گاهي اوقات، بعضي چيزها از روشهاي عجيب غريبي اتفاق مي افتند تا اون حدي که.... خوندن بلاگ خاک غريب هم براي من همين طوري بود، يک space ناقابل که حس ميکنم سارا فقط به همين دليل نتونسته بود پيداش کنه که بعدا توجه منو جلب کنه..... نمي دونم چرا ولي فکر مي کنم که اين هم باز يکي از همون لطفهايي بود که خدا هر چند وقت يه بار -بي هيچ دليل خاصي- به من مي کنه.... بلاگش عجيب برام آشنا بود، نوشتنش، نوشته هاش، فکر کردنش..... شباهت بعضي حرفاش با حرفايي که گاه مي خواهم بزنم و نمي تونم... برام عجيب بود.... اون ّخدائي که در اين نزديکي استّ اش که منو برد به اولين روز قشنگترين دوستيام، به تکرار چندين و چند باره اش در اون شب، تو پارک و تموم اون حرفهايي که اگر نبود......
نتونستم تا تمام آرشيوش رو نخوندم بلند شم.... (به جز لاله و سارا که از اول نوشتنشون مي خوندم،) اين دومين بلاگي بود که مجبورم کرد کل آرشيوش رو بخونم(اوليش مال مسيحا بود)....
نمي دونم بايد از کي تشکر کنم، از سارا که اون space رو پيدا نکرد، از خاک غريب که اونها رو نوشته بود، يا از خدا که باز هم به من هديه داد.....
...................................................................................
همين الان، به صورت کاملا اتفاقي دليل لطف خدا رو هم يادم امد، امروز(۱۹/۷) دقيقا دو سال از اون شب،اون دوستي، اون ّخدائي که در اين نزديکي استّ مي گذره، شبي که تمام اين دو سالم رو تحت تاثير قرار داده و اميدوارم که اين تاثير رو هيچ وقت از من نگيره... شبي که.....
خدايا ممنون.....