Designed by Aziz

 
 


خيلي دلم براش تنگ شده... يه روزي خودش مي‌گفت از رفتن مي‌ترسم، وقتي که مي‌ري، وقتي که نيستي حتي همونهايي که مي‌گن دوستت دارند، همونهايي که سعي مي‌کني خودت رو قانع کني که دوستيشون واقعيه، مي‌گفت، مي‌ترسم همونها هم فراموشم کنن.... مي‌گفت وقتي نيستي اون دو سه روز اول غيبتت حس مي‌شه، بعد يه چند روزي دنبالت مي‌گردند، بعد مي‌گن چرا نيست و بعد.... نمي‌دونم خودش دوست نداشت بره، مي‌گفت دلش تنگ مي‌شه.... مي‌گفت......
نمي‌دونم، نمي‌دونم چقدر راست مي‌گفت، هيچ وقت هم نخواستم که بدونم، ولي نمي‌دونم... ولي خيلي وقتها دوست داشتم که يه شعر رو براش زمزمه کنم«....آغاز جداسري، شايد، از ديگران نبود...»




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com