خدايا...
هر چي ميخواستم بنويسم، نمي دونم، چيزي يادم نمونده..... نوشته مسيحا رو که خوندم بدجوري دلم گرفت.... يادم امد از خودم، از قولهايي که خودم هر سال ميدم... از اون فاصلهاي که هر سال بيشتر بايد سعي کنم که از بين ببرم..... نميدونم از خودم خجالت کشيدم.... از اين که به اين راحتي... نميدونم اگه اين شبها نبود، اصلا وقتي پيش ميامد که من هم فکري بکنم.... نميدونم.... خدايا شرمندگيام بيشتر از اونه که بخوام با اشک فکري به حالش بکنم.... روي اشک ريختن هم ندارم.... خدايا، ....
خدايا تو اين چند سال هر بار که دعاي جوشن رو خوندم، تصميم گرفتم به اون هدف دعا، به آموزش دعا و نه آمرزشش، تقليدي از صفات خدا، انساني خداگونه شدن.... خدايا هميشه براحتي فراموش شد.... فراموش کردم که بايد ديد و ستار بود حتي اگر تاب نياري... فراموش کردم که بايد سميع بود حتي اگر گفته اش با ذات و تمام شخصيتت تناقض داشت.... فراموش کردم که بايد غفور بود حتي اگر گناهش نابخشودني است.... فراموش کردم که بايد بصير بود حتي بر هر آنچه نميخواهي..... فراموش کردم که رحمانيت بايد همه را در برگيرد حتي تکذيب کننده را.... فراموش کردم که بايد انسان بود، آن گونه که خدا انسان است، و بايد خدا بود، آن گونه که انسان خداست....
□ نوشته شده در ساعت
4:50 PM
توسط واحه