مسيحا نازنين هميشه يه لطف عجيبي به من داره که..... نميدونم، هر وقت که دلم تنگ شده سعي کردم که حرفي بزنم... بعد اين مسيحاي نازنين....
راستش به نوعي نوشتنم رو مديون مسيحا ميدونم، چرا که اون جرات دوباره نوشتن رو بعد از چندين سال به من داد..... وقتي تابستون مسيحا تبديل به پري کوچک غمگيني شده بود ( که دلش را در نيلبکي چوبين مينواخت آرام آرام...) راستش يه نيرويي منو وادار کرد به نوشتن، نوشتني از دل و براي دل.... آنهم زماني که ديگه خودم هم هيچ اميدي به باز يافتن اون روح گم شدم نداشتم.....
با اجازه مسيحا:
«نميدونم، نميخواهم بگم که نه، همه صادقند و عاشق، هر عشقي حقيقي است وهر تعهدي، ديگر حتي نميخواهم بگويم (هر چند هنوز هم کورسويي اميد دارم) که عشق، بگذار يکطرفه باشد، بگذار تو عاشق باشي بي نظر معشوق... فقط يک چيز، نااميد نباش، نگذار که عشق فراموش شود، نگذار که بدي جلوي ديدن خوبي رابگيرد، نگذار که روح، که آن امانت الهي، از دست برود..... نگذار که زندگي پوچ و پوشالي ديده شود، حتي اگر خودش خواست، حتي اگر کوشيد، و حتي اگر هرکس ّبي هيچ دليلي ترکت کرد و تو را با تمام غصههايت بر جا گذاشتّ، بدان که او باقيست و عاشق، که گوش ميسپارد، نه براي شکايت از بديهاي دوستان و حتي نه براي خواستن خوبيهايشان، تنها براي خواستنش، براي دوست شدن و براي عاشقش شدن....»
□ نوشته شده در ساعت
1:02 AM
توسط واحه