امروز يه جورايي خيلي سرحالم.... از کجا شروع شده، خودم هم نمي دونم.... راستش صبح فکر مي کردم که روز بدجوري دلگيري باشه، دوباره يه آسمون ابري ولي بي بارون، بعد هم که امشب شب يلدا است و .... خاطره شب يلداي دو سال قبل، حرفهايي که زديم، راهي که رفتيم، فال حافظ پارک ملت اون شب، خوردن بستني تو تگرگ، خاطره هايي که بيشتر از هرچيز برام ارزش دارند.... و بعد شب يلداي پارسال و بازهم قدم زدني و تجديد اون خاطره ها... و حالا امسال... از اين که ديگه اون خبرها نيست، از اين که امشب شب يلدا است و ترس از هيچ انجام ندادن.... ولي فعلا که خيلي سرحالم... بودن با لاله طبق معمول اون قدر بهم انرژي داد که ديگه فکر نکنم، که ببينم که چقدر قشنگه که من اين همه دوست خوب دارم، که من دوستهايي اين همه خوب دارم، که حتي کار کردن و اين همه مسئوليتي که سرم ريخته چقدر بهم انرژي ميده... فعلا که خيلي سرحالم.....
اين هم هديه يک دوست:
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم
دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش به سرآریم و دوایی بکنیم
آنکه بیجرم برنجید و به تیغم زد و رفت
بازش آرید خدایا که صفایی بکنیم
خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست
تادر آن آب و هوا نشو و نمایی بکنیم مدد از خاطر رندان طلب ای دل ورنه
کار صعبست مبادا که خطایی بکنیم
سایه طایر کم حوصله کاری نکند
طلب از سایه میمون همایی بکنیم دلم از پرده بشد حافظ خوش لهجه کجاست
تا به قول و غزلش ساز نوایی بکنیم