، يک بار، يک جايي، رفتم، شايد توي خواب.... وسط جنگل، تاريکي مطلق، گرماي شعله‌هاي آتش و آتش در نيستان شهرام..... ولي از هر طرف که بخواي وارد جنگل بشي نوشته: ّهر که عشق نمي‌داند، داخل نشود....ّ
...................................................................................................
نمي‌دونم... قشنگترين لحظه‌ها بود، سخت‌ترينشون هم بود... تحمل نمي‌کردم.... ديگه کم آورده بودم ولي داشتم از لذت همون‌ لحظه‌ها هم خفه مي‌شدم.... خيلي دوست داشتم که يک جور ديگه‌اي بود ولي همون هم داشت سرشارم مي‌کرد...
نمي‌دونم، نمي‌تونم اون لحظه‌هايي که برام يک دنيا ازرش داشت رو اين‌جا فرياد بزنم.... چقدر دوست داشتم مي‌شد که لحظه به لحظه‌اش رو اين‌جا حک کنم.... اين قدر حس بود که.....
...................................................................................................
تو، شما، مجتبي، آقاي ع...؟ بالاخره من کي‌ام؟ کسي نيست بتونه رابطه‌ها رو برام تعريف کنه؟ يکي نيست تو پيدا کردن اين هويت گمشده من رو راهنمايي کنه؟ چقدر دلم مي‌خواست.....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com