به مناسبت تولد مسيح، روز بزرگترين خاطراتم و تقديم به او که ......:
و پرندهاي کوچک در آن روز متولد شد، بروي شاخه درختي که آن روز به تصادف در آن جا بود. در آن راه که هر روز بود و بودنش گاه حتي زائد مينمود... پرنده در تخم بودنش را حس نکرده بود و حتي رسيدن زمان تولدش را.... نه احتمالش که حتي لزوم تولدش را نميدانست.... ولي آن روز ... ناگهان و بي هيچ دليلي و به همان دلايل هميشگي، ولي اين بار تولدي در راه بود... و پرنده بزرگ شد و گاهي هم حتي کوچک، ولي هيچ وقت به گذشته بازنگشت، تنها گاهي از حال دور مي شد.... و آن روز، تنها، روز تولد پرنده نبود که خود، روز تولد بود، روز تولد پرنده مادر، روز تولد بزرگ پيام آور عشق، مسيح.....