Designed by Aziz

 
 


تا حالا فکر مي‌کردم، بزرگتر از اين حرفهام... خيلي وقت بود که اين جوري اون احساس اعتماد به نفسم رو از دست نداده بودم... نمي‌دونم... وقتي که به محض ورود به مشهد،‌ مجبور شدم که به مجلس ختم کسي برم که بعضي وقتها جاي پدربزرگ رو برام پر مي‌کرد.... کسي که هيچ وقت بين من و نوه‌هاش تقاوتي قائل نبود... نمي‌دونم، اون جا اولين جايي بود که بدجوري به من فهموند که براي بزرگ شدن هنوز خيلي کوچيکم... فهموند که هنوز در برابر خيلي چيزها،‌ تو خيلي موقعيتها کم مي‌ارم... بعدش هم که اين بازي موش و گربه براي مخفي کردن اين خبر از خيلي‌ها... و از همه مشکلتر تصميم گيري براي يک سري مراسم، که همزماني‌اش با اين اتفاق بدجوري همه چيز رو قاطي پاطي کرده.... تصميم گيريهايي که باز موجب شد که خدا رو شکر کنم که بچه بزرگ خونه نيستم و فقط کافيه يک گوشه وايستم و نگاه کنم..... نمي‌دونم،‌ بدجوري احتياج به يک موقعيت دارم که خودم توش يک نقش کليدي داشته باشم... جايي که بتونه يک جوري اون حس اعتماد به نقسم رو به من برگردونه... فعلا که حتي از تلفن جواب دادن، فرار مي‌کنم...





◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com