نمي دونم شبها که دراز مي کشم، اين قدر فکر و حرف، هجوم مي آرند که نميدونم چطوري ميشه کنترلشون کرد.... بعد وقتي ميام اين جا ميشينم، اصلا يک خنگ تمام عيار مي شم(نه که وقتي بلند مي شم، نيستم!!!).... بعضي روزها بدجوري حسوديم مي شه به اينها که اين قدر راحت مي تونند بنويسند، راحت وجودشون رو ابراز کنن، نميدونم شايد راحت خودشون رو سبک کنن، نذارن چيزي تو دلشون بمونه.....
گاهي کاملا نااميد مي شم از نوشتن، از هر روز اينجا امدن، گاهي فکر مي کنم که اين نوشتنهام هم.... ديگه حتي به احساسهاي خودم هم شک دارم، فکر ميکنم نکنه که اونها هم مي خوان يه جوري فقط سر منو گرم کنن که نفهمم داره چه بلايي سرم میآد....
مي دونم، مي دونم که نبايد اين قدر غر بزنم، مي دونم که فلسفه نوشتنم چيز ديگه اي بوده، مي دونم که... ولي نمي دونم، نمي دونم چرا همه اون چيزهايي که مي خوام بنويسم، چيزهايي که بايد بنويسم، چيزهايي که احتياج دارم بنويسم،هيچ کدوم رو نمي تونم بنويسم... وقتي که ميام از خودم بنويسم، از اون احساسهايي که برام ارزش دارند، از تمام اون تلاطماتي (که هرچند گاهي بدجور آزارم ميدن ولي) برام بارزترين نشونه زندگي ان... دوست دارم بتونم وقتي که حس ميکنم از احساسم، وقتي که دوست دارم، از دوست داشتنم، حتي وقتي که متنفرم از نفرتم( نفرت؟ غريبه است) دوست دارم بتونم حرف بزنم، فرياد بزنم.....
□ نوشته شده در ساعت
1:19 AM
توسط واحه