خدايا، عشق.... نميدونم يه چيزي هميشه به من ميگفته که خيلي مسخره است که آدم همين طوري بي هوا عاشق بشه..... همين طوري قبل از اين که از تموم طرز فکر و ايده هاي طرف خبر نداري حق نداري ازش خوشت بياد.... اين قدر اينو گفته که من مجبورم براي يه مدت هم که شده، اصلا به حرفش گوش نکنم... براي يه مدت دوست دارم که همين طوري عاشق بشم..... همين طوري الکي از هرکي داره باهام حرف ميزنه خوشم بياد... اين قدر خوشم بياد که بگردم پيداش کنم دوباره باهاش حرف بزنم... اين قدر که دوباره نفسم از هيجان حرف زدن بگيره..... اين قدر که..... اصلا هم کار ندارم که بعدا چي پيش مياد... شايد هم همه اينها يه تمرينه براي اين که دوباره روحم شکل بگيره... براي اين که دوباره تازه بشم... براي اين که بفهمم که نفس کشيدن چه مفهومي داره... براي اين که گاهي اوقات هم دوست داشته باشم که زمان زود بگذره....
□ نوشته شده در ساعت
1:01 AM
توسط واحه