خيلي وحشتناک بود... ديگه حتي ّشد خزانّ با صداي خود بديع زاده اون هم کنار موجهاي دريا نمي تونست هيچ حسي رو تو اون اعماق دلم بيدار کنه.... بدجوري از خودم بدم اومده بود.... آخه هنوز دو هفته نمي گذشت که اون طوري تو جنگل حس مي کردم... نمي دونم درسته که يه موضوع اصلي کساني بودند که تو جنگل حس مشترک منو تقويت ميکردند اما اصلا دوست نداشتم که اين طوري جلوي اون همه زيبايي حتي قدرت درک زيبايي دريا رو نداشته باشم و بشينم همين طور هي به دريا زل بزنم و هي حواسم پرت بشه به يکي از اين همه کار روزمره اي که رو سرم ريخته.... عذاب وجدان گرفته بودم که يه آدم اين قدر بي احساس حق نگاه کردن و خيره شدن به دريا رو نداره.....
روز آخر ديگه بدجوري دلم گرفت.... رفتم نشستم روي يه سنگ و زل زدم به اون ته ته دريا... بعد شروع کردم برايش دعا کردن... شروع کردم به خواستن هرقشنگ ترين احساسي که مي تونه داشته باشه.... شروع کردم به خواستن لطفِ لطيف خدا..... بعد کم کم همه چي عوض شد... کم کم موجها معني پيدا کردند، کم کم دريا خود يک لطف شد، شد قشنگ ترين موجود عالم... بعد شروع کردم دعا کردن براي همه اونها که واقعا دوستشان داشته ام، کساني که با دوستيشان زندگي کردهام..... دونه دونه براي همهشون هر چي خدا لطف داشت، خواستم...... بعد کم کم اون جايي که ديگه آسمون خودش رو واگذار مي کرد به دريا، اون ته ته، ميشد خدا رو ديد.... هر چي بيشتر دعا ميکردي، خدا واضحتر ميشد.... ديگه يه جايي رسيد که نمي شد تحمل کرد... بايد تسليم ميشدي..... و شدم.......