پرسيد خوب ديگه کاري نداري؟ تمام وجودم احتياج بود.... دل تنگيهام براش تازگي نداشت، اما محتاج شنيدن حرفهايش بودم... ميخواستم حرف بزند، بگويد و مرا در حرفهايش غرق کند.... از آنچه بود، از آنچه که بودنش آرزويم بود و آرزويش بود.... تنهاييم را، نه حتي با حضورش، که برايم کافي بود که با تنهاييش پر کند.... حضورش بي حتي کلامي، در حس و با زبان سکوت.... و نه حتي زبان سکوت، بي حرفي مطلق... سکوتي محض و تهي هم برايم کافي بود.... ولي.....
محبت هم قديمي شد......