پرسيد،خوبي؟ نفهميدم منظورش چي بود؟ اصلا يادم نمياومد خوبي چي بود.... چنان درگير حجم بينهايتي از کارهاي روزمره شدم که حتي فرصت خوب يا بد بودن رو از دست دادهام... فقط بايد باشم..... نميتونم راجع به چگونه بودن تصميم بگيرم... دوست دارم دوباره برم سفر... دوياره يه جايي باشم که هيچ کي هيچ چي ازم نخواد، حتي تصميم هم لازم نباشه بگيرم... فقط زندگي کنم و احساس... بي هيچ دغدغه..... با اونهايي که دوستشون دارم، اونهايي که لازم نيست که بگردم ببينم پشت هر حرف و لبخندشون چي پنهونه.... اونهايي که هموني هستند که ميبينم، که حس ميکنم، که ميخواهم و شايد حتي نميخواهم، ولي به هر حال مطمئنم که همين گونهاند.... سفر براي رهايي... سفر براي جدايي ... و سفر براي اتصالي دوباره به عمق زندگي....
□ نوشته شده در ساعت
3:18 AM
توسط واحه