دو هفته است که عصيان کرده ام بر ضد تمام اون چيزهايي که در ذهنم ارزشهايي و حداقل لزومي براي آنها حس ميکردم.... دو هفته پيش احساس کردم که بدجوري توي يه لوپ دلواپسيِ کمبود وقت افتادم براي انجام کارهاي نسبتا زياد و گاه نسبتا غيرضروري که انجامشون برام تبديل به يک وظيفه غير قابل ّدو درّ کردن شده بود.... کارهايي که احساس ميکردم که هر چند براي رسيدن به اهدافي انجامشون ضروريه ولي به هيچ وجه سعي نکرده بودم که آنچه به دست ميآرم - حتي در صورت رسيدن به اون هدفها - رو با آنچه که از دست ميدهم بسنجم و بر اساس اولويت عمل کنم.... دو هفته پيش بود که احساس کردم که هر چند خيلي چيزها رو ميشه اين طوري به دست آورد، ولي اون احساس آرامش، اون احساس انتخاب آزادانه کارها رو از دست ميدم..... ولي عصيانم براي خودم هم قابل درک نبود.... شديدتر از چيزي بود که انتظارش رو داشتم... بازهاش بزرگتر از چيزي شد که بايد ميشد و امروز يه احساس که عقب موندم، نه از چيزهايي که نميخواستم و يا باواسطه ميخواستم، حتي از اون چيزهايي که عقايدم بود و خواستهاي واقعي ام..... و اين فرار از ناخواسته ها تنها گاه گاهي به سوي خواستها بود - که البته گريزهاي بزرگي هم بود، فرار از آنچه که به زور ميخواهي، به آنچه و آنجا که عاشقش هستي......
خدايا راه آنچه که ميخواهم، يافتنش و برتري دادنش برام خيلي گنگ و نامفهوم شده... ولي گريز ديگر بس است... بايد رفت...