Designed by Aziz

 
 


بارون....
بارون....
بارون....مي‌ ترسيدم،‌ مي ترسيدم که ديگه نتونم ديوونه بشم،‌ ديگه نتونم که براي دلم، براي اون چيزي که دوست دارم، براي عشق به هر چي زندگيه و هر چي از زندگيه، مي ترسيدم که اين قدر مصلحت نگر شده باشم که ديگه نتونم کاري بکنم.... ولي اين بارون پريشب دوباره همه اون احساسهاي قديمي رو بهم برگردوند.... گذاشت دوباره عاشق باشم.... يادم اورد که تو زندگي هيچ چيز نيست که مهمتر از زندگي باشه، مهمتر از زير بارون بودن، بارون ديدن و بارون خوردن....
پارک ملت نمي دونم چرا (شايد به خاطر خاطراتش)، آروم کننده ترين جاييه که سراغ دارم، جايي که توش راحت مي تونم احساس کنم، راحت مي تونم رها بشم، رها از همه چيز و همه کس، حتي از احساسهاي خودم.....
شب، قشنگ ترين وقت زمان، نمي دونم فکر مي کنم که هيچ احساس واقعي و صميمانه اي نيست که از شب و سکوتش، از آرامشش، از صداقتش مايه نگرفته باشد... فکر مي کنم نمي‌ توان ادعاي صميمت با کسي داشت جز زماني که شبي با او باشي، در سکوتي، زماني که هيچ چيز نيست، حتي نور هم آنقدر نيست که خودنمايي کند..... فکر ميکنم خدا هم براي همين نماز شب رو واجب نکرد، دوست نداشت که شب اين قدر سبک و لوس بشه که هر کسي ، بي هيج هدفي و از سر اجبار، بلند بشه، خلوت شب رو بهم بزنه... خود خدا هم مي خواست شبش مال خودش باشه و اونهايي که دوستشون داره، نه اونايي که مجبوره باهشون سر و کله بزنه.....

پارک ملت، ساعت ۳:۳۰ نصفه شب، بارون....




◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘◘

 

 

www.flickr.com